من آخر از بدگمانی و بدبینی بیمار که نه، زخمی می شوم. پوست بدنم شروع به کش آمدن و شکافتن می کند و خون همه جا را می گیرد و کاری از هیچ نخ و سوزن و باند و منعقد کننده ای بر نخواهد آمد. انگار عینکی زده باشی که از پشت آن همه چیز مرز مشخص و منطقی خود را از دست بدهد. وقایع و حقایق و حرف ها و آدم ها هزار بار رنگ عوض می کنند و در هم می آمیزند و هر لحظه شکل جدید به خود می گیرند و همه اش سرگیجه و آشوب است.