Monday, July 23, 2012

پنج شنبه 87/04/13 - سمفونی بیداری

 توی پیاده رو ای حوالی حافظ ، بابام از راننده ی موتوری که راهش رو سد کرده بودم ، ، معذرت خواست و از اون روز بود که من آدم شاکی ای شدم تو زندگیم .

Thursday, July 5, 2012

Those were the days, my friend

دبیرستان که بودم از خاطره هایی که داشتیم ، روزشمار امتحانا و کنکور روی دیوار اتاقم علامت می ذاشتم.
روزای آخر پیش دانشگاهی رو هر روز روی دیوار خط می زدم و آخرش یه فلش زده بودم : "مقصد : دانشگاه تهران" و زیرشم یه پنجاه تومنی
به بچه ها می گفتم نکنه وقتی رفتیم دانشگاه خودمونُ گم کنیم و از هم جدا بشیم و یادمون بره که دبیرستانی هم وجود داشته...
2 سال پیش خاطرات و جمع دوستیمون برام خیلی مهم بود.نمی ذاشتم یادگاری های روی دیوار پاک بشن.ناراحت می شدم وقتی یکی از جمعمون جدا می شد.
چقدر بیگانه شدم با اون خاطرات...یهو خواستم که دیگه هیچی رو به یاد نیارم.خواستم اسم همه از ذهنم پاک بشه.
کسی که دیگه تو قراراشون حاضر نشد، من بودم.

رنگُ برداشتم و کشیدم روی علامتای روی دیوارم...
پنجاه تومنی هم سهم راننده تاکسی شد.