Thursday, June 20, 2013

Zihuatanejo

اینجا اقیانوس آرام است؟همان جایی که مکزیکی ها می گویند هیچ خاطره ای ندارد.همان جای گرمی که اَندی دوفرِین در رهایی از شاشَنک می گوید می خواهد بقیه ی عمرش را آنجا سپری کند.
یک جای گرمِ بی خاطره

اینجا کسی دلش برای هیچ کس و هیچ جا تنگ نمی شود؟دلش برای دوستی که 15 سال با هم دوست بودند تنگ نمی شود.دلش برای شیطنت های دوران دبیرستان تنگ نمی شود.دلش برای راه رو های سرد دانشگاه تنگ نمی شود.دلش برای دختر عمو ها و پسر عمه هایش تنگ نمی شود.دلش برای خنده های دوستان دوران راهنمایی تنگ نمی شود.امّا چرا.یک چیزهایی هم هست که قلبش را به درد آورد.اگر به این 'به درد آمدن' بشود گفت دلتنگی،دلش برای آدم هایی که هرگز ندیده تنگ می شود،برای آن ها که دست نیافتنی اند،برای جاهایی که تا حالا نرفته است،برای جاهایی که ویران شده اند دلش تنگ می شود.برای خودش و چیزهایی که نمی تواند باشد دلش تنگ می شود.
آن پیرزنی که در خیابان دید و شبیه مادربزرگ مادرش بود قلبش را به درد می آورد،یاد داستان هایی می افتد که برایش تعریف می کرد.آن داستان ها چه بود؟دختری بود که در یک نارنج زندانی شده بود و مردی صدایش را شنید و سعی در بیرون آوردنش داشت،چاقو را از هر طرف که می خواست به پوست نارنج بزند دخترک فریاد می کشید...بقیه اش چه بود؟آن ها را درست و حسابی به یاد نمی آورد.برای آن داستان ها که از یاد رفته اند دلش به درد می آید.
برای دانش آموز محبوبِ معلم عربی بودن هم دلش تنگ می شود.او دیگر چیز زیادی از عربی نمی داند.معلم عربی هم حتی چهره ی او را به یاد نمی آورد.
دلش برای گل های لاله عباسیِ زرد و سرخابی که تخم هایشان را در آب می ریختند تا سبز بشوند به درد می آید،برای راه پله هایی که روی آن ملافه می انداختند و با منجوق های رنگی رنگی دستبند درست می کردند،برای درخت های کاجی که وقتی برف می آمد زیرش پناه می گرفتند،درخت آلبالویی که تابستان ها آلبالوهایش را به 10 سهم مساوی تقسیم می کردند،برای حیاط خلوت و پنجره ی اتاق هایی که رو به هم باز می شد و پیام های شبانه ای که رد و بدل می شد،برای مداد قرمز "آتشی" که دیگر لنگه اش پیدا نمی شود،برای شیشه های مشبک آشپزخانه که رویش شکل گل چهار پر داشت،برای بالکنی که وقتی کوچک بود در آن می نشست و فوتبال پسرها را تماشا می کرد و مادربزرگش استانبولی پلو دهنش می کرد و او یواشکی لقمه ها را تف می کرد پایین،برای کلاس نقاشی طبقه ی همکفی که همه ی دخترهای ساختمان می رفتند و با آبرنگ دشت و رنگین کمان می کشیدند،برای دفتر املای گم شده ی اول دبستانش که دست کوچکش را روی صفحه ی اولش گذاشته بود و دورش را کشیده بود،برای آن دختر و پسری که عصرها می آمدند روی پله ی جلوی آن در زردِ فلزی مربوط به برق کوچه می نشستند.چه کسی پلاک 72 کوچه ی نسیم را به یاد می آورد؟نمی گذارند خاطرات کودکی اش بماند.کودکی اش زیر زمین مدفون است،زیر ساختمانی که به صاحبانش قول داده اند قرار است قشنگ تر از قبلی بشود.

به این حجمِ آبی هیچ عکسی نیست.اشیاء را وقتی در دست بگیری سرت آن قدرها به پرواز در نمی آید.در پیاده رو ها که قدم بزنی زیر پایت خالی نمی شود.
اینجا جای کوچکِ خیلی گرمی است که خاطره ها،یاد ها محو می شوند،تبخیر می شوند،متولد نمی شوند.
اینجا تقریبا خاطره ای ندارد.
اینجا زنی است که به کما رفته و عطری وجود ندارد تا زنده اش کند.