Wednesday, June 24, 2015

Let us be




دیدید بعضی ها می شینن از کابوس هاشون باهاتون حرف می زنن،،
 بعد شما کم کم جابجا می شید و از فاصله ی بیشتری بهشون نگاه میندازید و بعد به خودتون؟
این بعضی ها خوره می ندازن به وجودتون و شما مقادیری از خودتون که به کابوس اونها نزدیکه رو می گیرید و مثل کاموا می کشید و خودتون رو شروع به شکافتن می کنید .
این قدر می شکافید و می شکافید که در آخر هیچی ازتون باقی نمی مونه. 
می شید یه کابوس تمام عیارِ عریان.

بدیهی ترین اینه که آدم ها متفاوتن، شرایطشون، موقعیت هایی که باهاش مواجه شدن و می شن، روابطی که سر راهشون سبز می شه و نمی شه. با بدیهی بودنش، شاید خیلی وقت ها فراموشش می کنیم. معیار و متر خودمون رو با بقیه یکی می دونیم، فکر می کنیم اگر فلانی در زمان ایکس تو موقعیتِ ایگرگ قرار داره، پس من باید بشینم محاسبه کنم تا کی باید کجا باشم.


می خوام برای خودم یادآوری بشه: هیچ کس حق نداره بر اساس زمان بندی و معیارهای خودش، موقعیتِ کسی رو مورد ارزشیابی قرار بده. نمی گم قضاوت، چون کاری که دیدم می کنیم دقیقا ارزشیابی و وزن کِشیه. ترجمه ی آدم ها به عددهای قابل مقایسه و قابل تعبیر. و هیچ جوری بدتر از این، ارزشِ یک انسان رو نمی شه پایین آورد.

چرا دوست دارم از خیلی ها فاصله بگیرم و حتی الامکان بعضی ها رو نبینم یا حالشون رو نپرسم؟ نه به خاطر اینکه دوستشون نداشته باشم، به خاطر اینکه بعضی آدم ها غیر عمدی با نالیدن که "وای اگر این طوری بشه من قطعا به کما خواهم رفت"، زمان بندی ها و ارزش های خودشون رو توی سر بقیه می کوبن و در تو این ترس به وجود میاد که اگه این اتفاق برات بیفته، تبدیل به کابوس اونها و در حقیقت کابوس خودت می شی.
خیلی این گونه ای که گفتم، از طرف فامیل و دوست ، دچار اضطراب شدم و بعضی موقع ها باعث شده همرنگ جماعت بشم تا نجات پیدا کنم. ولی آدم هایی هستن که تفاوت رو درک می کنن و هرگز با چنین رفتارهایی تشنج و آزردگی ایجاد نمی کنن.

مگه چند سال زنده ایم که اجازه بدیم انرژیمون رو مثل دیوانه سازها از وجودمون بکشن بیرون؟ من که انرژی کمی برام مونده و همراهی هایی که نتیجه ش احساس سبک بودنه رو به پارازیت و هجویات و ددلاین های پوچ ترجیح می دم.






Sunday, June 7, 2015

When we go crashing down, we come back every time


من فقط به چند ساعت نو-جوونی کردن نیاز دارم
.

انتظار زیادیه؟

دور از ژست های روشنفکری و اخلاق گرایانه و در اوج جاهلیت، بعد از امتحان جغرافیا کنار سطل آشغال، کتاب هامون رو با نفرت و لذت پاره پاره می کردیم و نمی دونستیم از کجا شروع کنیم و چه جوری تمومش کنیم که تمام ملالتی که سر کلاس های این درس کشیده بودیم رو از تن و ذهن بیرون کنیم.
یه همچین تصویری.
رها و بی خبر.
می گفت اشیائی که نیاز ندارید و توی اتاقتون خاک می خوره انرژی منفی بهتون می ده و الان وقت اینه که حرفش رو باور کنم و برم همه ی داستان های زائد و گفتگو های ناتمام و اطلاعات پراکنده ی به درد نخوری که ناخواسته یا از سر حوصله سررفتگی وارد زندگیم کردم رو از لای تقویم های منقضی شده در بیارم، صفحات اضافی جزوات رو بکَنم و از دفترهای قدیمی ای که از باز شدنِ دوباره شون می ترسم بگذرم و وسط اتاق روی هم بریزمشون و بدون اینکه زیر و روشون کنم، بدون اینکه بخوام نگران باشم از اینکه مبادا لا به لاش چیز با ارزشی جا گذاشته باشم، با خیال راحت آتیششون بزنم. بعد از این آتیش گرم می شم و می رم بهترین لباسم رو می پوشم و با موهام کاری می کنم که مثل همیشه نباشه.
نه، هیچ پشیمونی ای در کار نخواهد بود.

فاصله من و نوجوون یاغی ای که داره تا ته دنیا می ره اندازه ی بین انگشت من و دکمه ی  pause آهنگیه که داره می خونه:
Come and pick me up, no headlights
Long drive,
could end in burning flames or paradise


Friday, June 5, 2015

Super beam

ممکنه یه نفر بعد از گفتن فقط یک کلمه و گرفتن یک فرم خاص به بدنش آدم دیگه ای رو از دوستی با آدم های جدید نا امید کنه؟
برای من این امر هیچ وقت مثل الان ممکن تر نمی تونسته باشه.

دستش رو می ذاره روی سینه ش و می گه : الهی
مصوت بعد از لام رو کلّی می کشه و سرش رو یه کم کج کرده و اصلا نمی دونه من دارم با تعجب نگاهش می کنم. راستش من از این زوم کردنم روی آدم های جدید و تعجب خودم در اون موقعیت هم دارم تعجب می کنم.
عکس العملش، لحنش، نگاهش به پسر کوچیک تپل، طوری کپیِ خیلی از آشناهاست که انگار همه ی اونها اینجا وایسادن و با هم می گن: الهی! بیایم لپتو گاز بگیریم؟

نه، هیچ چیز جدید نیست و آدم ناامید دنبال دلایل احمقانه و غیر منتظره می گرده.
من خیلی خسته و فرسوده تر از اونی ام که بخوام تلاش مستمری داشته باشم در راستای تداوم بخشیدن به روابط دوستی جدید. مثل ماژیکی که جوهرش رو به تموم شدن باشه و تو نقطه ی شروع رو به راحتی گذاشته باشی و حالا باید به زور تلاش کنی یه خط صاف و بدون نقص و تو پُر رو ادامه بدی و یهو صدای اصطکاک بین نوک ماژیک و کاغذ دربیاد.
نمی دونم می شه آدم هم زمان بخواد چیزهای جدید رو تجربه کنه و نخواد ادا دربیاره؟ نخواد هیجان زده شه، خوشحال شه، ابراز احساسات کنه، لبخند بزنه، مهربون باشه، تند تند نظرش رو درباره ی همه ی موضوعات جهان اعلام کنه، وقتی سوءتفاهم پیش میاد بگه :"نه منظورم این بود که..."، خودش رو ثابت کنه، مواظب باشه کسی اشتباه فکر نکنه، حوصله داشته باشه؟
من احتمالا توی بیابونی ام که تا شعاع هزار کیلومتریم هیچ آبادی و آدمی نیست ولی انتظار دارم در حالی که چهار زانو نشستم و دارم به این فکر می کنم که چه چیزهایی برام از معنا تهی شده، یکی بزنه روی شونه م و با یک اتصال بی واسطه ی موثر من رو بفهمه و بگه : میای بریم این اطراف رو بگردیم؟





Thursday, June 4, 2015

نقاشی از منظره شب

خوشبختانه یا بدبختانه سر بلاگفا همچین بلایی اومد و دست خیلی از ما رو از مدیریت یادداشت ها و نوشته های نیمه تمام منتشر شده/نشده مون کوتاه کرد.
خوبی بلاگفا دسترسی و لینک شدن راحت به وبلاگ های فارسی و کاربری ساده و سر راستش بود. ولی وقتی بزرگترین سرویس وبلاگ دهی ایرانی حدود یک ماه مسدود می مونه، طبیعتا اعتماد کاربرهاش رو از دست میده.
باز هم خوشبختانه یا بدبختانه نمی تونستم اسم وبلاگ قبلی رو اینجا در آدرس استفاده کنم ولی حس می کنم ناخواسته این آدرس جدید رو همه جوره دوست دارم.
نوکتورن شماره ۱۹ شوپن رو تو این روزها درگیر تمرینشم و خیلی دوستش دارم.
وقتی به no19 داشتم نگاه می کردم و فکر می کردم بینش خط فاصله بذارم یا نه دیدم که چه اتفاق جالبی،،

نمایانگر تاریخ تولدم هم هست یک جورایی، نوزدهم نوامبر.