Sunday, December 14, 2014

Sadnecessary

دلم حسابی برای نوشتن متن های تافلی تنگ شده. اونجا آزادی قویاً به موضِعت اعتقاد داشته باشی و ادای دانای کل ها رو دربیاری و بگی حالا به شرح نقطه نظر خود می پردازم. بعضی موقع هام اختیار زیاد داشتن در مورد چیزهایی که می خوای بگی، دست و پات رو می بنده و نتیجه ی زیادی مورد لطف قرار گرفتن، می شه حرفی برای گفتن نداشتن و بدیهی بودن همه چیز و نتیجتا بیهوده بودن نوشتن اونها.
این قدر ننوشته ام که هر چیزی که می خوام بنویسم کاملا نامربوط به زمان و مکان شده و موضوع ها در هم گره خوردن ولی فکر این که وظیفه ای دارم بنا بر خارج کردن این افکار از ذهنم، مثل داستان قدح افکار هری پاتر، رهام نمی کنه.

حالا، میشه به بدیهی نبودن خیلی چیزها فکر کرد.
مثلا،

Monday, December 8, 2014

جاهایی که یادم رفت

از سوم راهنمایی همیشه همراهم بوده.همراه ملال آورترین اوقات دبیرستان تا لحظات دلهره آور امتحان ها و دقیقه های بی شمار انتظار. وقتی از سفر برگشتم و فهمیدم جا گذاشتمش خیلی ناراحت شدم. عجیبه ولی تا چند روز با دلهره از خواب پا می شدم و حس می کردم حتما باید پیداش کنم یا خوابِ جاهایی رو می دیدم که یادم رفته بگردم.


امان از وقتی که آدم ناگهان "در می یابه" که  چیزی رو مدت هاست که از دست داده و موقع از دست دادنش متوجه ارزش اون چیز نبوده.
می شه سال ها مثل یه تخته سنگ زندگی کرد. بی احساس یا با حس های الکی، بدون دل تنگی یا با دل تنگی های آبکی، بدون عشق یا با دلخوشی های کوچک روزمره.می شه سال ها درگیر روزمره گی یا روز-مرگی شد. معلق در استرس ها و نگرانی های نشونه رفته به آینده ی دور. فکر کردن به احتمالات و شدن-نشدن ها و بالا پایین کردن ها. اختصاص دادن همه ی ابعاد ذهن به کارهایی که از آدم چیزی بیشتر از یه ماشین نمی سازن.
دیدن دوباره ی آدم هایی که دوستشون داشتم بعد از سال ها یادم آورد که چقدر می شه دوست داشت و حدود دلتنگی رو برام بازتعریف کرد. یادم رفته بود سر حال شدن از خنده ی یه دوست،به معنای واقعی کلمه لحظه لحظه از باهم بودن لذت بردن، تکرار تجربه های گذشته، زنده کردن خاطرات،پیدا کردن وجوه جدید در روابط و ساختن تجربه های نو با اعضای اغلب غایبِ خانواده چه معنایی داره. یادم رفته بود می شه به عکس کسی نگاه کرد و به گریه افتاد. 
گریزی نیست. نه از مهاجرت و دوری، نه از حسرتی که تمام وجودم رو پر کرده به خاطر فکر کردن به تغییری که در کیفیت زندگی من می تونست به وجود بیاد اگر آدم هایی که دوستشون دارم به من نزدیک تر بودن.

این ها به کنار
تعجب کردم.از اینکه خیلی وقته مثل یک تکه سنگ زندگی کردم و متوجه نبودم احساسم رو به بی هوده ها اختصاص دادم.
یک لحظه دوست داشتنِ واقعی، یک لحظه توانایی رها کردنِ آغوش دوستی رو نداشتن، "سنگ لعل شود"


دنبال چی می گشتم؟