Tuesday, April 28, 2015



+ببخشید می شه یه سوال ازتون بپرسم؟
-بپرسید.
+شما اهل ریسک کردن هستید؟


زیاد شده آدم های محبوبم که پُر شدنِ صفر تا صدِشان حداقل دو سال طول کشیده، ناگهان جلوی چشمم دست به سقوط آزاد بزنند و به درجه ی ده از صد برسند. آن موقع با خودم فکر می کنم که من تمام این مدت داشتم با این آدم چه کار می کردم که چنین رفتاری کرد؟ تمام لحظه هایی که با هم گذراندیم، تمام حرف ها، غر زدن ها، درد دل ها، تعریف کردن ها، خنده ها، غذا خوردن ها، خرید کردن ها، تمرین حل کردن ها، کنار هم نشستن ها، همه به آنی دود هوا شد؟ فقط اینش زیادی سنگین است. ترس از بیهوده و نمایشی بودنِ هر چه مشترک بوده. ترس از این که آدم محبوب تمام آن مدت ماسک زده باشد به صورتش و ادا درآورده باشد.
اتفاقاتی، کُنش ها و واکنش ها و رفتارهایی بوده که عصبانی ام کرده باشد و بیشتر از عصبانیت، شگفت زده. شگفت زده از این رو که آدم مذکوری که فکر می کردی تمام ابعادش را می فهمی، ناگهان غریبه ترین آدمی می شود که می شناسی. رفتاری می کند که بعید می دانم از دشمن هم سر بزند.

این ها به کنار. اصلا بحث گله مندی نیست و چیزهایی که گفتم ذره ای مهم نبود.

دوستی می گوید یک سری رفتارها قبیح و کریه و نامردی است و آدم ها نباید در حق کسانی که دوستشان دارند یک سری کارها را بکنند.
می گویم یک بار به کسی گفتم "خیلی سعی می کنم درکت کنم" و از آن موقع همه چیز عوض شد.
آدم وقتی در دوره ای از زندگی اش خلاء را تجربه می کند، برای از بین بردنش کارهایی می کند که گاهی ممکن است برای دیگران خوشایند نباشد و حتی به آن ها ضربه بزند.
می گوید تو حاضر نیستی چنین اشتباهاتی را مرتکب شوی.
جواب می دهم که کاملا محتمل است، اگر زیادی سرگشته شده باشم و یک نگاه می کند که یعنی عمرا.
فکر می کنم که شاید هم نه، دست به حماقت نمی زنم.
اما فکر نکنید که مرتکب اشتباه نشدن از روی اخلاق مداری و باوقار بودن است. بخشی از آن از ترس است. ترس از اینکه یک بار خودت رابطه ای را شروع کنی و خوب پیش نرود و قضیه "بد" به نظر برسد ، کاری کنی و شکست بخوری و مجبور شوی جواب پس بدهی یا زیادی خودت را نشان دهی و سرت به سنگ بخورد.
تعجب می کنم که این گونه معصومیت و بکر بودن ویژگی های مثبتی تلقی می شوند.
خیلی ها (از جمله خودم) گاهی اوقات خودشان را کنار می کشند و پشت ماسکِ غرور و اخلاق پنهان می شوند ولی ته دلشان چیز دیگری است.
بی خجالت می خواهم بروم سراغ همان چیزی که ته دلشان/مان است.
من فرشته نیستم.برای اینکه به فرشته بودن شما خدشه وارد نشود جمع نمی بندم. 
خیلی هم به همه ی چیزهایی که اخلاق حکم می کند اعتقاد ندارم.
گاهی هم دوست دارم بدی کنم ولی فرصتش پیش نمی آید.
بدی کردن یا کارهایی که غیرمستقیم دیگران را برنجاند شجاعت می خواهد. مثلا باید با افتخار بایستی جلوی همه و اعلام کنی: بله، من از شما خسته شده بودم و کارهایی که با هم می کردیم حوصله ام را سر برده بود و الآن می خواهم شما را به آدم های جدید بفروشم.
یا اینکه بگویی: سر کلاس بلند می شوم و گند می زنم به ارائه تان، هر چند خودم هم کاری نکرده ام، چون من خیلی بدجنسم و از این کار لذت می برم.
من این نوع رویکرد را بیشتر از پنهانی بدی کردن و لاپوشانیِ آن با لبخند و ادعا و قیافه گرفتن می پسندم.
مثلا اینکه آدم بگوید: به خدا این طوری که فکر می کنی نیست و شروع کند به داستان گویی. این به مراتب از رویکردی که گفتم وجهه ی بدتری دارد و با این سخت تر از آن کنار می آیم.


به مردی که از وسط جمعیت انقلاب راهش را باز کرده تا سوالی بپرسد نگاه می کنم.
یک لحظه مکث می کنم.
آیا اهل ریسک هستم؟
آدم گاهی که از همه چیز خالی می شود با خودش می گوید ای کاش حماقتی کرده بودم، عواقبش را هم به سادگی می پذیرفتم. سن آدم که بالاتر برود دیگر کمتر فرصت اشتباه و ریسک و حماقت پیش می آید.
فکر می کنم همه ی آن هایی که اشتباه کردند و می کنند، اگر عواقب کارشان مرگبار و خیلی جدی نیست، باید قدرِ اشتباهاتشان را بیشتر بدانند. آن ها که از این به قبل از ترس خطا کردن، کمتر ریسک می کردند، از این به بعد هم به مراتب برایشان سخت تر است امپراطوری آرامش و سکونی که برپا کرده اند را در هم بشکنند.
همه ی این ها را نوشتم که بگویم ته دل آدم ها ممکن است چیزهایی باشد که در کارهایشان نمود پیدا نکند.  از بالا نگاه کردن چیز مسخره ای است. نه این که همه چیز توجیه پذیر باشد ولی می شود این طور دید که  راحتی می شد در شرایط همدیگر قرار بگیریم و کارهایی که تقبیح می کنیم را خودمان انجام دهیم. چرا ناخودآگاه به این باور و انتظار بی جا رسیده ایم که آدم ها(نزدیک ترهایشان) باید لوح سفیدِ بدون تَرَکی باشند که دوستشان داشته باشیم؟ دوست داشتن آدم ها با نقص ها و اشتباهات و بدی های خود خواسته شان که خیلی هم طبیعی است، بدیهی است که سخت تر است.
-نه
و تقریبا پا به فرار می گذارم.


Friday, April 24, 2015

تو هوای خوب می شه به یه تل خاک هم لبخند زد



تو دوره زمونه ای که انحصار طلبی و خودخواهی به حد اعلای خودش رسیده، برخوردن به حوض پُر ماهیِ یک آپارتمان نوساز، بیرون از هر گونه دیوار و حصاری، اون قدر اعجاب آور و جادویی هست که یه ربعی زیر بارون کنارش وایسم و ماهی هایی که از کفِ لجن آلود حوض بالا میان و کنار تلاطم قطره های بارون چرخ می زنن رو تماشا کنم و با آهنگی که توی گوشمه زمزمه کنم:

Take my mind and take my pain
like an empty bottle takes the rain 
Take my past and take my sense
like an empty sail takes the wind
Take a heart and take a hand
like an ocean takes the dirty sand
and heal, heal...

Friday, April 17, 2015

1 - ریسک #1



خلاصه ی حرف های این بخش کتاب اینه:
"با نوشتن، فکرها و نظرهایمان را کشف می کنیم و می توانیم با نوشتن ، همان فکرها و نظرها را تخریب و محو هم بکنیم. می توانیم واضح، متمرکز و سبک باشیم.
در درنگ ها دست به تجربه می زنیم و هیچ تلاشی در کار نیست. هیچ فکری در کار نیست. قضاوتی در کار نیست. همه چیز را آن طور که هست به معرض بررسی می گذاریم و از اینجاست که دیگر لحظاتی را زندگی می کنیم که از قبل طرح ریزی نشده اند و می نویسیم به طرزی که معتبر است. هر چه ذهنتان از طبیعتِ پراکنده افکارتان آگاه تر باشد برایتان راحت تر است که خودتان را بر مشاهده ی رشد قصه متمرکزتر کنید.
ریسک سطح دارد. باید در قلبمان بگردیم و ببینیم چه چیزی در آن اعماق ما را بیش از هر چیز دیگری می ترساند. باید خود را مداوم به چالش بکشیم تا اثر هم همین کار را با مخاطب بکند.
نوشتن، هم نشانی از قدرت دارد، هم از تسلیم، هم از اشتیاق و هم از کشف. کوششی است در روح هر انسانی که او را همچنان به جلو هل می دهد حتی اگر لگد بزند و جیغ بکشد."

وقتی به چهارراه می رسم اکثر مواقع دچار استرس می شم. از چک کردن قفل بودن در و بالا کشیدن شیشه بگیر تا محاسبه ی زمان رسیدن به خط توقف. می تونی تو این چهار ثانیه چراغ رو رد کنی؟ اگه زرد بشه جرئت داری پا رو بذاری رو گاز یا می زنی رو ترمز و ماشین عقبی یا احتمالا دستشو می ذاره رو بوق یا می زنه بهت مثل باری که تجربه شو داری؟
خیلی دوست دارم وقتی ازم می پرسن فلان جا چجوری بریم ولی متاسفانه اقبال چندانی در این زمینه نصیبم نشده. یاد وقتی می افتم که تو کوچه ی پایینیمون داشتم راه می رفتم و یه پیرمرد ازم پرسید این طرفا مهدکودک کجاست و با تعجب گفتم:مهدکودک؟! اینجا مهدکودک نیست، مدرسه هست. بعد چند روز بعد از پنجره که داشتم نگاه می کردم دیدم کنار اون ساختمون زرده که بعضی موقع ها یه ماشین زرد میاد جلوش پارک می کنه یه ساختمونه که روش با حروف رنگی نوشته: مهدکودک. و چقدر شرمنده شدم.احتمالا پیرمرده کلی گمراه و خسته شده و لعنت فرستاده به من. همیشه با خودم می گم کاش اینی که ازم آدرس می پرسه از یه نفر دیگه هم بپرسه که مطمئن بشه ولی وقتی یه بار دیدم خانومی که ازم آدرس پرسید و من با اطمینان جواب دادم، رفت و از یکی دیگه پرسید، خیلی بهم برخورد.
شیشه رو داده پایین و داد می زنه: خانوم! خانوم! چمران شمال چجوری می رن؟
می گم بهش بگو همین چهارراه رو بره چپ. یه کم فکر می کنم، شک می کنم که نکنه فکر کنه دارم اشتباه می گم، چون تابلوی سر خیابون زده چمران-جنوب و در حقیقت انتهای اون خیابون زده چمران شمال؟ می گم بهش بگو نره چپ. بگو دور بزنه برگرده بالا، از بریدگی نیایش بره و خیالم راحت می شه. از خودم در عجبم. همچین خیالت راحت شده انگار چه خبره. می ترسی پشت سرت بگن این چرا بلد نبود، چرا این جوری کرد؟ مگه دوباره می بیننت؟ولی دوست دارم بپرسن ازم و نگم نمی دونم. همش همینه.
وقتی به چهارراه می رسیدم، راننده همیشه می پرسید: بلوار کسی هست؟
تاکسی ها از دو مسیر می رن که مسافر رو پیاده کنن. یکی از چراغ قرمز توحید و رسیدن به فرصت شیرازی و نهایتا کارگره، یکی از کوچه پس کوچه های روبروی پارک لاله و نهایتا به بلوار و 16 آذر رسیدن.
راه اول لطفش به رد شدن از جلوی سوپرمارکت هاییه که "همه" سر نبش واقع شدن و بعضی خونه های قدیمی دوست داشتنی و در آخر اون نونوایی آذربایجان که باز هم سر نبشه و مرکز حیات، پنج ساله به خودم می گم یه روز میام ازش نون می خرم ولی نیومدم. بدیش اینه راننده ها از سر بدجنسی برای رفتن به ادوارد،  عرضِ کارگرِ یک طرفه به سمت بالا رو با هزار زحمت، در جوار عابرین پیاده رد می کنن و من مجبورم ادوارد رو پیاده برم تا برسم به دانشگاه که آفتاب مثل لیزر میفته تو چشمم.
راه دوم خنده داره، راننده ها کوچه پس کوچه های باریک و یک طرفه رو مثل هزارتو می گذرونن تا پشت چراغ قرمز پارک لاله نیفتن و لطفِ عظیمش اینه که من مثل یه رئیس جلوی پای نگهبان دانشگاه پیاده می شم.
کُلّا تماشای تلاش راننده ها برای آسون تر کردن راه و کارشون خیلی برام جالب بوده و هست.

"بلوار کسی هست؟"
گفتم: بله، شونزده آذر.
راننده جوانمردی می کنه و می ره که از بلوار بره در حالی که می دونه راه اول هم یه چراغ قرمز مصیبت داره و الانم اونجا ترافیکه و نظر منم همیشه این بوده که راه دوم راحت تر از اولیه. میفته پشت چراغ پارک لاله و غرغر کردنش شروع می شه." ای بابا چقدر شلوغه"."عجب اشتباهی کردم از این جا اومدم"."این خانوم برای اینکه چهار قدم پیاده نره ما رو انداخته تو این دردسر"."چرا دوست نداری پیاده بری؟"
می گم خودتون پرسیدید از کجا برید
می گم حوصله ی بحث با شما رو ندارم و پیاده می شم.
این بحث این قدر احمقانه هست که حتی ذره ای ناراحت نشم. دوست داشتم سر چهارراه که رسیدم با قاطعیت بیشتری باهاش بحث کنم. بگم اون کسی که رفته از تو به خاطر پرت کردن پول مسافرها روی داشبورد شکایت کرده حق داشته. کمربندِ ایمنی همیشه چسبناک از چرک و کثیفیت حال منو بهم میزنه. ببین که آینه بغل سمت مسافر نداری و جون همه رو میندازی تو خطر و همیشه ی خدا قیافت شاکی و در هم رفته ست و روز منو با غر زدن های زیر لبت هر بار که سوار ماشینت شدم خراب کردی. 
دیگه سوار ماشینش نشدم.
یه بار که نوبت سوار شدن من شد و دیدم اینه، به مسئول خط گفتم سوار این نمی شم، با خنده گفت "این خانوم سوار پیکان نمی شه".
چی بگم؟ من عاشق پیکانم، فقط راننده تون یه کم وحشیه؟
خسته تر از اینم که وارد بحث با بی شمار گوینده ی حرفِ ناحق بشم. وقتی هم که شدم پشیمون شدم و وقتی دوستی می گه با آدم غریبه ای دعوا کرده، بهش می گم: تو نمی دونی این آدم ها چجورین و چه مدل واکنشی ممکنه ازشون سر بزنه.دیدی یهو موقعیت رو علیه تو چرخوندن و اون موقعه که کسی نمی تونه کمکت کنه.
ولی احتمالا اون راننده هم خسته تر از اونیه که یه روز از خواب پاشه و به خودش بگه: امروز می خوام مهربون تر از قبل باشم.
در نهایت می بینم که همه با خودخواهی می خوایم از همدیگه آدمی بسازیم که با حال و درونمون مطابقت و هماهنگی داشته باشه .الانه که سکوت رو منطقی تر می بینم. نه اون راننده می تونه ناراحتی های خودش رو به خاطر آدمی که داره از هوا لذت می بره فراموش کنه، نه من می تونستم از حال خوبم بگذرم و یه لحظه خودم رو جای آدمی بذارم که ساعت ها تو ترافیک فرسوده شده.
امیدوارم خستگی ها و خودخواهی هامون، کمتر موجب تصادف و جراحت بشه.

Friday, April 10, 2015

ادوارد خاکستری



می گم نیم کیلو از اینا بده و یه کیسه بر می داره و پُرش می کنه و می ذاره رو ترازو و بعد یه دکمه می زنه که عدد روی ترازو تبدیل می شه به 0.5، با صد و بیست و چهار تا صفر جلوش.
عجب. باید به نبوغ این میوه فروش و هماهنگی میوه هاش احسنت گفت.
می گم این که کمتر از نیم کیلو شد. کیسه رو بر می داره و دوباره می ذاره، همون 0.50000 ظاهر می شه و می پرسه این چنده؟ خنده م می گیره. می گم درسته پس. کیسه رو می گیرم و میرم.
اول صفم. عصرها توی صف که وایمیستم و ماشین ها دیر به دیر میان، به مثابه صاحب مهمونی ام که وایساده دم در با مهمون ها خداحافظی می کنه. یعنی این صف بدترین مکان دنیا رو به خودش اختصاص داده. مجبوری رفتن آشناهای دانشگاه رو تماشا کنی که هر کدوم به سمت کدوم مسیر می رن، کدومشون دوست جدید پیدا کرده یا کی با کی دوست بوده و ما خبر نداشتیم. وای، ماشین میاد و منِ خوشحالِ نجات یافته می رم که جلو بشینم که یکی می گه: خانوم!
فقط می خوام برگردم و لعنت بفرستم. برای هزارمین بار، خانوم، میشه شما عقب بشینید این آقا جلو بشینن که راحت باشیم؟ از صمیم قلبم دوست دارم برگردم میوه فروشی و اون ترازو رو بکوبم تو سر صاحبش و به این خانوم بگم به جاش برو لاغر کن.
برای هزارمین بار هیچی نمی گم و عقب می شینم.
نوشته، میوه ها رو با چنگال سوراخ کنید و بجوشونید و فوری با آب سرد آبکشی کنید.
ده دقیقه.
یک بار.
ده دقیقه.
دو بار.
ده دقیقه.
سه بار.
تلخه.
نیم ساعت با نیم کیلو شکر.
تلخه.
یک ساعت دیگه هم می جوشه.
تلخه.
یک روز می ذارم بمونه.
همچنان تلخه

Wednesday, April 1, 2015

Lonlinecessary



من پذیرفتم. خیلی زیاد هم ناراحت نیستم چون یک بار برای همیشه با خودم طی کردم که همیشه راه های بی شماری برای انتخاب کردن و خوشحال بودن وجود داره 
چیزی که اذیتم میکنه اینه: دیگران همیشه گفتن در مواجهه با هر اتفاقی چه مدل واکنشی نشون میدن و چه حسی دارن و در این مورد، حس میکنم اگر واکنش اونها رو نداشته باشم غیرعادی ام و تصور اینکه اون ها فکر کنن من در حال حاضر باید نیاز به دلسوزی داشته باشم خیلی دردناکه.
چیزی که می خوام اینه که حضور دیگران برای احساس و حال من تعیین تکلیف نکنه. 
تنهایی، سکوت و بی خبری بعضی اوقات نعمته.