Wednesday, August 28, 2013

I wish there was a way out


I thought having and sharing common sadness and problems would decrease the weight we're bearing everyday,,
I've never been so wrong.
This commonality becomes an even greater burden when we cannot find the way out of the sorrow,,,,It becomes a prison full of us confessing our captivity everyday and looking at each other while everything stands still.
 Not having or sharing common feelings and problems infuses the feeling of being in prison as well.I guess I'm in prison anyway.

Friday, August 2, 2013

رفتن یا ماندن،مسأله این نیست


کسی فکر می کرد ما به این نقطه برسیم؟
کسی می تونست حالی که الان داریم رو تصور کنه؟
عمه ی من فکر می کرد که تنهایی هاش پُر شه از صدای سوتی که تمومی نداره؟
مادر بزرگم وقتی عصرا می رفت جلوی در منتظر داییم که از کوه برگرده،تصور می کرد وقتی پسرش بره با صدای هر زنگِ تلفن قلبش تند تند بزنه؟
عمه ی بزرگم فکر می کرد روزی برسه که همه ی 4 فرزندش رو بدرقه کنه و خانواده اش هرگز مثل قبل دور هم جمع نشه؟
پس تکلیف خانواده چی میشه؟من قبلا ها فکر می کردم وقتی بچه ها بزرگ بشن مایه ی دلگرمی مادر و پدرن و تنهاشون نمی ذارن.قبلا ها فکر می کردم برادر/خواهرت،هم بازی دوران کودکی و همراه همیشگیت نمی تونه فرسنگ ها دور از تو زندگی کنه.نگید عصر،عصرِ ارتباطاته.متنفرم از این ارتباطات فیس بوکی و اسکایپی.من خانواده ام رو از عکس ها می بینم.می بینم که پسر داییم چقدر قد کشیده،موهای عموم چقدر ریخته،دختر عموم فارغ التحصیل شده،پسر عمه ام بچه دار شده.می تونم بپرسم این دیدن ها چه فایده ای داره؟شادی و ناراحتی از دیدن بزرگ شدن ها،پیر شدن ها،تولد ها،موفقیت ها چه فایده ای داره وقتی فرصت هم نشینی و هم صحبت بودن با کسانی که قرار بوده خانواده ام باشن رو ندارم؟اولش هر عکس جدیدی که از خانواده یا دوستت رو می بینی ذوق می کنی،رفته رفته که عکس ها زیاد می شن برات معمولی می شه و حوصله ت رو سر می بره،اینه فایده ی in touch بودن در فیس بوک.اسکایپ برای من شخصا پر از لحظه های عجیبه،سلام می کنی،حال طرف رو می پرسی،می گه خیلی بزرگ شدی،چی می خونی،آفرین،سلام برسون و هیچ حرفی نداریم،اینجوریه که عید عمه م می گفت بچه ها دلشون تنگ شده بیا باهاشون حرف بزن و من وانمود به پوست کندن خیاری کردم که هیچ وقت نمی خوردم.خیار رو ترجیح می دم به اسکایپ و این دل تنگی های مسخره.خانواده ای که قراره کنارت نباشه،دل تنگی و ارتباط از راه خیلی دور و حرف زدن راجع به کلّیات هم بهتره نباشه.من عمو و دایی و پسر/دختر عمه/عمو/دایی ای ندارم و دلم فقط برای آدم هایی تنگ شده که قرار بود همراه و هم صحبتم باشن و محبت متقابلِ ملموس داشته باشیم و اینطوری نشد.انگار یکی اومد و تعاریف رو عوض کرد و برای من فرصت تجربه نذاشت.
می بینید؟من تو خونه ای که قرار بود مال من باشه حس عجیبی دارم وقتی می بینم می تونستم با داییم و عموم جمعه ها بریم پیک نیک و نمی تونم.وقتی می بینم می تونستم برای دختر عموم گل سر Hello Kitty ای که تو پارک لاله دیدم رو بخرم و موهاشو ببافم و نمی تونم.من تو خونه ای که قرار بود مال من باشه آدم کم آوردم و احساس تنهایی می کنم.
من تو خونه ای که قرار بود برای من باشه حس های متناقضی دارم،همین طور که بیرون از اینجا خواهم داشت و تنهایی،غالب بر همه ی حس ها خواهد بود.بری تنهایی.بمونی تنهایی.هر وری باشی به هر حال بخشی رو کم خواهی آورد.
تنهایی یعنی از دست دادن حجم زیادی از آدمایی که تو این 20 سال شناختی.
تنهایی یعنی وقتی دوستا و آشناها خوشبختیشون رو در رفتن پیدا می کنن و براش به تکاپو میافتن و وقتی می رن تنهاییشون رو ابراز می کنن.
تنهایی یعنی مواجه شدن با آدمایی که قبل از اینکه دلایل خاص خودشون رو برای رفتن پیدا کنن تصمیم می گیرن برن چون "همه دارن می رن"،پس رفتن یعنی موفقیت و هر که برود پیشرفت می کند و هر که بماند پسرفت.
تنهایی یعنی معمول شدن سوال "می خوای بری؟" مثل "حالت چطوره؟".
تنهایی یعنی بودن بین آدمایی که زبونشون رو کامل کامل نمی دونی و اون زبان جزئی از وجودت نشده(و به سختی میشه)،بودن بین آدمایی که نمی دونی هر کدوم از کجا اومدن و چطوری ممکنه در موردت فکر کنن و زاویه ی دیدشون چجوریه
تنهایی یعنی صبح کار کردن با چینی ها و هندی ها و شب مهمونی رفتن و کباب درست کردن با ایرانی ها.یعنی مدرسه ی خارجی رفتن و دوستای خارجی داشتن و داشتن پدر و مادر ایرانیِ نا آشنا با دغدغه های آدم های جدید.تنهایی یعنی حق نداری هر جوری می خوای لباس بپوشی،تو کوچه های تاریک احساس امنیت نکنی،تو مدرسه ذهنت پر شده باشه از ممنوعیت ها و ترس ها و "نکنید"ها.
تنهایی یعنی تو کشور خودت نتونی حرفت رو بزنی و تو کشور مقصد هم جایی از پیاز محسوب نشی که علیه سیاست های غلط اعتراضی بکنی.
تنهایی یعنی هزار باره امتحان کردن امکانات یه شهر شلوغ و دیدن آدمایی که همیشه فکر می کنی قبلا یه جایی دیدیشون.تنهایی یعنی هزار راه نرفته ی شهر جدید و صورت ها و نگاه های نا آشنا و غریب.
تنهایی جاییه که دوستا و آشناها هستن و خانواده نیست،تنهایی جاییه که خانواده هست و دوست و آشنا نیست،تنهایی جاییه که نصف دوستا و نصف خانواده هستن و نصف دوستا و نصف خانواده نیستن.
تنهایی یعنی اونجا که حس مالکیت و بی هودگی داری.تنهایی یعنی اونجایی که متعلّق به تو نیست و حس می کنی مفیدی.
تنهایی یعنی جایی که هیچ وقت مال اونجا نمی شی،همیشه یه مهاجری.تنهایی یعنی اونجایی که مال توئه و همه منتظرن مهاجر بشی.تنهایی یعنی نصفه نیمه داشتن فرهنگ،زبان،فرصت های شهروندی،حقوق اجتماعی،حس مالکیت و تعلق.نصفه نیمه داشتن همه چیز.تنهایی یعنی موقتی بودن در محلی که توش زندگی می کنی،هرجایی که باشی.یعنی موقتی بودنِ اطرافیانت.تنهایی یعنی ما.ما که هر طرف باشیم دلمون راضی نمی شه.ما،آدم های بدون وطن.





پ.ن:اصلا نمی خوام جهت بهتر رو مشخص کنم.آدمایی که می خوان برن،چه قصدشون تحصیل و موقعیت شغلی و اجتماعی بهتر،چه تفریح،چه بهره مند شدن از زیبایی و قانون باشه،حق با اونا خواهد بود.چیزی که ازش حرف می زنم این حس گرفتاری بین چند تا چیز مختلفه.دل آدم میتونه از هر خوبی ای هر جا که پیدا شد مقداری وام بگیره؟دلش به "وام" گرفتن راضی میشه؟بله،جهان وطن بودن چیز خیلی خوبیه،ولی راحت نیست.کاش آسون بود وقتی از مردمی،مکانی ناراضی شدیم، بشیم هلندی مثلا.جذبِ یه فرهنگ دیگه بشیم،ولی نمیشه به آسونی.اینم می دونم که هیچ چیز قرار نیست کامل باشه ولی به هر حال آدم باید یه جایی خودش رو پیدا کنه دیگه.اینم می دونم که مسائل انسانی انقدر زیاده که بشه سد بین فرهنگ ها رو برداشت ولی تمایز ها به سختی از بین میرن.