Friday, December 13, 2013

به دنیا بر می خوره اگر اشتباه کنم



توی خط هات ترس و تزلزل می بینم.

ببین،لازم نیست کادرهاتو شسته رُفته و با خط کش بکشی.
اینجا طرحتو با خط های قوی بکش،
اصلا بذار خراب بشه.چه اشکالی داره؟
از خراب شدنش نترس.
همین طور از بیرون زدنش از کادر.
فکر می کنی به کجای دنیا بر می خوره؟

Saturday, November 2, 2013

به خودمان خیانت نکنیم



"امروز به عشقِ خودم از خواب بیدار شدم | به عشقِ خودم ورزش کردم | با نهایتِ عشق خودم برای خودم چای ریختم | خودم با خودم چای نوشیدم | به عشقِ خودم نشستم سرِ کار | به عشقِ خودم ساعت‌ها کار کردم و نوشتم | به عشقِ خودم خرید رفتم | به عشقِ خودم برای خودم لباس خریدم و ...


آدم باید در درجه‌ی اول به عشقِ خودش زندگی کند | اصلاً باید هر روز صبح روی درِ یخچال خودش برای خودش یادداشت بنویسد | خودش به خودش بگوید:"عزیزم بیدار شدی صبحانه بخور | فلان غذا برایت ضرر دارد نخور | فلان کارت را حتمن انجام بده | راسِ فلان ساعت قرصت را بخور | بخاطرِ فلان اتفاق حرص و جوش نخور و ...".

ما وقتی تنهاییم فکر می‌کنیم هیچ‌کس نیست | اما همیشه وقتِ تنهایی یک‌نفر هست که او را نمی‌بینیم و آن هم کسی نیست جز "خودمان".
او ما را همیشه می‌بیند | همیشه کنارمان است | در بهترین شرایط و بدترین شرایط رفیقِ‌مان است.
خودمان گاهی اوقات کنارِ خودمان می‌ایستد و ضربه خوردن‌مان را نگاه می‌کند و دلسوزانه اشک می‌ریزد | ولی ما گاهی اوقات خودمان هوای خودمان را نداریم | خودمان بدترین ضربه‌ها را به خودمان می‌زنیم بدونِ اینکه حواسِ‌مان باشد.
خودِمان خودمان را فراموش می‌کنیم | خودمان خودمان را در یک اتاق حبس می‌کنیم | می‌رویم و مدت‌ها نمی‌آییم.

باید هوای خودمان را داشته باشیم | گاهی اوقات خودمان را بغل کنیم و دلجویی کنیم | خودمان برای خودمان هدیه بخریم | خودمان برای خودمان بستنی بخریم | خودمان برای خودمان کفش بخریم | خودمان با خودمان بنشینیم و فیلم ببینیم | خودمان یک شات بزنیم به سلامتیِ خودمان.

آدم‌های زیادی در این زندگی می‌آیند و می‌روند | ولی آن‌کس که تا آخرین حدِ ممکن می‌ماند خودمان است.
نمی‌گویم که دیگران را فراموش کنیم و فقط و فقط برای خودمان زندگی کنیم | به قولِ روباه در شازده کوچولو "یک نفر به تنهایی هیچ‌چیز نمی‌داند" | ولی به خودمان خیانت نکنیم | خودمان را ببینیم | قبل از اینکه کسی را دوست داشته باشیم خودمان را دوست داشته باشیم .
آدم اگر به عشقِ خودش نتواند زندگی کند | به عشقِ دیگران براحتی و بی‌ارزشیِ هر چه تمام می‌تواند بمیرد."


-کیومرث مرزبان-


این متن، عبرت از وقایع تلخ اخیر رو تکمیل و افکاری که درگیرش بودم رو بهتر از خودم بیان کرد.

Saturday, September 28, 2013

مناظره



سوال های ساده،مواضع واضح
اما فقط ظاهر اینگونه است


"حضانت کودک پنج ساله را به مادر می سپارید یا پدر؟" و این هفته با گروهی بودم که باید از مواضعش در ازای انتخاب گزینه ی پدر دفاع می کرد.
کلاس مناظره،
دو هفته ست از بخت بد،توی گروهی میافتم که باید از عقیده ای دفاع کنم که عقیده ی من نیست یا باهاش مخالفم.دفاع کردن از فکری که باهاش به وضوح مخالفی یا به طور کلی پاسخ غیر معمول دادن به سوالاتی که ظاهرا جواب واضح دارن خیلی سخته.طرفِ پاسخ غیر معمول یا مخالف خودم رو گرفتن یعنی مجبورم توی گروه، خودم رو آدمی جا بزنم که عکس من فکر می کنه و مجبورم برای دفاع از گروهم دلایل متقاعدکننده بتراشم و به نوعی مقابل خودم بایستم و خودم رو متقاعد کنم که نظرم اشتباهه.
باور کردنش برای خودم هم سخت بود ولی وقتی بحث شروع می شد و دلایل رو می نوشتیم،منی که فکر می کردم امکان پذیر نیست کسی گزینه ی پدر رو انتخاب کنه تقریبا متقاعد شده بودم که پدر گزینه ی بهتریه.من که فکر می کردم برای آزادی بیان حتما باید محدودیت وجود داشته باشه تقریبا ایمان آوردم که آزادی بیان محدود نباشه بهتره و برای دفاع دلایلی به ذهنم رسید که هیچ وقت فکرشو نکرده بودم.
البته فکر نکنید با گذر زمان تغییرِ نظرم پایدار موند.بعد از این دو جلسه من ایمان آورم(قبلا شک داشتم) که نمیشه در طرفداری ثابت بود.در هیچ موردی.حتی می شه در ضدیت با یه قاتل زنجیره ای شک کرد.اگر خودمون رو تمام و کمال در شرایط دیگه قرار بدیم حاضر نمی شیم در هر موردی صحیح و ناصحیح رو تعیین کنیم.

برای من،شاید شنیدن اینکه سیاه و سفید وجود نداره کافی نبود.این تمرین خوبی بود برای اینکه مخالف/متفاوت رو درک کنم و از نظراتِ از پیش مشخصم کمتر سرسختانه دفاع کنم.
انعطاف چیز خوبیه.

Sunday, September 1, 2013

چهار چراغ قرمز و هشت سرعت گیر


از خانه تا محل کارآموزی چهار چراغ قرمز است و از در ورودی سازمان تا ساختمان معاونت انرژی هشت سرعت گیر

چراغ قرمز اول - خیلی وقت ها شده وقتی به چراغ قرمز می رسم 5-6 ثانیه قرار است سبز بماند.نمی دانید چه حس عجیبی دارم این موقع ها.گاز بدهم؟ترمز کنم؟می توانم ردش کنم؟روی خط عابر قرمز می شود؟آنقدر دست دست می کنم که تصمیمم می شود بین گاز دادن و ندادن.وسط راه پشیمان می شوم و در بدترین حالت آهسته می کنم و ناگهان تصمیم می گیرم گاز دهم و قرمز می شود و من تقریبا وسط خیابانم.وقت چراغ زرد را باید بیشتر کنند.

اولین روزی که رفته بودم کارآموزی مثل جوگیرها 8.5 آنجا بودم و آنقدر ماندم تا آقای تقی پور متذکر شدند:خانم مهندس،ساعت کاری تا 2.5 است.من شش ساعت را با یک عالمه گزارش و هندبوک پیل سوختی،زیر باد شدید کولر و آقای تقی پور و سرباز شماره یک،یکی از صامت ترین وضعیت های ممکن را گذراندم.خشک شدم.

چراغ قرمز دوم - صد و شصت ثانیه وقت داری آهنگ را با آرامش گوش بدهی.آخ!عجب آفتابی است.داشبورد که نیست،آینه است.موقع رانندگی دقیقا به هیچ چیز جز راه و عابر و شمشاد و چراغ و آهنگ فکر نمی کنم،در عین حال بعضی موقع ها حس می کنم واقعا حواسم به هیچ چیز نیست،به هیچ چیز.

وقت هایی که من شیر سفید می خورم تقریبا کمیاب هستند.خدمه ی محل کارآموزی صبح ها شیر داغ می آورند و چند ساعت بعد چای بدون قند.اولین باری که شیر داغ جلویم گذاشتند از حیث رو در بایستی و اینکه مبادا شیر هدر برود مجبور شدم در حال نفس نکشیدن و تحمل چربی روی شیر،بنوشم.تحمل کن.یک قلپ دیگر.اشک در چشم.بگذار کمتر از نصف فنجان تویش بماند.از آن روز به بعد یاد گرفتم بگویم:"مرسی،من نمی خورم" و از احساس گناه نجات یافتم.

چراغ قرمز سوم - چرا دقیقا وقتی می خواهم توی کیفم دنبال چیزی بگردم چراغ قرمز در حال تمام شدن است؟چراغ قرمز می خواهد با من حرف بزند؟با من بازی دارد؟

چرا اینها با هم حرف نمی زنند.مگر می شود اینجوری مثل ماشین زندگی کرد.اتاق ها بدون ذره ای رنگ،بدون ذره ای ذوق.روزهای اول به خودم گفتم اگر کار و زندگی اینطوری باشد حتما خودم را خواهم کشت.
یک روز از سرباز شماره یک پرسیدم اینجا دقیقا چه کار می کنند،انگار که دلش خیلی پر باشد گفت:هیچ کار نمی کنند.به تازه کارها خیلی کار می دهند و اصلا فکر نکن که کارهایت را زود تمام کنی و تحویل بدهی چون تمام نمی شود،اضافه می شود.بعد فهمید هم دانشگاهی هستیم و از خاطراتش با استادها تعریف کرد.این سرباز از خودمان بود،خوشحال شدم.

چراغ قرمز چهارم - تقریبا هر بریدگی چراغ چشمک زن دارد.خیلی بی معنی است.چقدر اینجا بریدگی دارد.آدم نمی تواند به طور ممتد گاز بدهد.باید مواظب باشی از راست برانی که پشت ماشین هایی که به چپ می پیچند گیر نیفتی.

کارآموز شماره یک آمد.هم دانشگاهی هستیم.دیگر احساس تنهایی نمی کنم.تازه ازدواج کرده است.به گل و گیاه جلوی محل کارآموزی توجه ویژه ای دارد،انگار دارد در خانه اش گیاه می کارد.این گیاه هایی که از خاک در آمده و یک متر جلوتر سرش در خاک رفته برایش جالب است.تا آن موقع توجه نکرده بودم.

سرعت گیر اول - آنجا بسیار سبز و زیباست.سرعت گیر هایی دارد به شکل : ^ .باید خیلی صبر داشته باشی و خیلی ترمز کنی تا نصف نشوی.

صدای خنده ی انصاری و دوستان از اتاق بغلی می آید.وقتی وارد اتاق می شوم انصاری پایش روی میز است.روی میزش اسپری است.از این که به من سر می زند و می گوید چند تا گزارش جدید پیدا کرده است لجم می گیرد.می پرسم چند صفحه است،جواب می دهد چیزی نیست روی هم پانزده صفحه،انگار نمی فهمد تا الان صد صفحه به من کار داده.سرباز شماره یک از پشت مانیتورش لبخندِ "دیدی گفتم" به من تحویل می دهد.

سرعت گیر دوم - من نتوانستم سرعت گیرها را از خانه تا اینجا بشمارم،خیلی اند.ترکیب چراغ های قرمز و چراغ های چشمک زن و یک عالمه سرعت گیر چیز افتضاحی است.فکر نمی کردم هیچ وقت به این چیزها این قدر توجه  کنم و حتی عصبی ام کنند.
ماه رمضان است و میز جدید و همکار جدید به اتاق اضافه می شود.خانم نوبختی،جهت تلطیف فضا.تقی پور نیست و نوبختی از من و سرباز شماره یک می پرسد روزه ایم یا نه،می گوید در را ببندید و های بای تعارف می کند.می گوید روزهای اول که آمده اینجا و کسی را نمی شناخته فکر می کرده مگر ممکن است یک بند بدون هیچ گونه ارتباطی کار کرد.خوشحال است که با خانم های اتاق رو به رو آشناست.خانم های اتاق روبه رو دو خواهر دوقلو اند،یک آقا هم آنجاست.روز اول که معلوم نبود کجا باید باشم پیش آنها بودم.در مورد هر چیزی حرف می زدند.رنگ چوب مبل یکی از خواهرها مثلا.

سرعت گیر سوم - عابر ها انگار پشت شمشاد ها قایم شده اند و آماده ی پرش ناگهانی به خیابان هستند.مثل بازی کامپیوتری است.بعضی هایشان حتی نگاه هم نمی کنند،به ترمز کردن راننده جلوی پایشان خیلی اطمینان دارند.از هر قسمتی از جدول کنار خیابان،هر قسمتی از پل،کوچه، از همه جا آدم می زند بیرون.

در باز شد و دیدم همه تمام قد بلند شدند.معمولا در بلند شدن زیاد جدی نیستم ولی این انگار شخص مهمی بود.سلام کرد و پرسید کار چطور است و پرسید خانم های کارآموز روی چه کار می کنند و بعد رفت.نوبختی گفت مدیر عامل سازمان بود و انگار ارتباطات دولتی مهمی دارد.می گفت یک روز که به اتاق ها سر می زده مچ کسی را در حال روزه خواری گرفته و بدجور داد و بیداد راه انداخته.به آستین کوتاه آقایان هم گیر می دهد.موقع پاداش دادن هم حواسش به آنهایی که نماز می آیند هست.دبستان است.

سرعت گیر چهارم - مطمئن نیستم که بوق وسیله ی انذار است یا به وسیله ی تخلیه ی عصبانیت تغییر نقش داده است.

شما اینجا کارآموزید؟کدام دانشگاه می رید؟در این زمینه مطالعه داشتید؟تا حالا مقاله دادید؟من ترم پنج ام و صد واحد پاس کردم.بدون دیکشنری ترجمه می کنید؟روی کامپیوترتون بابیلون ندارید؟همیشه از دیکشنری انگلیسی به انگلیسی استفاده می کنید؟من و دوستم تا حالا یک مقاله دادیم.دانشگاهتون مهمان می پذیره؟کلاس هاتون چند نفره است؟استادهاتون پیرن؟من دختر عمه م مهندسی فلان می خونه.رتبه ی کنکورتون چند بوده؟می آید با من و دوستم مقاله بدیم؟می خواید اپلای کنید؟نمی خواید اپلای کنید؟پس برای دکترا اپلای می کنید؟استاد نوروزی رو می شناسید؟...؟بدبختانه همه رفته اند جلسه و من مجبورم سوال های روانه شده به سمتم در دقایق اولیه آشنایی با کارآموز سوم را تنهایی تحمل کنم.کارآموز دوم همین دوست این آقاست و قبلا دیده بودمش و چیزی برای تعریف ندارد.فقط اینکه کارآموز سوم بدجوری روی اعصابم رفته بود.چی؟یکشنبه و سه شنبه می آید اینجا؟سعی کردم تا جایی که ممکن بود یکشنبه و سه شنبه پایم را آنجا نگذارم.

سرعت گیر پنجم - اگر این خیابان را مستقیم بروم بعد بروم پایین بهتر است یا اول بروم پایین بعد مستقیم؟کدامش قشنگ تر است؟هر دو مثل همند.هیچ فرقی نمی کند.خیابان های مسیری که باید بروی از روی هم کپی شده اند.

سرباز دومی هم وجود دارد این اواخر.جایش رو به روی من است و دائم دارد آهنگی را زمزمه می کند.بلند هم زمزمه می کند.تلفنش هم هی زنگ می خورد.

سرعت گیر ششم - وقتی ماشینی از دور به من نزدیک می شود نمی توانم پارک کنم.نمی شود گفت پارک دوبلم عالی است،جلوی ماشین را ندیدن معضل است.اما بعضی اوقات خوب است.امروز پارک دوبلی زدم که شایان تقدیر بود.هر موقع شایان تقدیر می شوم کسی نیست.
کارآموز سوم شیرینی آورده است.تعارف می کند،می پرسم به چه مناسبتی؟"به مناسبت عقد بنده".آفرین.پسر بچه ها هم ازدواج می کنند.به به.چه کفش مردانه ی براقی هم پوشیده.به خانم نوبختی گفته همه ی اعضای دفتر را صدا کند تا بیایند همینجا شیرینی ازدواج کارآموزی که چند روز بیشتر نیست آمده را بخورند.به آشپزخانه هم سپرده شده که چای بیاورند.عجب.انصاری می آید تو :"تسلیت می گم.این چه کاری بود کردی؟"
سرعت گیر هفتم - خیابان ها فقط راه هستند و بس.فقط مسیری اند برای رسیدن به محل زندگی.خودشان زندگی نیستند.هیچ کس نمی رود که به خیابان رسیده باشد.خیابان کسالت بار است.

تقریبا تعریف کردنی هایم ته کشیده است.

سرعت گیر هشتم - از خودم می پرسم مگر می شود آدم هر صبح و هر ظهر یک مسیر را برود و بیاید؟با تاکسی فرق می کند.با تاکسی می توانی مشغول باشی ولی رانندگی عذاب است.تمام پستی و بلندی ها را حفظ می شوی.از چیزهایی که "باید" بهشان توجه کنی خسته می شوی.اصلا می شود یک راه را هزار بار رفت؟دوست دارم که نشود.
دوست داشتم نوشته ام را خشن تمام کنم اما حالا فکر می کنم که لازم نیست.واقعا دیگر برایم مهم نیست آنجا چه می گذرد یا من چرا وقتم را آنجا گذراندم و نیازی هم به تحلیل این موضوع نیست.فهمیدم که دیگر هیچ وقت دوست ندارم پایم را در چنین محیطی بگذارم و حتی این هم مهم نیست.

این مکان ها تمام می شوند اما خیابان ها و ملالتشان همچنان همراه منند.
ما را تصادفی باید.




Wednesday, August 28, 2013

I wish there was a way out


I thought having and sharing common sadness and problems would decrease the weight we're bearing everyday,,
I've never been so wrong.
This commonality becomes an even greater burden when we cannot find the way out of the sorrow,,,,It becomes a prison full of us confessing our captivity everyday and looking at each other while everything stands still.
 Not having or sharing common feelings and problems infuses the feeling of being in prison as well.I guess I'm in prison anyway.

Friday, August 2, 2013

رفتن یا ماندن،مسأله این نیست


کسی فکر می کرد ما به این نقطه برسیم؟
کسی می تونست حالی که الان داریم رو تصور کنه؟
عمه ی من فکر می کرد که تنهایی هاش پُر شه از صدای سوتی که تمومی نداره؟
مادر بزرگم وقتی عصرا می رفت جلوی در منتظر داییم که از کوه برگرده،تصور می کرد وقتی پسرش بره با صدای هر زنگِ تلفن قلبش تند تند بزنه؟
عمه ی بزرگم فکر می کرد روزی برسه که همه ی 4 فرزندش رو بدرقه کنه و خانواده اش هرگز مثل قبل دور هم جمع نشه؟
پس تکلیف خانواده چی میشه؟من قبلا ها فکر می کردم وقتی بچه ها بزرگ بشن مایه ی دلگرمی مادر و پدرن و تنهاشون نمی ذارن.قبلا ها فکر می کردم برادر/خواهرت،هم بازی دوران کودکی و همراه همیشگیت نمی تونه فرسنگ ها دور از تو زندگی کنه.نگید عصر،عصرِ ارتباطاته.متنفرم از این ارتباطات فیس بوکی و اسکایپی.من خانواده ام رو از عکس ها می بینم.می بینم که پسر داییم چقدر قد کشیده،موهای عموم چقدر ریخته،دختر عموم فارغ التحصیل شده،پسر عمه ام بچه دار شده.می تونم بپرسم این دیدن ها چه فایده ای داره؟شادی و ناراحتی از دیدن بزرگ شدن ها،پیر شدن ها،تولد ها،موفقیت ها چه فایده ای داره وقتی فرصت هم نشینی و هم صحبت بودن با کسانی که قرار بوده خانواده ام باشن رو ندارم؟اولش هر عکس جدیدی که از خانواده یا دوستت رو می بینی ذوق می کنی،رفته رفته که عکس ها زیاد می شن برات معمولی می شه و حوصله ت رو سر می بره،اینه فایده ی in touch بودن در فیس بوک.اسکایپ برای من شخصا پر از لحظه های عجیبه،سلام می کنی،حال طرف رو می پرسی،می گه خیلی بزرگ شدی،چی می خونی،آفرین،سلام برسون و هیچ حرفی نداریم،اینجوریه که عید عمه م می گفت بچه ها دلشون تنگ شده بیا باهاشون حرف بزن و من وانمود به پوست کندن خیاری کردم که هیچ وقت نمی خوردم.خیار رو ترجیح می دم به اسکایپ و این دل تنگی های مسخره.خانواده ای که قراره کنارت نباشه،دل تنگی و ارتباط از راه خیلی دور و حرف زدن راجع به کلّیات هم بهتره نباشه.من عمو و دایی و پسر/دختر عمه/عمو/دایی ای ندارم و دلم فقط برای آدم هایی تنگ شده که قرار بود همراه و هم صحبتم باشن و محبت متقابلِ ملموس داشته باشیم و اینطوری نشد.انگار یکی اومد و تعاریف رو عوض کرد و برای من فرصت تجربه نذاشت.
می بینید؟من تو خونه ای که قرار بود مال من باشه حس عجیبی دارم وقتی می بینم می تونستم با داییم و عموم جمعه ها بریم پیک نیک و نمی تونم.وقتی می بینم می تونستم برای دختر عموم گل سر Hello Kitty ای که تو پارک لاله دیدم رو بخرم و موهاشو ببافم و نمی تونم.من تو خونه ای که قرار بود مال من باشه آدم کم آوردم و احساس تنهایی می کنم.
من تو خونه ای که قرار بود برای من باشه حس های متناقضی دارم،همین طور که بیرون از اینجا خواهم داشت و تنهایی،غالب بر همه ی حس ها خواهد بود.بری تنهایی.بمونی تنهایی.هر وری باشی به هر حال بخشی رو کم خواهی آورد.
تنهایی یعنی از دست دادن حجم زیادی از آدمایی که تو این 20 سال شناختی.
تنهایی یعنی وقتی دوستا و آشناها خوشبختیشون رو در رفتن پیدا می کنن و براش به تکاپو میافتن و وقتی می رن تنهاییشون رو ابراز می کنن.
تنهایی یعنی مواجه شدن با آدمایی که قبل از اینکه دلایل خاص خودشون رو برای رفتن پیدا کنن تصمیم می گیرن برن چون "همه دارن می رن"،پس رفتن یعنی موفقیت و هر که برود پیشرفت می کند و هر که بماند پسرفت.
تنهایی یعنی معمول شدن سوال "می خوای بری؟" مثل "حالت چطوره؟".
تنهایی یعنی بودن بین آدمایی که زبونشون رو کامل کامل نمی دونی و اون زبان جزئی از وجودت نشده(و به سختی میشه)،بودن بین آدمایی که نمی دونی هر کدوم از کجا اومدن و چطوری ممکنه در موردت فکر کنن و زاویه ی دیدشون چجوریه
تنهایی یعنی صبح کار کردن با چینی ها و هندی ها و شب مهمونی رفتن و کباب درست کردن با ایرانی ها.یعنی مدرسه ی خارجی رفتن و دوستای خارجی داشتن و داشتن پدر و مادر ایرانیِ نا آشنا با دغدغه های آدم های جدید.تنهایی یعنی حق نداری هر جوری می خوای لباس بپوشی،تو کوچه های تاریک احساس امنیت نکنی،تو مدرسه ذهنت پر شده باشه از ممنوعیت ها و ترس ها و "نکنید"ها.
تنهایی یعنی تو کشور خودت نتونی حرفت رو بزنی و تو کشور مقصد هم جایی از پیاز محسوب نشی که علیه سیاست های غلط اعتراضی بکنی.
تنهایی یعنی هزار باره امتحان کردن امکانات یه شهر شلوغ و دیدن آدمایی که همیشه فکر می کنی قبلا یه جایی دیدیشون.تنهایی یعنی هزار راه نرفته ی شهر جدید و صورت ها و نگاه های نا آشنا و غریب.
تنهایی جاییه که دوستا و آشناها هستن و خانواده نیست،تنهایی جاییه که خانواده هست و دوست و آشنا نیست،تنهایی جاییه که نصف دوستا و نصف خانواده هستن و نصف دوستا و نصف خانواده نیستن.
تنهایی یعنی اونجا که حس مالکیت و بی هودگی داری.تنهایی یعنی اونجایی که متعلّق به تو نیست و حس می کنی مفیدی.
تنهایی یعنی جایی که هیچ وقت مال اونجا نمی شی،همیشه یه مهاجری.تنهایی یعنی اونجایی که مال توئه و همه منتظرن مهاجر بشی.تنهایی یعنی نصفه نیمه داشتن فرهنگ،زبان،فرصت های شهروندی،حقوق اجتماعی،حس مالکیت و تعلق.نصفه نیمه داشتن همه چیز.تنهایی یعنی موقتی بودن در محلی که توش زندگی می کنی،هرجایی که باشی.یعنی موقتی بودنِ اطرافیانت.تنهایی یعنی ما.ما که هر طرف باشیم دلمون راضی نمی شه.ما،آدم های بدون وطن.





پ.ن:اصلا نمی خوام جهت بهتر رو مشخص کنم.آدمایی که می خوان برن،چه قصدشون تحصیل و موقعیت شغلی و اجتماعی بهتر،چه تفریح،چه بهره مند شدن از زیبایی و قانون باشه،حق با اونا خواهد بود.چیزی که ازش حرف می زنم این حس گرفتاری بین چند تا چیز مختلفه.دل آدم میتونه از هر خوبی ای هر جا که پیدا شد مقداری وام بگیره؟دلش به "وام" گرفتن راضی میشه؟بله،جهان وطن بودن چیز خیلی خوبیه،ولی راحت نیست.کاش آسون بود وقتی از مردمی،مکانی ناراضی شدیم، بشیم هلندی مثلا.جذبِ یه فرهنگ دیگه بشیم،ولی نمیشه به آسونی.اینم می دونم که هیچ چیز قرار نیست کامل باشه ولی به هر حال آدم باید یه جایی خودش رو پیدا کنه دیگه.اینم می دونم که مسائل انسانی انقدر زیاده که بشه سد بین فرهنگ ها رو برداشت ولی تمایز ها به سختی از بین میرن.

Tuesday, July 23, 2013

رفته رفته فلج می شوی



بچه که بودم،حوالی سوم دبستان،همه ی دوستانم دوچرخه داشتند.یادم هست که چرخ های دوچرخه ی عفیفه از همه بزرگتر بود.چون عفیفه از همه مان بزرگتر بود.آن موقع ها کارهایی که عفیفه می کرد در نظرم خیلی بزرگ بود،مثلا شهربازی زیاد می رفت،گردنبندی داشت که تویش آب بود و روی قطعه ی سنگ شناور توی آن اسمش نوشته شده بود،دوچرخه اش را به خیابان می برد.یک بار عفیفه با خمیر سبز درخت کریسمسی درست کرده بود و رویش پولک های رنگی چسبانده بود و به من نشان داد و من بدون هیچ دلیل و فکری درخت را در دستم گرفتم و فشارش دادم و او گریه کرد.یادم می آید وقتی عفیفه رفته بود اول دبستان و مادرش از خاطرات املا نوشتنش با نوک شکسته ی مداد می گفت چگونه مبهوت شده بودم و آرزو می کردم یک روز بشود من هم به مدرسه بروم.
بچه که بودم دوچرخه خیلی دوست داشتم.یک روز نامه ای نوشتم و توضیح دادم که چقدر دلم دوچرخه می خواهد و آن را چسباندم به آینه ی دستشویی که پدرم ببیند.برای دوچرخه ای که خیلی خیلی منتظر بودم برایم بخرندش، شناسنامه درست کرده بودم.اسمش را گذاشته بودم شهاب.
نخریدند.اشتیاق من برای داشتن یک دوچرخه و اصرار والدین بر خطرناک بودن دوچرخه سواری در کوچه.بعدها شمال که رفته بودیم مادرم دوچرخه ای کرایه کرد و سعی کرد یادم دهد چگونه سوار شوم.از ترس نمی شد پایم را روی زمین نگذارم،خط صاف هم که نمی توانستم بروم،مادر می گفت به جلو نگاه کن و نترس.چگونه می شد وقتی یک عمر توی ذهنت کرده اند که خطر دارد،عضلاتت منقبض نشود و نترسی؟نه اینکه الان نتوانم دوچرخه سواری کنم...بدنم از انقباض درد می گیرد،سرازیری که می بینم پایم را ترمز می کنم،میلی ندارم،از کنار دوچرخه های آماده ی کرایه شدن با بی تفاوتی می گذرم.اشتیاقم از بین رفته است.

من بچه که بودم قورباغه را خیلی خوب بلد بودم.از استخر هم می شد گفت خوشم می آمد.روز شنا کردن در عمیق که شد مادرم هم آمده بود.نوبت من که شد ترسیده بودم ،به وسط راه که رسیدم دیدم نمی توانم و فرو رفتم،آنقدر ترسیده بودم که گردن مربی را گرفته بودم و انگار داشتم خفه اش می کردم.نمی شود زیر نگاه سنگین کسی که آمده تا خطری تهدیدت نکند خودت را رها کنی در آب و کاری که خوب بلد بودی را انجام دهی.زیر نگاه کسی که می ترسد نمی شود نترسید و فرو نرفت.من از آن روز تا الان پایم را در استخر نگذاشتم مگر دو یا سه بار.حتی نمی توانم صاف روی آب دراز بکشم،چه رو به بالا چه سر در آب.در نواحی شکمم انگار سرب می ریزند و بدنم منقبض می شود و فرو می روم.استخر را،شنا کردن را دوست ندارم.

سُر خوردن و حس کردن حرکت باد روی صورت باید خیلی خوب باشد.اسکیت های بردیا را پایم می کنم و می روم پارکینگ.کمرم را نمی توانم صاف کنم،تا می بینم دارم سرعت می گیرم دستم را به طرف دیوار دراز می کنم.بردیا هم مثل من کلاس نرفته ولی دیده ام سرش را عقب می دهد و موقع جهت عوض کردن در و دیوار را نمی گیرد.کمرم بیشتر از چیزی که باید عرق کرده،پشیمان می شوم و از این پشیمانی نفس راحت می کشم.

نفس،در طلب آزادی ای است که لِنی در خداحافظ گری کوپر وقتی از تپه های سفیدِ محاط در آبی بی کران اسکی می کرد و باد را در آغوش می گرفت،تجربه می کرد.
من،از اولش این همه گره نداشت.وجودش را گره زدند تا هر موقع اشتیاقی درونش شعله گرفت،جرأت کم بیاورد و شک کند.بترسد که زمین بخورد،تاریک شود،گم شود،غرق شود.
گره زده می شوند و منقبض می شوند و کمرشان خم می شود و به دیوارها چنگ می زنند،از آن فرار می کردند ولی قسمتی از قفسِ ترس می شوند و قفس می سازند.



"از ترس بپرهیز"






*این متن در مورد خیلی آدم ها و بسیاری کارها خاصیت تعمیم پذیری دارد.

Thursday, July 11, 2013

به دنبال تصاویر دور از دسترس



یه شال خریدم با گل های بزرگ صورتی/سرخابی و زمینه ی آبی نعنایی.یادم نیست خودمون یه حوله ی سر داشتیم با این طرح یا یه همچین طرحی رو روی حوله ای توی فروشگاهی دیده بودم.نظرم راجع به این شال اینه که خیلی عجیب و دهاتی و دور از عقله ولی پس ذهنم منو یاد دیوار احاطه شده در گل تو تبلیغ عطر Miss Dior میندازه،هر چند هر کس ببیندش آخرین چیزی که به ذهنش می رسه Dior و اولین چیز،خانم های جواد چاق خواهد بود.
روند همیشگی من در خرید کردن با کلّی شک،درگیری درونی و سر چند راهیِ انتخاب رنگ موندن.ارزیابی کالا با افکار و علایق و تصاویر زیبایی که دوست دارم شبیهشون باشم و اینکه بقیه چی فکر می کنن،،من می تونم بفهمم بقیه چی می بینن و توضیح اینکه من چیز دیگه ای تو یه همچین چیزی می بینم سخته.البته شده بعد از یه مدت(حتی مدت خیلی کوتاه) توضیحِ اینکه چیزی رو برای چی انتخاب کردم سخت بشه.شاید هم تحت تاثیر دیگران قرار گرفته باشم و از دلایل خودم خنده ام بگیره.

بعضی اوقات آدم تو توهم دوست داشتن فرو میره و تو لحظه ی انتخاب برای خودش دلایل فریبنده میاره.
برای پیدا کردن دلیل برای دوست داشتن و انتخاب کردن نباید دنبال تصاویر گم شده و رویایی و دور از دسترس گشت،وگرنه مثل من کشوی شال هاشو که باز می کنه از خودش می پرسه:من چی فکر می کردم؟

*کشوی شال تمثیل است

Thursday, June 20, 2013

Zihuatanejo

اینجا اقیانوس آرام است؟همان جایی که مکزیکی ها می گویند هیچ خاطره ای ندارد.همان جای گرمی که اَندی دوفرِین در رهایی از شاشَنک می گوید می خواهد بقیه ی عمرش را آنجا سپری کند.
یک جای گرمِ بی خاطره

اینجا کسی دلش برای هیچ کس و هیچ جا تنگ نمی شود؟دلش برای دوستی که 15 سال با هم دوست بودند تنگ نمی شود.دلش برای شیطنت های دوران دبیرستان تنگ نمی شود.دلش برای راه رو های سرد دانشگاه تنگ نمی شود.دلش برای دختر عمو ها و پسر عمه هایش تنگ نمی شود.دلش برای خنده های دوستان دوران راهنمایی تنگ نمی شود.امّا چرا.یک چیزهایی هم هست که قلبش را به درد آورد.اگر به این 'به درد آمدن' بشود گفت دلتنگی،دلش برای آدم هایی که هرگز ندیده تنگ می شود،برای آن ها که دست نیافتنی اند،برای جاهایی که تا حالا نرفته است،برای جاهایی که ویران شده اند دلش تنگ می شود.برای خودش و چیزهایی که نمی تواند باشد دلش تنگ می شود.
آن پیرزنی که در خیابان دید و شبیه مادربزرگ مادرش بود قلبش را به درد می آورد،یاد داستان هایی می افتد که برایش تعریف می کرد.آن داستان ها چه بود؟دختری بود که در یک نارنج زندانی شده بود و مردی صدایش را شنید و سعی در بیرون آوردنش داشت،چاقو را از هر طرف که می خواست به پوست نارنج بزند دخترک فریاد می کشید...بقیه اش چه بود؟آن ها را درست و حسابی به یاد نمی آورد.برای آن داستان ها که از یاد رفته اند دلش به درد می آید.
برای دانش آموز محبوبِ معلم عربی بودن هم دلش تنگ می شود.او دیگر چیز زیادی از عربی نمی داند.معلم عربی هم حتی چهره ی او را به یاد نمی آورد.
دلش برای گل های لاله عباسیِ زرد و سرخابی که تخم هایشان را در آب می ریختند تا سبز بشوند به درد می آید،برای راه پله هایی که روی آن ملافه می انداختند و با منجوق های رنگی رنگی دستبند درست می کردند،برای درخت های کاجی که وقتی برف می آمد زیرش پناه می گرفتند،درخت آلبالویی که تابستان ها آلبالوهایش را به 10 سهم مساوی تقسیم می کردند،برای حیاط خلوت و پنجره ی اتاق هایی که رو به هم باز می شد و پیام های شبانه ای که رد و بدل می شد،برای مداد قرمز "آتشی" که دیگر لنگه اش پیدا نمی شود،برای شیشه های مشبک آشپزخانه که رویش شکل گل چهار پر داشت،برای بالکنی که وقتی کوچک بود در آن می نشست و فوتبال پسرها را تماشا می کرد و مادربزرگش استانبولی پلو دهنش می کرد و او یواشکی لقمه ها را تف می کرد پایین،برای کلاس نقاشی طبقه ی همکفی که همه ی دخترهای ساختمان می رفتند و با آبرنگ دشت و رنگین کمان می کشیدند،برای دفتر املای گم شده ی اول دبستانش که دست کوچکش را روی صفحه ی اولش گذاشته بود و دورش را کشیده بود،برای آن دختر و پسری که عصرها می آمدند روی پله ی جلوی آن در زردِ فلزی مربوط به برق کوچه می نشستند.چه کسی پلاک 72 کوچه ی نسیم را به یاد می آورد؟نمی گذارند خاطرات کودکی اش بماند.کودکی اش زیر زمین مدفون است،زیر ساختمانی که به صاحبانش قول داده اند قرار است قشنگ تر از قبلی بشود.

به این حجمِ آبی هیچ عکسی نیست.اشیاء را وقتی در دست بگیری سرت آن قدرها به پرواز در نمی آید.در پیاده رو ها که قدم بزنی زیر پایت خالی نمی شود.
اینجا جای کوچکِ خیلی گرمی است که خاطره ها،یاد ها محو می شوند،تبخیر می شوند،متولد نمی شوند.
اینجا تقریبا خاطره ای ندارد.
اینجا زنی است که به کما رفته و عطری وجود ندارد تا زنده اش کند.


Monday, May 27, 2013

روزی که فهمیدم در آغوش مادرم جا نمی گیرم



می خواستم مامانم منو مثل برادر کوچیکم بغل کنه.
سر و شونه ها و پاهای من کاملا تو حلقه ی دستای مامانم جا نمی گرفت.گردنم وضعیت نا راحتی داشت و پاهام جایی برای تکیه نداشتن.راحت نبودم مثل وقتایی که آدم می خواد بخوابه و نمی دونه بدنش باید چه فرمی بگیره تا بتونه خوابش ببره.

خنده داره ولی من کاملا تعجب کرده بودم.هیچ جوری نمی تونستم آرامشی رو که اون جور بغل کردن بهم می داد حس کنم.
من جسما بزرگ شده بودم و اینو فقط تو اون لحظه با تمام وجودم باور کردم.


من می ترسم از این که بزرگ بشم.
از این که هیچ چیز نتونه من رو در بر بگیره
از این که هیچ مأمنی،پناهگاهی،باوری برای من وجود نداشته باشه
از این که مأمن و پناهگاهی داشته باشم و یه روز از خواب پاشم و بفهمم که براش زیادی بزرگم و سنگرِ حس هایی که بهم می داد رو از دست بدم.

Wednesday, April 24, 2013

" دست بارون به تن دشت می رسه ؟ "


 مثل وقتی که می خوای آهنگ مورد علاقه ات رو بزنی و آکورد ها رو حفظ نیستی،اینکه هنوز دستت نیومده کدوم نُت رو باید با کدوم انگشت بزنی و سر هر میزان مجبوری صبر کنی و به نُت ها نگاه کنی.ملودی ای که با تمام جزئیات داره از ذهنت می گذره رو می خوای بیشتر لمس کنی،بیشتر حس کنی اما همه چیز کند پیش می ره.دستت نمی تونه رَوون حرکت کنه.زمان می بره. سه روز، یه هفته ، دو هفته...

مثل وقتی که مداد توی دستته و تصویری توی ذهنت هست که دوست داری ثبتش کنی اما توانش رو نداری.هر چی می کِشی اون تصویر رو خراب تر و خراب تر می کنه.مهارت تو به بیشتر از ظرف و گلدون قد نمی ده و مجبوری تصاویر رو فراموش کنی و فعلا گلدون و ظرف و کتری و فانوس و گلدون و ظرف بکشی.همه چیز کند پیش می ره.زمان می بره. چند هفته، چند ماه...

مثل وقتی که می خوای زبان جدید یاد بگیری.آواها و کلمات گنگن و هر چیزی که یاد می گیری مثل باریکه ی نوریه توی تاریکی مطلق.دوست داری بیشتر و بیشتر یاد بگیری اما نمی شه همه چیز رو فشرده وارد ذهنت کنی و سایت می گه باید چند هفته ای برگردی و همین طور گوش بدی و تمرین کنی.دوست داری چیزایی که به اون زبان می شنوی رو کامل بفهمی اما نمی فهمی،دستت به جایی بند نیست،راه دیگه ای نداری جز اینکه همین روند رو طی کنی.همه چیز کند پیش می ره.زمان می بره. چند ماه ، چند سال...


هیجان،انتظار،تعلیق




وقتایی که تو صف تاکسی وایمیستی و به آسفالت زل می زنی و دستت به جایی بند نیست،راه دیگه ای نداری
هیجانی نداری
همه چیز کند پیش می ره
زمان می بره
چقدر؟
چقدر؟

Wednesday, April 17, 2013

درگیری با شبکه های اجتماعی...حرفی که می خواستم بزنم این بود؟

توییتر می گه حق نداری بیشتر از 140 تا کاراکتر استفاده کنی.خوبیش اینه که می شه چیزایی که درگیرت می کنه رو هر جوری که می خوای توی فضای پوچی که معلوم نیست خونده می شی یا نه پخش کنی.فالو کردن آدمایی که نمیشناسی از همه مسخره تره،در جریان افکار نزدیکان بودن باز بیشتر معنی می ده تا خوندن جریان سیال ذهنِ خیلی مختصر شده ی افراد ناشناس(مثلا "خوابم میاد"،"شبُ دوست دارم"،...)
توییتر می گه محدود شو،خلاصه شو.یه قسمتی از کاربراشو به سمت بی حوصلگی می کشونه،جوری که نتونن متن بیشتر از دو خط رو بخونن.(اینکه آدم بتونه نوشته ی خوبی در حد دو خط بنویسه سخته،خوندن 140 کاراکتر خوب لذت بخشه که کمتر پیش میاد پیدا شه)
می گه وابسته شو.هر وقت هر جایی بودی هر کاری کردی دوستات تشنه ی شنیدنن همون لحظه وایسا و توییت کن و همه رو در جریان بذار.!!Stay connected,very connected ، جوری که نتونی موقع انجام کارای روزمره ت از دنیای مجازی فاصله بگیری.(البته بگم که توی یه سری تجربه ها آدم دوست داره در جریان کارهای دوستاش قرار بگیره،حس ها و ریزه کاری هایی که شاید توی وبلاگ نوشتن/حرف زدن نتونن جا بگیرن یا ارزش خودشون رو بعد گذر زمان از دست بدن و غیر قابلِ بیان بشن)


فیس بوک،پروفایل یکی از آدمایی که اصلا به من نزدیک نیست:لینک های "استاد" شجریان share می کنه {میام پایین تر} دوست های تازه اضافه شده{mouse میاد روی چند ده تا آدمی که اضافه شده}همه دختر،پس همه ی friend request ها از طرف این بوده،بماند که کنار صفحه ی home اَم هر چی آدم برای دوستی بهم پیشنهاد می شه این باهاشون دوست مشترکه(که اغلب دخترای دانشگاهن)با یه نگاه اجمالی یعنی ایشون از الف ورودی 90 رو تا ی ِ 86 رو add  کرده،،باریکلا!دوست داره معروف بشه؟یا دایره ی دوستاشو گسترش بده؟
پروفایل یکی از آدم های خیلی دور:خب می دونم که مذهبیه...چه تناقضی!پشت عکس پروفایلش چه گواراست.چه گوارا احیانا کمونیست نبود؟...{می ریم قسمت اطلاعات پروفایل} موسیقی مورد علاقه:سلنا گُمِز،چاوشی،چند تا نوحه خوان،شکیرا،،،این مثکه مشکل داره...
آدمایی که می شناختم،بعد از دیدن پروفایلشون برام تغییر کردن.هر دو آدم های خوبیَن در حقیقت(نه اینکه این قضاوت های من اثباتی باشه بر بدی اون ها) .با اولین نگاه به پروفایلشون قضاوت هایی کردم که دیدین و با اولین دیدار با خودشون همچین چیزایی هرگز به ذهنم نمی رسید.می خوام بگم شناخت آدما از فیس بوک با دنیای واقعی خیلی فرق داره.همین طور که شناخت آدما با استفاده ی موازی از فیس بوک و واقعیت خیلی با هر دوی این ها-جدا جدا- فرق داره.
آدم ها رو نمی شه با لایک ها و عکسای پروفایل حرفه ای/غیر حرفه ای و اشعار زیر عکس ها و غیره شناخت.آدم ها رو نمی شه از روی گشادَشون توی چند بار نشستِ این ور و اون ور شناخت.
آدم ها با پروفایلشون تعریف نمی شن ولی "شاید" یه سری امیال درونیشون رو توی همین دنیای مجازی نشون بدن.
فیس بوک خیلی بی سر و صدا وسیله ای برای تعریف آدم ها شده و این چیز خوبی نیست(اگر نه ،چرا برای حرفایی که share می کنیم یا profile picture هایی که می ذاریم وسواس به خرج می دیم؟ )
من نمی دونم استفاده ی موازی از شبکه ی اجتماعی و واقعیت رو ترجیح  می دم یا خود واقعیت رو.ولی در کل آشناییِ فقط در دنیای واقعی(هر چند شبکه اجتماعی هم می تونه جزئی از واقعیت باشه) نتیجه ی بهتری برام داشته و قضاوتِ نا بجای کمتری رو رقم زده.




پ.ن:اصلا نمی دونم چرا متن به این سمت رفت،می خواستم یه چیزی بگم و نمی دونستم چه جوری و کجا باید بیان کنم حرفمو.(خب نه می شد تو توییتر نوشت،نه فیس بوک)یه چیز هایی روی در و دیوار دنیای مجازی نوشته می شن و همه می بینن و می خونن.خب ما هم می خونیم و "می دونیم"،پس لزومی نداره آدم احساساتشو انکار کنه چون شکل مسخره ای به خودش می گیره.در هر حال نمی شه انتظار داشت همه مثل هم رفتار کنن و خب چرا من باید برام سوال بشه؟به قول یکی، آدما حتما نباید توی دسته بندی های از پیش معلومِ توی ذهنمون جا بگیرن.خب فقط ذهنمو مشغول کرده بود.
It's a free country,,,,and if it's not, we like to act like it IS

Tuesday, April 2, 2013

وقتی گذر زمان رو نمی تونی بپذیری

یک روندی رو طی می کنم بعد از دیدن فیلم/عکسِ فیلم های قدیمی
بدون معطلی اسم بازیگرای فیلم رو search می کنم
بازیگرای زیبا و رقصان روی صفحه ی مانیتور یهو چروک می خورن و بعضا می میرن
مثل وقتی که عکس فارغ التحصیل های 50 سال پیش رو می بینم و بعدش خودِ عصا به دستشون رو.
کنار هم قرار گرفتن این دو وضعیت (مخصوصا وقتی کیفیت تصاویر بالاست) با فاصله ی چند دقیقه، پذیرفتن گذر زمان رو خیلی سخت می کنه.
انگار بعد از فقط چند دقیقه آدم ها به مرحله ی دیگه ای از زندگی پرتاب شده باشن.

این وقتا حس عجیب و غریبی دارم.هم اشک تو چشمام جمع می شه،هم لبخند می زنم،هم هیجان دارم،هم نمی خوام باور کنم آدم های توی تصاویر جاودانه نیستن


Wednesday, March 27, 2013

خیلی بد است در بند افکار دیگران بودن


عصبی ام،دست پاچه ام،گونه هایم گل انداخته.
همیشه وقتی دوستی جوری درباره ام فکر می کند که دوست ندارم ،این طوری می شوم.وقتی کسی برداشتی از من دارد که من نیست.
این موقع هاست که می فهمم اکثر اوقات خودم را گول زده ام که حرف و نظر بقیه برایم مهم نیست
اصلا خیلی بد است آدم در بند افکار دیگران باشد
خیلی بد است در موقعیتی قرار بگیری که مجبور بشوی خودت را به کسی ثابت کنی.مخصوصا اگر دوستت باشد.
تصور اینکه کسی که با او زیر باران می خندید،کوه می روید یا وسط میدان ذرت می خورید،شما را آدمی که نیستید فرض کند،به شما برچسب بزند و در موردتان قضاوت های نا به جا کند،درد آور است.




پ.ن:دوست واقعی کسی است که نیاز نداشته باشی خودت را برایش توضیح دهی.شک به دلش راه ندارد.

Tuesday, February 12, 2013

خوردگی

باید یک اتاقک باشد برای اعتراف.
هر حس بدی،فکر خطرناکی،نگرانی کشنده ای،دلتنگی ای،ضعفی،خشمی توی دلت باشد را بریزی بیرون.
آدمِ پشت دریچه شکستن ات را گوش دهد.
مثل همه که می گویند "اشکال ندارد"،"مهم نیست" جواب ندهد،ایمان داشته باشد.یک جواب خوب...در آخر یک چیز امیدوار کننده بگوید،حتی تشویق ات کند.



من خودم رو در محاصره ی اعداد می بینم.هیچ وقت نشده بود روحیاتم این قدر تحت تاثیر یه جوّ متشنج قرار بگیره.نیازمندم به آدمی که همه چیز رو از فاصله ی دورتر ببینه.

Friday, February 1, 2013

?... -She dreamed of para- para

دیشب خواب دیدم داریم از ادوارد رد می شیم و به کارگر می رسیم.اون طرف خیابون رو نگاه می کنیم، به جای ساختمون های بلند و کوتاه خاکستری و مردم پر مشغله و ایستگاه تاکسی ونک، تپه های سبز و زرد عجیبی از پشت مه غلیظ پیدا بودن.ماشینایی که از کارگر رد می شدن مثل همیشه عجله داشتن و ظاهرشون بزرگتر از چیزی که همیشه هست بود.رد شدن از خیابون سخت بود اما ما رسیدیم.
فکر کنم هر بار به تقاطع کارگر و ادوارد برسم چشمامو ببندم و اون منظره ی فوق العاده رو ببینم.

+این خواب تحت تاثیر این آهنگ و کلنجارهای ذهنیم با امور مربوط به دانشگاهه.این چند شب خواب جرم و درس نامعلومی که هنوز امتحانشو ندادم و فراموش کردن تاریخ امتحان، منو راحت نذاشته.شاید این رویا نشونه ای باشه.پایانی باشه برای همه ی کابوس ها و افکار آزاردهنده.باید امید داشت.

When she was just a girl
she expected the world
but it flew away from her reach so
she ran away in her sleep
and dreamed of paradise
every time she closed her eyes
in the night the stormy night she'll close her eyes
she'd fly away
and dreams of
paradise

Monday, January 21, 2013

دیوانگی همه جا هست

وقتی خبر تیر بارون شدن بچه های دبستانی تو آمریکا رو شنیدم با خودم گفتم چه خوب که اینجا از این اتفاقا نمیافته.
خشونت و جنون هر جا یه جور خودش رو نشون میده.یه جا غیر منتظره و در ابعاد بزرگ،یه جا مداوم و با سر و صدای کمتر.آمریکایی ها در اعتراض به قوانین حمل اسلحه تظاهرات کردن،کمپین درست کردن،برای بچه ها یادبود درست کردن،مجلس به احترام کشته شده ها 1 دقیقه سکوت کرد. شاید در آخر نتونن چیزی رو تغییر بدن ولی دست کم یک سری از مردم تلاششون رو کردن و بعضی از سیاستمدار ها ظاهر رو حفظ کردن.اینجا خشونت رو هر روز،توی راه خونه،تاکسی و مترو خیلی از مردم تجربه می کنن.اونایی که به خودشون اجازه میدن برای تفریح به عابر و مسافر آسیب ذهنی و آزار جسمی برسونن شاید صبح ها به ارباب رجوع رسیدگی می کنن و شب ها در کنار خانواده غذا می خورن.عکس العمل ما در مقابل خشونتی که هر روز باهاش مواجهیم چیه؟اصلا کسی در این مورد حرفی می زنه؟کسی می خواد قانونی در رابطه با برخورد با این آدما وضع کنه؟کسی برای لگد مال شدن روان ما یک دقیقه سکوت می کنه؟
شاید به نظر غیر عادی بیاد،ولی من فکر می کنم قاتل دیوانه ای که با دنیا مشکل داره و چند نفر رو می کُشه و آخر خودش رو از بین می بره شرف داره به اون یک عالمه آدمی که هر روز خیلی ها رو اذیت می کنن و شاید تو موقعیت های مختلف خودشون رو آدم عاقل یا با شخصیتی نشون میدن یا 
انجام این کارها رو حق خودشون می دونن .
بودن تو جامعه ای که جنایت توی شوک می بردش رو ترجیح میدم به اونی که به رفتارهای زشت عادت کرده.

-می دونم که شاید مقایسه ی خوبی نباشه.
نمی خوام از گناه اون قاتل کم کنم.فقط این که کاری که خیلی از مردم معمولی با هم می کنن شاید کمتر از ارتکاب همچین جنایتی نباشه.شاید همسان باشه شاید هم بدتر باشه چون همیشگیه و روی جمعیت بیشتری به طور مستقیم تاثیر میذاره.

Tuesday, January 15, 2013

The 6 Best Dresses At The Golden Globes



The thing is that I was expecting to see glamorous dresses but when I opened the link I really felt ashamed of myself.The conflict between the descriptions and photos -probably both happening at the same time- is very saddening.

Monday, January 14, 2013

گذر


مهدکودک که بودم،بغل دستیم یه کارت خیلی خیلی کوچیک بهم داده بود که عکس دو تا خرگوش سفید روش بود با پس زمینه صورتی.مامانش توش نوشته بود:نیوشا جان تو اولین دوست من هستی.
خونه شون سر کوچه ی ما بود.هر وقت از کنارش رد می شدم یه نگاه به پارکینگشون می نداختم ببینم اون داره بازی می کنه یا نه.
دو سال پیش که درگیر گرفتن گواهینامه بودم یکی کنارم نشسته بود ،چشمم به اسمش روی برگه ش افتاد : موژان... این همون بود.دیگه شبیه اون دختر کوچولویی که چتری داشت و پیراهن می پوشید نبود.
حالت چشما که عوض میشه نمی دونین چه حس بدی داره.این که یه شخصی تو یه دوره ای براتون با ارزش بوده ، جزئی از هر روزتون بوده و الان که بهش نگاه می کنین انگار فرسنگ ها دوره. این که بفهمین اونی که جزئی از ذهن شما شده بود دیگه وجود خارجی نداره.
صرفا روی صندلی نشستم.بهش سلام نکردم.همیشه همین طورم.وقتی یکی حالت چشماش با اون چیزی که من ازش یادم بود فرق کنه برام می میره.
آدمایی که هر روز می بینمشون ، با هم حرف می زنیم از هر چیزی ، گاهی اوقات نزدیکیم ، فکر می کنم سخته در آینده بهشون نگاه کنم و از آدم قبلی چیزی توشون پیدا نکنم.ولی گذشتن از کنارشون، انگار که تا حالا نبودن شاید زیاد سخت نباشه.به هر حال در آینده دلم برای قسمتی از این چیزی که الان هستن تنگ میشه.