Friday, November 30, 2012

سیریلیک


پیش دانشگاهی بغل دستی ای داشتم که برای نوشتن حرفاش یه خط اختراع کرده بود.یه خط عجیب که هیچ شباهتی به هیچ الفبایی نداشت.رَوون هم می نوشت.
اگه من قرار بود رمز نگاری کنم یا سر کلاس حرف خصوصی ای با کسی داشته باشم می رفتم خط سیریلیک یاد می گرفتم.فعلا که حرفای نوشتنی ِ سر کلاسمون از کشیدن قلب و لبخند روی جزوه فراتر نمی ره.

 پ.ن: بغل دستیم سر زنگ تحلیلی دینی می خوند و سر دینی فیزیک. سر گسسته هم هرجا معلممون می گفت این جمله ی جزوه مهمه،کنار اون جمله روی جزوه ی من یه علامت ِخطر می کشید و می نوشت : Achtung ! و آخرشم یه لبخند می زد.
پ.ن: اگه قرار بود من پیام مهمی رو سر کلاس به شخصی برسونم،می نوشتمش روی استیکر و میذاشتمش توی جامدادی و می سپردمش دست بچه ها. موبایل این هیجانات رو گرفته ازمون.

Friday, November 23, 2012

تابلوی اعلانات می تونه چیز مهمی بشه

همکف ساختمون هیدرولیک تغییر خیلی کوچیکی کرده.یه بُرد زدن کنار آسانسور.
بُردی که فک نکنم قرار باشه پُر بشه.
اینو که دیدم یاد تابلوی کلاسمون تو دبیرستان افتادم.همین تابلو یکی از چیزای شیرینیه که یادم میاد.
روزنامه هایی که بابام عصر میاورد خونه رو می خوندم،مطلب جالبی که می دیدمو قیچی می کردم،صبح که می رسیدم کلاس میزدمش به بُرد کلاسمون.
پیش دانشگاهی چند بار چیزایی که کشیده بودمو زدم بهش.چند نفر دیگه هم به دوستداران این بُرد اضافه شده بودن.این بُرد شده بود تریبونمون.شعر،خبر،کارتون،نقاشی.چیز قشنگی شده بود...دلم براش خیلی تنگ شده.یعنی دلم برای خودم و اون حس تاثیرگذار بودن و شور و شوقم برای اون تابلو،برای یه چیز خیلی ساده تنگ شده.
کاش همه ی تابلوهای اعلانات قابلیت تبدیل شدن به اون تابلوی دوست داشتنی رو داشتن.

Tuesday, November 6, 2012

راننده ای،عصر چهارشنبه...


بعضی موقع ها واقعا گریه ام می گیرد وقتی می خواهم سوار تاکسی شوم.روزی دو بار همان ماشین ها،همان مسیر،همان راننده های همیشگی.
تک تکشان را می شناسم.اینکه کدام صبح ها قرآن گوش می دهد،کدام وقتی هر مسافر پیاده می شود می گوید "به سلامت"،کدام زنش در تلویزیون صدا بردار است،کدام مذهبی است، کدام مودب است،کدام آهنگ می گذارد و بلند می کند و با خواننده می خواند.
سه هفته پیش 4 شنبه بود،،عصرها ساعت 6-7 ماشین ها از خط های دیگر می آیند.راننده ای بود بین 50-60،گردنش شکسته بود.مردی که پشت سر من در صف بود گفت کمرش را عمل کرده و باید جلو بنشیند.با 2 خانم دیگر عقب نشستم.
راننده و آقایی که جلو نشسته بود شروع کردند از دردهایشان گفتن.از کمر درد،آب مروارید،عینک آفتابی،دکتر ها.
آقایی که کمرش را عمل کرده بود می گفت حدس بزن چند سالَم است،راننده گفت 60،گفت 50 و خورده ای ،من آن قدرها هم پیر نیستم به خاطر الکل است،مترجمم،انتشارات کوچکی دارم...
بعد شروع کردند از خاطرات قبل انقلابشان تعریف کردن.از خیابان ها ، از رستوران ها.راننده می گفت فلان رستوران را یادت است در آن خیابان؟چه ساندویچ هایی درست می کرد!هنوز که هنوز است فکر بوی آن ساندویچ ها مستم می کند.مرد مسافر یادش بود،از رستوران دیگری گفت، می گفت هنوز هم هست، پسر صاحب آن زمانش می گردانَدَش، اما مزه ی قدیم را نمی دهد.
مسافر می گفت قدیم ها باشگاه آرارات ( که آن زمان ونک نبوده) والیبالیست دختری داشته به نام "ماریــتِــت" که خیلی قدش بلند بوده و بسیار محبوب.می گفت خودش در یک باشگاهی بازی می کرده که راننده هم آن باشگاه را یادش بود.
می گفت یادت است چقدر راحت می رفتیم اروپا؟می رفتیم سفارت بلغارستان در ازای مقدار کمی پول ویزا می دادند.مسافر با دوستانش ماشین را بر می داشتند و 5-6 روزه می رفتند آلمان.راننده هم می گفت همه ی اروپا را گشته است.از بلگراد به سالزبورگ،از سالزبورگ به کجا ها که نرفته است...می گفت جایی به ازای چند تا سیگار سربازها لب مرز چیزی ازشان نگرفتند.
مسافر گفت دلش برای جوان ها می سوزد،هیچ چیز ندارند.وقتی می خواست پیاده شود اضافه کرد که دفعه بعد بیشتر تعریف خواهد کرد و وقتی که بمیرد این ها همه یک کتاب می شوند،گفت که یادتان نرود و عذر خواست که سرمان را درد آورده.
دو نفر این قدر دور،با این همه خاطرات و حس های مشترک...من ای که حرف هایشان برایم خیال بود.
دیدن و شنیدن این آدم ها را خیلی دوست داشتم.وقتی پیاده شدم و از فضای ذهنی شان فاصله گرفتم حس کردم چیزی گلویم را می فشارد.
من به اندازه ی آن ها زندگی کرده ام؟




پ.ن:نمی خواستم نتیجه بگیرم که وضعیت 40 سال پیش بهتر از الان بوده.صرفا شنیدن جزئیات و خاطرات برای کسی مثل من که زیاد از گذشته نشنیده جالب بود و تنوعی هم شد.