Wednesday, January 28, 2015

3


کم رنگ شدن حس ها، همون قدر که می تونه دردناک باشه، می تونه نجات بخش باشه و لحظه ای نیست که از قدرتِ فراموشی تشکر نکنم.
دوست دارم یک عالمه اطلاعاتِ هرز و بی مصرف رو مثل چیپس و پفک وارد ذهنم کنم و کم کم خلاص شم
چه خوبه که فراموش می کنیم
چه خوبه که فراموش می کنیم


Wednesday, January 21, 2015

یرچسب


من بعضی موقع ها از حرف هایی که در مورد بقیه می زنیم هم ناراحت می شوم. مثل حرفی که فلانی دارد می زند که طرف توی خودش است، قیافه می گیرد و از این قبیل چیزها. من هم سرم را مجبور می شوم بندازم پایین که مثلا از بودنم کم بشود یا اینکه تهش مجبور می شوم بگویم خب من هم توی بعضی جمع ها همینم و بعد فلانی ساکت می شود.
از قضاوت که گریزی نیست ولی هیچ چیز بیشتر از قضاوت بی جا و بی اساس دل آدم را نمی تواند بفشارد. طرف هیچ چیز از تو نمی داند، سعی هم نکرده که بداند، بعد یکهو برود بگوید فلانی آدم نچسبی است. خب معلوم است برای اولین بار نمی آیم به تو بچسبم.
هر چقدر هم که حرف من غیر منطقی و خواسته ای دور از واقعیت باشد، اصلا این وصله ها را نباید به آدم ها چسباند وقتی آن قدر با طرف نشست و برخواست نداشته ای تا بفهمی درونش چه می گذرد.
بله، چون گریبان خودم را گرفته دارم ازش حرف می زنم.
رفته ایم جایی، برای اولین بار است که یک نفر را می بینم و هیچ سعی ای در برقراری ارتباط نکرده است. بعد نمی دانم چه می شود، می پراند که :"تو آدم مرموزی هستی" و من واقعا چه باید جواب بدهم؟! مثل همیشه بگویم نه بابا! اینطوری نیست؟
باز رفته ایم جایی، برای اولین بار است که یک نفر را می بینم و هیچ سعی خاصی در برقراری ارتباط نکرده و سرگرم کارهای شخصی اش است. بعد نمی دانم چه می شود، می پراند که :"تو چقدر آدم ساکتی و آرامی هستی" و دوستم بهش می گوید اصلا دوست ندارد این را بشنود.
به نظر شما به آدمی که تازه اسمش را یاد گرفته اید اولین چیزی که به ذهنتان می رسد را گفتن، کار درستی است؟
من همیشه برایم سوال بوده که طرف چطور به خودش اجازه می دهد به کسی که نیم ساعت نیست می شناسد(که نمی شناسد) برچسب بچسباند و آن را با افتخار اعلام کند.
نه اینکه بخواهم بگویم من تا حالا این کار را نکرده ام،اگر کرده ام معذرت می خواهم .ولی خب که چی بشود؟یک جوری می گویند که انگار چرا اینجوری ای،توضیح بده.اصلا به تو چه ربطی دارد؟ مثلا می گویی که من خودم را اصلاح کنم؟می گویی که من آزارت می دهم؟ که برایت عجیب است؟که حال نمی کنی؟
این کاری که می کنی از سیلی زدن بدتر است. یک صفت را در جمع می کوبی در صورت طرف مقابلت و پیش زمینه ی ذهنی هر کسی که مثل تو فکر نمی کند هم با تو هم جهت می شود و من مجبور می شوم این صفت را با خودم یدک بکشم.

اصلا شاید راست بگویی،من با کسانی که با هم کار مشترکی انجام نمی دهیم، نمی توانم حرف زیادی بزنم. در خیلی از روابط هم باید مطمئن شوم طرف مقابل مشتاق است به من گوش بدهد تا بتوانم به او نزدیک بشوم. ولی این کار ظالمانه است، اگر آدم هایی دوست دارند با آدم هایی مثل راحت الحلقوم دوست بشوند و ما برچسب مغرور و دشمن و این چیزها بخوریم.

چیز ناراحت کننده ی دیگر هم این است که دوستانی که از صبح تا شب با هم هستید جلوی این برچسب زدن نایستند و همه دست به دست هم تو را از چیزی که کمی از آن صفت را داری تبدیل کنند به کسی که تماما شده برچسبی که خورده است و این غیرعمدی می شود سرکوب.

جواب من به آدم هایی که در مورد کسی که نمی شناسند رایِ "تو اینجوری هستی" صادر می کنند چه خواهد بود؟ نه بابا؟ ناراحت می شم این رو بگی؟من اینجوری نیستم؟آره تو راست می گی؟

یا دهنت رو ببند؟

Friday, January 2, 2015

سلاح


من از همان اولش از آدم هایی که از دختر بودنِ خودشان منزجر بوده اند بدم می آمد. البته نه اینکه بخواهم بین خودم و آنها فاصله بیندازم. خودم هم کمی از این درگیری ها با خودم داشته ام. اصلاح می کنم،نه از همان اولش، از همان موقعی که مشکل خودم با جنسیتم برطرف شد. در نوجوانی دلایلی چون عدم پذیرفته شدن در جمعِ رانندگان کامیون داشته اند یا دلشان می خواسته فوتبالیست شوند یا ادای عاشقِ آچار و چرخ دنده را در می آوردند. عموما هم حرف از "آخر ببین پسرها هر کجا و هر وقت که دلشان بخواهد می روند" می زدند. جالبش اینجاست، تعدادی از همان منزجر از جنسیتِ خود به غرق شدن در زنانگی و گونه ای تقدسِ بی پایه و اساس بخشیدن به جنسیتشان ختم شدند. از مهوّع ترینِ حرکت این تقدیس کنندگان هم تشبیه زن به اثر هنری و تصویر کردنش به شکلی بی نقص می تواند باشد. دم دستی ترین نمونه، عکس های شاعرانه ی پخش و پلا در شبکه های مختلف، از شانه و کمر و ابرو و موی دخترانه مخلوط شده با پس زمینه ای تاثیر گذار که ترکیبِ فوقِ رمانتیکی بسازد، نمی شود چشم را بر روی این موجِ بی نقص جلوه دادن بست. تا اینجا که من کم دیده ام پسری سوژه ی این گونه عکس ها باشد.البته ممکن است تقدیس زنانگی و بی نقص بودن، استنباط شخصی من باشد یا افراد به طور نا خود آگاه و غیر عمدی با آثاری که تا حالا خلق کرده اند(شعر و نقاشی و عکس و رسانه ها...) به ساختن استانداردهای مخصوص خود برای زیبا تعریف کردنِ چیزی رسیده اند.اما رسیده اند.البته نه اینکه من خودم هرگز حس مقدس بودنِ مونث بودن را نداشته باشم یا از آثاری که گفتم بدم بیاید.چه کسی از زیبایی بدش می آید. زمان هایی بوده به جنسیت خودم افتخار کرده باشم یا مثلا به خودم بگویم زن بودن حقیقتا جنسیت برتر است و بعدا به حماقت خودم پی برده ام. آدم چگونه می تواند به چیزی که خودش در خلق کردنش دستی نداشته افتخار کند؟یا چطور می توان چیزی که ذاتا به ما داده شده است را تحسین یا تشویق کرد؟ بله، معلوم است که بدیهی است، ولی بدیهی نیست وقتی آدم هایی هستند که به دنبال تحسین همین چیزهایی که آدم ذاتا دارد می روند.
دخترهای نوجوانی که دوست داشتند کارهایی نامتناسب با شخصیت و موقعیت خود انجام بدهند تا کلیشه ها در مورد دختر بودن را کم رنگ کنند،نمی دانستند این کار را می کنند چون مجالی برای پرداختن به زنانگیشان نبود.وقتی که مجال یافتند، شدند نقطه ی مقابل خود. یک جور منازعه برای بقا. یک جور: اگر یک سری کارها را نکنی،تنها می مانی، کسی دوستت نخواهد داشت.
این تغییر موضع، جنسیت را به وسیله تبدیل نمی کند؟"درس داری،ابروهایت را برندار"،"دانشگاه می ری؟ یه کم به خودت برس". اول تو را له می کنند که هر طور شده بروی داخل دانشگاه، به قول خودشان وارد جامعه شوی، بعد می گویند سر و وضعت را درست کن که عقب نمانی.راست هم می گویند. هر چقدر پذیرفتن حقیقت سخت باشد، ولی این طوری است. هر چند خودت قبول نداشته باشی ولی نا خود آگاه طبق همان عمل می کنی.
ما چرا گاهی اوقات از زن بودن خود بهره برداری می کنیم؟چرا من وقتی توی صف تاکسی ایستاده ام و آقایی که جلوتر از من است می گوید شما بنشینید جلو، به او لبخند می زنم و می نشینم جلو؟چرا در مترو حرف آقایی که جایش را به من می دهد و می گوید :" آبجی شما برو اون گوشه" را گوش می کنم؟چرا وقتی می خواهم خوشحال باشم آرایش می کنم؟وقتی نظر کسی برایم مهم است آراسته تر می شوم و هر بار زن بودن را با این کار بیشتر حس می کنم.مگر زن بودنِ من ابزار جذب دیگران یا وسیله ی مصونیت از برخی سختی ها یا خریدن احترام و تحسین است؟مگر جنسیت فصلی یا هفتگی است که گاهی خاموشش می کنیم و گاهی از آن در جهتِ هدفی استفاده می کنیم؟جنسیت جنسیت است دیگر،یا باید باشد یا نباشد.می دانید،، به نظرم جذب دیگران یا نیاز به توجه داشتن و مورد احترام قرار گرفتن از نیازهای اساسیِ هر انسانی ست. چیزی که من احساس خوبی به آن ندارم چیزی است که بر سر این زنانگیِ بی چاره می آوریم. قبول کنید که ما از آن استفاده می کنیم یا سرکوبش می کنیم. یعنی جرات نداریم این را بگوییم و گاهی ادا در می آوریم که این طور نیست.
چیزی که می خواستم از اول بگویم این بود که این استانداردها،انتظارها و قضاوت ها می تواند کشنده باشد.به بعضی ها که می گویی شنیدی اینجوری می پسندند؟می گوید احمقند دیگر. بعد همین شخص جوک هایی مربوط به آن جوری پسندیدن مردم می فرستد.می آید جوکِ آن احمق را می فرستد که به سایز فلان عضو بدن می خندد. ما حرف زیاد می زنیم ولی وقتی ببینیم بازار چه تقاضا می کند کم کم همرنگ آن می شویم و خوب می دانیم پوست کلفت ها بد جوری از گردونه خارج می شوند.آن دختر 200 کیلویی که کمپینِ "eff your beauty standards" را راه انداخته ، هر روز میلیون ها فحش می خورد.تمام حرفش این است که ما چاق ها هم می توانیم جذاب باشیم . نمی آید بگوید اساسا این گونه استفاده ی ابزاری از بدن برای جذب و دفع کردن نظر دیگران اشتباه است،تلاشش این است که عضوی شود از همان بازار. یک سری از همین دخترهایی که به جدی شدنِ بوتاکس لب می خندیدند، می بینی رژ لبشان از مرزهای لبشان گذشته است.
در همین لحظه با دختر بودنم مشکل پیدا کرده ام.نه اینکه بدم بیاید،نه اینکه خوشم بیاید.صرفا فکر می کنم مرا به دردسر انداخته است.چون نمی توانم در مواردی که می دانید کنش انجام دهم،بر می گردد به همان از جنسیتت استفاده و از استانداردها پیروی کن تا دیده شوی و زنده بمانی. یک جور اختگی است که می دانم می توانستم کاری کنم نباشد.به شخصیت آدم ربط دارد،جنسیت می تواند تشدیدش کند.
گفته بودند سخت است،نفهمیده بودمشان.
و این تازه اول راه است...