Friday, May 1, 2015


ما بی حوصله ایم.
فیلم های سه ساعته، آهنگ های بیست دقیقه ای، کتاب های هزار صفحه ای، یادداشت های بلند، توضیحات طولانی در مکالمات، عکس های پُر از جزئیات و پیاده روی در شیب بیست درجه خارج از تحمل مان است اما شست مبارک را ساعت ها جهتِ فرو دادن اطلاعاتِ راحت الهضمِ بی سر و ته، بالا و پایین می کنیم.

جهت ادای دین به یکی از نویسندگانِ روده دراز (به قول اطرافیان)، می خواهم بخش هایی کوتاه از کتاب هایش را بنویسم اینجا. خیلی شده در متن کتاب برخورده باشم به توصیفی از حال یا شرایط قهرمان داستان که من هم به نوعی حس کرده باشمش، فقط ناتوان بوده باشم در تفسیر و بازگو کردنش برای خودم. انگار کسی دست کند در اعماق وجودت و هاله هایی غیر شفاف و دست نیافتنی را بیرون بکشد و نشانت دهد.


"با این پرسش ها خود را عذاب می داد و از این کار گویی لذت می برد. اما همه ی این پرسش ها تازه و ناگهانی نبودند، بلکه کهنه و دردمند و قدیمی بودند. مدت ها بود که در درونش غم و درد کنونی ریشه دوانده، بزرگ می شد، به روی هم انباشته می شد و در این اواخر دیگر رسیده و تمرکز یافته، به شکل وحشتناکِ پرسشِ وحشیانه و عجیبی در آمده بود که دل و عقل او را رنج می داد و با سرسختی پاسخ می خواست. روشن شد که اکنون غم و غصه ی تنها سودی ندارد و رنجِ بی درمان و چون و چرای تنها، درباره ی سوال های حل نشدنی دیگر به درد نمی خورد. باید بی درنگ کاری کرد. به هر قیمتی که شده باید تصمیم گرفت، هر تصمیمی که باشد... یا به کلی از زندگی روگردان شد. مطیعانه سرنوشت را، همان طور که هست، یک بار و برای همیشه پذیرفت و هر نوع حق تلاش و زندگی و دوست داشتن را در خود خفه کرد."

-جنایت و مکافات-