Monday, May 27, 2013

روزی که فهمیدم در آغوش مادرم جا نمی گیرم



می خواستم مامانم منو مثل برادر کوچیکم بغل کنه.
سر و شونه ها و پاهای من کاملا تو حلقه ی دستای مامانم جا نمی گرفت.گردنم وضعیت نا راحتی داشت و پاهام جایی برای تکیه نداشتن.راحت نبودم مثل وقتایی که آدم می خواد بخوابه و نمی دونه بدنش باید چه فرمی بگیره تا بتونه خوابش ببره.

خنده داره ولی من کاملا تعجب کرده بودم.هیچ جوری نمی تونستم آرامشی رو که اون جور بغل کردن بهم می داد حس کنم.
من جسما بزرگ شده بودم و اینو فقط تو اون لحظه با تمام وجودم باور کردم.


من می ترسم از این که بزرگ بشم.
از این که هیچ چیز نتونه من رو در بر بگیره
از این که هیچ مأمنی،پناهگاهی،باوری برای من وجود نداشته باشه
از این که مأمن و پناهگاهی داشته باشم و یه روز از خواب پاشم و بفهمم که براش زیادی بزرگم و سنگرِ حس هایی که بهم می داد رو از دست بدم.