Sunday, December 14, 2014

Sadnecessary

دلم حسابی برای نوشتن متن های تافلی تنگ شده. اونجا آزادی قویاً به موضِعت اعتقاد داشته باشی و ادای دانای کل ها رو دربیاری و بگی حالا به شرح نقطه نظر خود می پردازم. بعضی موقع هام اختیار زیاد داشتن در مورد چیزهایی که می خوای بگی، دست و پات رو می بنده و نتیجه ی زیادی مورد لطف قرار گرفتن، می شه حرفی برای گفتن نداشتن و بدیهی بودن همه چیز و نتیجتا بیهوده بودن نوشتن اونها.
این قدر ننوشته ام که هر چیزی که می خوام بنویسم کاملا نامربوط به زمان و مکان شده و موضوع ها در هم گره خوردن ولی فکر این که وظیفه ای دارم بنا بر خارج کردن این افکار از ذهنم، مثل داستان قدح افکار هری پاتر، رهام نمی کنه.

حالا، میشه به بدیهی نبودن خیلی چیزها فکر کرد.
مثلا،

Monday, December 8, 2014

جاهایی که یادم رفت

از سوم راهنمایی همیشه همراهم بوده.همراه ملال آورترین اوقات دبیرستان تا لحظات دلهره آور امتحان ها و دقیقه های بی شمار انتظار. وقتی از سفر برگشتم و فهمیدم جا گذاشتمش خیلی ناراحت شدم. عجیبه ولی تا چند روز با دلهره از خواب پا می شدم و حس می کردم حتما باید پیداش کنم یا خوابِ جاهایی رو می دیدم که یادم رفته بگردم.


امان از وقتی که آدم ناگهان "در می یابه" که  چیزی رو مدت هاست که از دست داده و موقع از دست دادنش متوجه ارزش اون چیز نبوده.
می شه سال ها مثل یه تخته سنگ زندگی کرد. بی احساس یا با حس های الکی، بدون دل تنگی یا با دل تنگی های آبکی، بدون عشق یا با دلخوشی های کوچک روزمره.می شه سال ها درگیر روزمره گی یا روز-مرگی شد. معلق در استرس ها و نگرانی های نشونه رفته به آینده ی دور. فکر کردن به احتمالات و شدن-نشدن ها و بالا پایین کردن ها. اختصاص دادن همه ی ابعاد ذهن به کارهایی که از آدم چیزی بیشتر از یه ماشین نمی سازن.
دیدن دوباره ی آدم هایی که دوستشون داشتم بعد از سال ها یادم آورد که چقدر می شه دوست داشت و حدود دلتنگی رو برام بازتعریف کرد. یادم رفته بود سر حال شدن از خنده ی یه دوست،به معنای واقعی کلمه لحظه لحظه از باهم بودن لذت بردن، تکرار تجربه های گذشته، زنده کردن خاطرات،پیدا کردن وجوه جدید در روابط و ساختن تجربه های نو با اعضای اغلب غایبِ خانواده چه معنایی داره. یادم رفته بود می شه به عکس کسی نگاه کرد و به گریه افتاد. 
گریزی نیست. نه از مهاجرت و دوری، نه از حسرتی که تمام وجودم رو پر کرده به خاطر فکر کردن به تغییری که در کیفیت زندگی من می تونست به وجود بیاد اگر آدم هایی که دوستشون دارم به من نزدیک تر بودن.

این ها به کنار
تعجب کردم.از اینکه خیلی وقته مثل یک تکه سنگ زندگی کردم و متوجه نبودم احساسم رو به بی هوده ها اختصاص دادم.
یک لحظه دوست داشتنِ واقعی، یک لحظه توانایی رها کردنِ آغوش دوستی رو نداشتن، "سنگ لعل شود"


دنبال چی می گشتم؟

Monday, September 22, 2014

12



1. کاش هر روز، روزِ خوبی برای پیاده نشدن از اتوبوس بود.
2. حسش کردم.توی خواب.و بهترینِ دنیا بود وقتی نسبت به خودم احساس بهتری داشتم،احساس خیلی بهتر.اینقدر که وقتی بیدار شدم انگار انرژیِ عظیمِ تازه یافته ای رو از دست داده باشم.چه خوبه که فراموش می کنیم.

Sunday, September 14, 2014

Something to rely on



خیلی جالبه که آخرش بفهمی چی راضیت می کنه.چیزهای معمولی در حد رابطه ها منظورمه.18 سالم که بود خیلی چیزها برام شکل بُت به خودشون گرفته بودن،همیشه برای اینکه دستم بهشون نمی رسید حسرت به دل داشتم.خیلی چیزها رو هم می خواستم به زور عملی کنم.اینکه اتفاقاتی در خورِ 18 سالگی برام پیش بیاد آزرده ام می کنه.آدم هِی به خودش می گه I'm too old for this shit . خیلیا می گن یه چیزایی رو تجربه کنی بد نیست و نباید نه بگی و منم همیشه بهشون گفتم باشه ولی تو دلم می گم من یه زن 22 ساله م و یه زن 22 ساله دیگه نه دوست داره دوستی هاش زیاد باشه، نه می خواد صرفا با دوستاش بیرون بره که بیرون رفته باشه، نه می خواد از مثلِ هم بودنِ آدم ها و سلیقه ها ذوق زده بشه. بعد می گن انتظاراتت خیلی بالاست و من می گم شاید حق با شما باشه ولی این عدد 22 سنگینی می کنه.22 یعنی دیگه بسه سرگرمی و برو دنبال مرهم بگرد.بعد وقتی که اینجوری فکر کنی هر چیزی غیر این باعث ماسیدن لبخند روی لبت می شه و وحشت به سراغت میاد...
دارم دیر بهش می رسم؟یا نمی رسم؟

Thursday, August 28, 2014

پرسه

من بیست و دو ساله که تو این محل زندگی می کنم.
سال ها مسیر پیاده ام از جلوی این ساختمان ها می گذشته ولی تا شبی که ایران از آرژانتین باخت سرمو بلند نکرده بودم تا فراتر از چند تا ساندویچ فروشی چیزی ببینم.
یه بار دیگه هم گفته بودم،جذاب نیست وقتی خیابون ها جای زندگی کردن نیستن و فقط برای وصل کردن ساخته شدن.
یادمه یه مدت برای برگشت از مقصد جدیدی فقط می خواستم زود برسم خونه و سرمو می نداختم پایین،کوتاه ترین راه رو از خیابونای اصلی انتخاب می کردم. فکر می کنم وقتی آدم از مسیرش انتظار خاصی نداشته باشه طبیعیه که چیز خاصی هم جلوی راهش سبز نشه. البته منظورم نیست که اگه چشمتو بازتر کنی معجزه اتفاق می افته،فقط اینکه چیزهایی که قبلا بدون نگاه کردن از کنارشون می گذشتی می تونن برات معنای بیشتری پیدا کنن.
محل جدیدی که توش رفت و آمد دارم رو خیلی دوست دارم. هر دفعه سعی می کنم یه راه جدید برای طی کردن انتخاب کنم. خیلی دوست داشتم جوری می شد، همه ی جزئیات کوچه ها رو می دونستم.
از بین خونه ها، قدیمی های نما آجری رو بیشتر دوست دارم. اونایی که روی درشون نوشته "تخریب،خرید ضایعات" با چند تا شماره که خواستار رقم زدن مرگِ هرچه زودترِ بناست،بیشتر از همه غمگینم می کنه. جلوی پنجره های کم ارتفاع و کوچیک با پرده ی گل دار می شه ساعت ها وایساد و آشپزخونه رو تجسم کرد. دوست ندارم فکر کنم از پنجره بوی کهنگی میاد و این مکان رها شده، اینکه اعضای خانواده دور یه میز جمع شده باشن خیلی بهتره. زنگ هایی که کنارشون هیچ اسمی نوشته نشده و همه فکر می کنن کندنِ برچسب های تخلیه فاضلاب از کنارشون وقت تلف کردنه، اگه یکی از ساکنین اینجا دوستم بود،حتما برای فشار دادن این زنگ ها بیشتر به دیدنش می اومدم. بن بست هایی که عرضشون یه متره و تهش فقط یه در می بینی، هیجان انگیزترینن،میل بی انتها به دونستن اینکه تنها درِ این راه باریک به چی باز می شه.
باید انتهای بن بست ها دنبال معجزه گشت؟
چیزی فراتر از نما، از درون نصیب ما می شه؟

Thursday, August 7, 2014

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...


خودِ من وقتی امیدوارم دیدنی ام.
همه چیز دلیلی برای لبخند زدن و به وجد آمدن می شود.ارواحِ درون کتاب ها زنده می شوند و به حرف می آیند.به تصاویر زیبا دل می بندم.حتی به سایه ها ایمان می آورم.سایه ها هم انگار هوایم را دارند و مثل همان که قرار است همیشه زیر نظرم داشته باشد تا آدم بهتری باشم،تماشایم می کنند.
امید داشتن چیز عجیبی است،امید نداشتن هم. از خودِ امیدوارم در وضعیتِ نشستن وسط جزیره ای فرسنگ ها دورتر از تمدّن تعجب می کنم و وقتی کسی می گوید امیدی ندارد غیر ممکن به نظر می رسد.داشتن و نداشتنش هر دو حس گناه و حماقت به دنبال دارد.

دوست ندارم باور کنم امری طبیعی دارد برایم غیرممکن می شود.سیاه تر از پایان ناخوشایند و مرگ قهرمان داستان هم وجود دارد.

فقط می ترسم در این تاریکی دستم را دراز کنم و چیزی که تا الآن فکر می کردم هست،نباشد.

Friday, July 18, 2014

قساوت


وقتی می گن هر چی از ذهنتون میگذره و هر برنامه ای که تو بازه ای برای خودتون دارید رو به همه نگید،جدی بگیرید
بقیه نمیدونن دقیقا چه پروسه ای توی ذهن شما طی شده و تحت تاثیر چه چیز هایی قرار گرفتید و فقط ظاهر رو می بینن و به راحتی قضاوت می کنن و البته من کاملا بهشون حق می دم
خیلی ساده س. آدم اگه الآن ندونه چی می خواد و دنبال امتحان راه های مختلف برای کسب رضایت باشه خیلی بهتر از وقتیه که دیگه فرصتی برای  جبرانش نیست، برای همین ناراحت نیستم از اینکه برچسب "تو نمی دونی چی می خوای" رو بخورم.
من راهی که همیشه فکر می کردم بهش علاقه دارم رو شروع به دنبال کردم و فکر می کردم حالا که بهش علاقه دارم باید هم شغل هم ادامه ی تحصیلم تو این زمینه باشه ولی وقتی پیش رفتم و با واقعیت های بیشتری روبرو شدم و متوجه شدم تصویر واقعبینانه ای راجع به ادامه ی این راه نداشتم و به قول گلنوش تا نری ببینی که نمیفهمی میخوایش یا نه و الانم خوشحالم و خیالم راحته که "رفتم" و دیدم و دیگه ته دلم حسرتی وجود نداره در این مورد.
فقط نمی دونم چرا هر کاری که کردم،چه موافق توصیه ای که می کردن چه مخالف،همیشه قضاوت شدم،حتی از طرف نزدیکانم. لطفا اجازه بدید اگر کسی درگیری درونی داره و اينو باهاتون درمیون میذاره،بتونه این درگیری رو حل کنه.گناه من فقط اینه که مثل اکثر اطرافیانم از چند سال پیش مطمئن نبودم در مورد چیزی که می خواستم باشم.

Thursday, July 10, 2014

چی می بینی؟



اینجوری نیست که من از رانندگی خودم ناراضی باشم.
دارم سعی می کنم از خیابون یک طرفه ی تنگی از بین درخت و ماشینی که ورود ممنوع اومده بگذرم و راننده ش با لحن بدی می گه برو دیگه.
برو دیگه واقعا چه معنی ای می ده وقتی من دارم می رم دیگه و دارم فکر می کنم که اون قدری هم گیر نکرده بودم.می خوام برگردم ازش بپرسم واقعا مشکلت چیه ولی این به ذهنم می رسه که نکنه خودم مشکلی داشته باشم.نکنه هر وقت دارم از جایی رد می شم راننده ای زیر لب چیزی بگه و من نشنیده باشم.ولی نه،،،یادم میاد.هر دفعه می رم بیرون با آدم های عصبانی زیادی مواجه می شم.همیشه به خودم گفتم برخورد با آدمایی که صبر و شعور ندارن و اینو با بی فرهنگی ابراز می کنن،ناراحت شدن نداره چون اونا آدم های بدبخت و حقیری هستن و همین که بدونیم توی این حقارت و بدبختی می مونن باعث می شه راحت تر از کنارشون بگذریم.در لحظه ی مواجهه با آدم های عصبانی،به وضوح تقصیر اوناست که در نهایت عصبانی می شن ولی الان دیگه این وضوح از بین رفته.نکنه من اگه خودم رو از بیرون ببینم از دست خودم عصبانی بشم؟
تمام حرف هایی که هر کسی موقع رانندگی کنارم نشسته رو تو ذهنم مرور می کنم.نکات منفی رو یادم میاد و به دنبالش فکر می کنم نکنه اگه چیز مثبتی هم که شنیدم دروغ و تعارف بوده باشه.
دیگه مطمئن نیستم که اشتباه از کدوم طرف سر می زنه.
دیگه مطمئن نیستم که خودم در مورد رانندگی خودم چی فکر می کنم.
از دقیقه ای که اطمینانم رو از دست دادم همه چیز عوض شده.
توی آینه که نگاه می کنم کک مکای زیر چشمم زیادتر شده.تعداد موهایی که موقع شونه کردن از دست می دم چند برابر به نظر می رسه.زانوهام دِفرمه شده.هوا گرم تره.نقص های بیشتری توی بدنم پیدا می کنم.صدای ضربه ی قاشق و چنگال موقع غذا خوردن دیگران بیشتر به گوشم می رسه.حرکت تاب خوردن پای بغل دستیم زیادی شتاب زده به نظر می رسه.هر حرکت و حرف خانواده و دوستام برام معنای خیلی خاصی پیدا کرده،تمام روابطم و احساس خودم به آدم ها و اون ها به خودم رو شکننده و در خطر می بینم.
تمام شواهد برای اثبات در خطر دیدن روابطم مثل پازل کنار هم قرار می گیره و شواهد برای اثبات خلاف این ادعا فرسنگ ها دورتر از اینه که بهش چنگ بزنم.
مثل اینه که توی تاریکی مطلق قرار گرفته باشم و توی فضای بدگمانی ای که بیرون اومدن ازش برام هر لحظه سخت تر و سخت تر می شه،بیشتر فرو می رم.تمام چیزایی که فکر می کنم هستم و دارم دیگه صحت قبل رو برام نداره.

دوست دارم برم توی خیابونی که پر از غریبه ست و بزنم روی شونه ی یکی و ازش بپرسم:
چی می بینی؟
من واقعا اون چیزی هستم که فکر می کنم؟یا چیزی هستم که فکر نمی کنم؟
اصلا چیزی می بینی؟




پ.ن: داشتم فکر می کردم چجوری عمق فاجعه ی بدگمانی رو برای دوستم توصیف کنم که اینو نوشتم.سرنخِ حساس یا دیوانه شدن ممکنه چیز ساده و مسخره ای باشه.دنبال این نخ رو گرفتن کاملا دست خود آدمه و در نهایت ممکنه به جاهای بدی منتهی بشه.پس از اول رهاش کنیم بره بهتره.

Friday, June 13, 2014

مخاطب عام


1.
تو همیشه در جیب منی.
از جیب من که بیرون بیای فاصله ی ما،فاصله ی بین انگشت من و یه صفحه ی شیشه ای-پلاستیکیه که پشتش اسم تو رو نوشته.
تو همیشه در دسترسی.همیشه پشت همین حائل نشستی.
انگشتم رو نزدیک تر می کنم و تصویرت ظاهر می شه،داری لبخند می زنی.حتما خوشحالی،چرا باید حالتو بپرسم؟
هر چند وقت هم که عکست،نوشته ت،لبخند نداشته باشه،چرا بیام بپرسم چیزی شده؟بار اول می گی این مساله پیش اومده،بار دوم می گی،بار چهارم و پنجم هم همینو می گی؟حتما هر دفعه می گی می گذره و من هم هر بار باید بگم امیدوارم همه چی زودتر خوب شه
وقتی همدیگرو نبینیم،اهمیت مسائل،چه خوشحال کننده چه ناراحت کننده از بین می ره و دیگه گفتن نداره
این همه در دسترس بودن و این همه دور شدن


2.
شاید اغراق باشه از پشت این صفحه ی کوچیک حرف هامونو برای هم فرستادن رو به با آینه به هم علامت دادن از دو قلعه ای که کلی از هم فاصله دارن تشبیه کنم،ولی تازگیا واقعا یه همچین حسی بهم میده.بارها برات نشونه ای فرستادم که تو فکر کنی عکس العمل من به حرفت خندیدنه ولی در واقع داشتم سعی می کردم اشکم در نیاد.بعضی موقعهام شاید هیچ حسی نداشته باشم ولی مجبورم حالت دوستانه م رو به زور با لبخند هایی که مال خودم نیست توی مکالمه جا بدم یا شاید تو هم این کارو می کنی.حداقل رو در رو که باشیم می تونیم تا حدّی غیرواقعی ها رو تشخیص بدیم.نمی تونم لحن مکالمه ی نوشتاریت رو بفهمم،تو هم لحن من رو نمی فهمی.همه ی این ها برای آسون تر ارتباط بر قرار کردنه ولی مبهمه و ناقص،احساس توی مکالمه زورکی وارد می شه و برداشت از لحن آزاده،چطوری دچار سوء تفاهم نشیم؟دوست ندارم از این جا با هم حرف بزنیم.


3.
اعتراف می کنم که دنبال کردن تو وقتی داری از تریبونِ ابراز وجودیت فریاد می زنی برام آزار دهنده شده.
قبلا ها دوست داشتم وقتی حرفاتو می خوندم و می دیدم کجایی و زاویه ی نگاه کردنت رو بهمون نشون می دادی.خوندن و دیدن چیزهایی که به اشتراک می ذاری فقط یه در -جریانِ-زندگی-تو-قرار-گرفتنِ مصنوعیه.نه،حتی نمیشه بهش گفت در جریان قرار گرفتن.باید گفت قسمتی از جریان که تو دوست داری برای همه نمایش بدی.
خود-نمایی های گزینشی،حرف هایی که مخاطب خاص دارن و به عام زده می شن،اطلاعات بی نهایت،سیل افکارِ نوشته شده و گزارش لحظه به لحظه ای که هیچ لزومی ندارن خونده بشن. دنبال کردن این نمایش بی حد اونم وقتی نمی دونی خودت کجای اون قرار داری یا نداری بی هوده ست.

Tuesday, May 27, 2014

اینجا کسی تصویری را دوست می داشته است



عکسی که عاشقش هستید رو بیشتر از یک دقیقه نگاه نکنید
جایی دم دست save ش نکنید
توی پینترست pin ش نکنید
توی فیس بوک share ش نکنید
زیرش شعر ننویسید
پس زمینه ی هیچ دستگاه و برنامه ای نگذاریدش
به دوستاتون نفرستیدش
نگذارید توی دست مردم بچرخه،نباید به کلمه تبدیل بشه، نگذارید حسی که توش می بینید از دست بره یا تغییر شکل پیدا کنه، هویت پیدا کنه یا نشانه بشه، محدود به زمان و مکان خاصی بشه
 
توضیحش ندید،در موردش حرف نزنید
چالش کنید


ظرافت های از دست رفته رو نمی شه برگردوند


 

Thursday, May 22, 2014

حرف های پیش پا افتاده ی من را نخوانید



ما دور هم جمع شدیم تا انتقام بگیریم.
انتقام همه ی شناخته نشدن ها،بد شناخته شدن ها،همه ی مورد بی توجهی قرار گرفتن ها،سوء تفاهم ها،ترجیح داده نشدن ها،ریاکارانه مورد محبت قرار گرفتن ها،همه ی حرف نزدن ها
ما عصبانی ایم.
نمی تونیم فراموش کنیم،هر چند همه چی عوض شده و شرایط معکوس شده.همیشه به هم می گیم وقتی از همدیگه ناراحت می شیم سریعا بیانش کنیم که این ناراحتی باقی نمونه.
ما این دفعه رو برای آخرین بار با هم رک و رو راستیم.همه ی این حرفا چیزایی هستن که تو ذهن همه مون بوده و بیان کردنش شاید کمی از این دلگیری کم کنه
چطوری بیانش کنیم؟عیب از همین جاست.ما خیلی منفعلانه دلگیر و شاکی شدیم،همین.
ولی می تونستیم عکس العمل نشون بدیم و به آدم های اطرافمون بگیم چی داره اذیتمون می کنه،هر چند تغییری در جایگاهمون به وجود نمیومد.حق نداریم از کسی ناراحت باشیم وقتی احتمالی وجود داره که اون آدم اصلا در جریان احساسات و زاویه ی دید ما نبوده نباشه.نتیجتا خیلی بی سر و صدا محو شدیم و دست بر قضا با همون آدم هایی که علم غیب نداشتن تا از درون ما باخبر بشن،دوست صمیمی شدیم و دوستشون داریم.

چرا اغلب از اون هایی که انتظارم ازشون بیشتر بود،از اون هایی که فکر می کردم نزدیک ترن رنجیدم؟
اون لحظه ی رنجش،اون لحظه ی نا امید شدن چرا از پس ذهن من کنار نمیره؟دقیقا اون لحظه ای که چیزی رو با شوق و ذوق تعریف می کردم و طرف مقابلم به من نگاه نمی کرد و حواسش نبود،،اون لحظه ای که آدم های جدید اومدن و من برای اون آدم غریبه تر از همه شدم،اون لحظه ای که ما همه با هم یک جور دوست بودیم ولی نمی دونم برای چی دیگه همه با هم یک جور صمیمی نبودیم،اون لحظه ای که من بودم که فقط حرف می زدم و دوستم فقط سکوت می کرد،لحظه ای که حس کردم دوستم هیچ تمایلی به فهمیدن چیزی که برام می گذره نداره،لحظه ای که می فهمی آخرین نفری هستی که در جریان چیزی قرار می گیری و لحظه ای که سراغی ازت نمی گیره...دوست داشتم این لحظه های ناراحتی رو خیلی ساده تر به زبون میاوردم.حتی اگه این حرف ها پیش پا افتاده ترین حرف ها باشن و حتی اگه گفتن نداشته باشن،زدنشون برام مهمه چون اون آدم ها رو دوست خودم می دونستم و می دونم و روشون حساب باز کرده بودم.
جدا از بحث لحظه های دلگیر شدن
آیا اصلا چیزی تحت عنوان حساب باز کردن روی کسی توی دنیای دوستی می تونه وجود داشته باشه؟
با تعریفی که من از حساب کردن روی کسی به عنوان دوست داشتم،نه نمی تونه وجود داشته باشه.دوست ها هستن که هر کدوم با توجه به شخصیتشون در مراحل و شرایط خاص همراه و همدلت باشن و من همیشه انتظار داشتم در "هر" شرایطی از هر گونه دوست یک بازخورد بگیرم و این اشتباهی بس بزرگ بود.

ما دور هم جمع شدیم تا حال خوش داشته باشیم.
خوبیش اینه که باهم حرف می زنیم.
بلاخره یکی هست که مشتاق باشه عکسات رو ببینه،یکی دیگه هست که تو رو در جریان زمینه ای که دوست داری میذاره،یکی براش مهمه که آهنگی که دوست داره رو با هم گوش بدید،یکی هست که هر وقت و هر جایی که ببینیش مثل همیشه باهات گرم صحبت می شه،یکی هست که وقتی فقط تویی نمی گه کمیم،یکی هست که طوری بغلت کنه که همه ی ناراحتی هات از سرت بیرون بریزه،یکی هست که هر وقت بخوای می تونی هر حرفیو بهش بزنی بدون اینکه از قضاوت کردنش بترسی،یکی هست که چیزایی که براش جالبه رو باهات به اشتراک بذاره،چند نفری هستن با دیدنت حالت چهره شون عوض شه،چند نفری تو این جمع هستن که سلیقه ت رو خوب بدونن،آدم هایی هستن که می تونید تو هوای بارونی با هم آواز بخونید،آدم هایی هستن که گاهی با چیزهایی به فکرت بیفتن،آدم هایی هستن که وقتی جمعن "همه با هم" خوشحالن و هر کس نباشه،جاش به طور ویژه ای خالیه.
همه ی این آدم ها باهم،یه دوستی کامل رو می سازن و همیشه قدردان این همراهی ها و لحظات خوب دوستانه هستم.

ما عصبانی نیستیم.
فقط سنگ هامون رو وا می کنیم تا علف های هرز رو در بیاریم و راحت تر به راهمون ادامه بدیم.


Tuesday, April 29, 2014

اصلا چرا اینجا



روزانه من ثانیه های زیادی دارم که می تونم مفیدتر طی شون کنم.توی تاکسی که می شینم میتونم خوندنی هام رو بخونم ولی به چیز خاصی که نه،به فضای نامعلومی خیره می شم.بین ساعت نه تا ده شب من می تونم بنویسم یا تمرین خاصی انجام بدم ولی باز هم می بینم یه جا نشستم و فکر می کنم.فکر می کنم که چی می خوام بنویسم و با خودم می گم از اینجا شروع می کنم و به اینجا ختمش می کنم ولی با خودم می گم نه،خوب نیس،بی معنیه،لوسه،غر زدنه،چه لزومی داره. این افکار به هم بافته می شن و مثل زنجیر هر روز سنگین تر و سنگین تر دنبال من کشیده می شن.
همه ی حرفا وقتی بیرون ریخته می شن یه شکل دیگه به خودشون می گیرن.چه احساسی که نسبت به یه بوته گل داری و وقتی ابرازش می کنی حس می کنی لذت از زیبایی اون چند برابر می شه،چه افکار درهم و نگرانی های بی پایان قبل از خواب که وقتی صبح در میون گذاشته بشن از ابهت و بغرنجیشون به شدت کاسته می شه و حتی ممکنه خنده دار هم به نظر بیان.
بعضی حرف ها باید به اشتراک گذاشته بشن و چقدر بده که اطرافیانت این نیاز به حرف زدن رو نفهمن یا هیچ واکنشی نشون ندن.
یه روز داشتیم در مورد اینکه اصلا ما چرا می نویسیم و چرا اینجا می نویسیم و برای چه کسی می نویسیم حرف می زدیم.برای من نوشتن برای خود خودم هیچ معنی ای نداره و دو سه بار یادداشت هامو-موقع نوشتن-از روی وسواس می خونم و دیگه هرگز بهشون نگاه نمی کنم چون ازشون خجالت می کشم.اینجا نوشتن
(هر چند خیلی کم) برای من یعنی جدا کردن وصله های جور و ناجور ذهن و امید داشتن به تغییر شکل دادنشون وقتی توسط دیگران خونده می شن.
اصولا لذت می برم وقتی چندین نفر باهم حرف می زنن و جایی که نباید سکوت نمی کنن.
اینجا نوشتن،همون حس حرف زدن با چندین* نفر رو بهم می ده.


*تعداد کمی البته

Friday, March 28, 2014

نکند که...


سوء تفاهم

عوضی گرفتنِ محبوب بودنِ راهِ رسیدن به بعضی چیزها با محبوب بودن خودِ اون چیزها
دوست داشتنِ رابطه ای که با آدم ها داریم یا خود اون آدم ها
بد فهمیدن یا نفهمیدنِ مقصد
بیش از حد خواستن بعضی چیزها بدون اینکه فکر کنی وقتی بهشون برسی ارزش این همه خواسته شدن و انرژی صرف کردن برای بدست آورده شدن رو نداشتن

بعضی چیزها فقط خواستنشون قشنگه


تو مثل اون بعضی چیزها نباش

Wednesday, March 19, 2014

Act of violence against the self



من،هیچ وقت یه ابرقهرمان نبودم و هیچ وقت نفهمیدم چرا اکثر اوقات خودمو با ابرقهرمان ها مقایسه کردم و از خودم انتظارات ابرقهرمانانه داشتم و هیچ وقت نخواهم فهمید چرا الان که می خوام بنویسم من آدم خیلی معمولی با استعدادها و رفتارها و شرایط خیلی معمولی هستم،احساس می کنم یه شیء گرد داره توی گلوم رشد می کنه.

این روزا و کُلا این چند ماه و چند سال اخیر چندین و چند تن "من" قربانی عمل خشونت آمیزِ مقایسه شده و دوست دارم که دیگه واقعا به این نتیجه برسم که کافیه.قرار گرفتن تو هزار و یک مکان دیگه که احتمال داشت من پتانسیل های بیشتر برای انجام کارهای متنوع تری رو داشته باشم رو مجبور نیستم متصور بشم.
دیروز که با بچه های دبیرستان بودیم برای یه لحظه یادم اومد بعد از کنکور چه حسی داشتم.حسی که خیلی از گم کردنش متاسفم.حس خوشحالی از بدست آوردن هرچی که قرار بوده بدست بیارم و توی ذهن خودم آدم خوبی بودم که شایسته ی بهترین آینده بود و قائدتا هیچ ترسی نداشتم.الان داشتنِ هر جایی برای خودم تو آینده برام غیر قابل تصوره و از اینکه دوباره وارد چیزی بشم که توش بهترین نشم خیلی منو می ترسونه.

دقت کردم که برای خودم یه سری چیزا رو خیلی بزرگ و بغرنج می کنم.چند وقت پیش که به یکی از همین اهدافِ -در-ذهنِ-من-بزرگ-شده رسیدم،خوشحالی ای که انتظار داشتم موقع رسیدن بهش تجربه کنم رو تجربه نکردم و این سوال پیش اومد که نکنه خیلی از چیزهایی که برای خودت بزرگ کردی و با خودت قرار گذاشتی هروقت بهشون رسیدی احساس خوشبختی کنی، اون قدرا بزرگ نباشن و فقط بهانه ای باشن برای مشغولیت ذهنی داشتن و خود آزاری و شادیشون تو رو در نهایت راضی نکنن؟نکنه بعضی از اون آدمایی که فکر می کنی ابرقهرمانن و همیشه خودت رو با اونا تو ترازو میذاری و از پایین بهشون نگاه می کنی اون قدری که فکر می کنی قدرت های ماوراء الطبیعه نداشته باشن و داری الکی شکسته نفسی می کنی و به خیلی چیزها نمی رسی و این کارهای ابرقهرمانانه فقط تو ذهن تو زاییده شده و وقتی از نزدیک نگاه کنی با چیز خاصی مواجه نمیشی؟
و همین طور هم بود.به چشم دیدم که بعضی از فرصت هایی که خودمو در اندازه شون ندونستم رو آدمهایی استفاده کردن که شاید سطحشون از چیزی که من انتظار داشتم خیلی پایین تر بود،فقط اعتماد به نفس داشتن و موفق شدن.

دیگه دوست ندارم اطرافم پر از غول های پوشالی باشه و می خوام خودِ فعلیم رو در همین شرایطی که دارم بپذیرم.نوشته ای که با پذیرش معمولی بودن شروع می شه نباید به این ختم بشه که من می تونم قهرمان خودم باشم؟نباید به این نتیجه برسم که نمی خوام خودم رو تو طبقه بندی خاص/معمولی قرار بدم و به خودم برچسب زدن کار احمقانه ایه؟نباید به این نتیجه برسم که نباید از زاویه دید دیگران به خودم نگاه کنم؟خب خوشحالم که با جمله ای که همیشه تو ذهنم بود نوشته رو شروع کردم و به نتیجه ای بهتر از ناراحت بودن رسیدم.

دیشب آرزوهامون رو روی بالون نوشتیم و فرستادیم هوا.آرزو کردم بتونم از خودم راضی باشم و از اینکه خودم رو شایسته ی چیزهای خوب بدونم نترسم.

Thursday, January 9, 2014

در یک کلمه،دو کلمه،سه کلمه،چهارصد کلمه و 140 حرف نمی گنجم



*نمی خواهم بگویم حالم خوب است یا بد است یا ایام خوب است یا بد است.هدفم فقط توصیف است.می خواهم به خودم ثابت کنم پیام های یک خطی و استتوس های 140 کاراکتری من را خلاصه نکرده




قشنگ است

مزخرف است
خوب است
خوش است
بد است
راحت است
تعریفی ندارد

چطور هر آنچه پشت هر چیزی  بتواند در قالب یک کلمه درآید.یک کلمه نمی تواند انسان، احساس،شرایط یا اثر را نمایندگی کند.
اصلا کلمه ها بی معنی و ناتوانند.با کشیدن کلمات و تکیه روی بعضی حروف کمکی به توصیف نمی شود که هیچ،ناتوانی،مضاعف می شود.
درد را چگونه می شود توصیف کرد؟تمایز دردها را چگونه می شود نشان داد جز نشان دادنِ منشاء آن ها؟

می خواهم حالم را توصیف کنم.
در یک کلمه نمی گنجد.در دو و سه و چهار کلمه هم.منتظر شنیدن خوبم نباشید،کمی صبر و تحمل لازم است.
انگار حرارتی در کمرم در حرکت است،هوا طوری تاریک نیست که چیزی نبینم.دیدم خوب است اما دوست ندارم سرم را برای دیدنِ بیشتر حرکت دهم.چیز قابل توجهی برای دیدن نیست.انگار درون یک فضای کدر و تاریک حرکت کرده باشم.
بزرگترین چالشم حفظ تعادل بدون گرفتن میله ی اتوبوس است.در این حالت به هیچ چیز فکر نمی کنم.برای توصیف حالم می توانم خودم و شما را راحت کنم و بگویم خسته ام،اما یک کلمه نمی تواند کافی باشد.یعنی نباید کافی باشد.
در خیابان راه می روم،آدمها همه سردشان است.پشت چراغ قرمز،عابرینِ پیاده این پا آن پا می کنند،بعضی صبورند،
بعضی به دو می گذرند و به چراغ نگاه نمی کنند،بعضی هم چند ثانیه مانده به سبز شدن چراغ از خیابان رد می شوند.پیاده رو خالی است.نه اینکه خالی باشد ولی معنی خاصی ندارد.همه با عجله از رویش می گذرند چون مجبورند.شاید تیترِ روزنامه های روی زمین کمی جذبم کند و دکور آب انار فروشی ای که در آبنمایش آب انار جاری است.اتوبوس های مطهری-رسالت به صف شده اند و همیشه با دقت روی همه شان را می خوانم و همیشه دلم می خواهد یک اتوبوس راه آهن-تجریش هم بینشان باشد،با اینکه می دانم نیست،دلم می خواهد زودتر سوار شوم.ایستگاهِ اتوبوس های راه آهن-تجریش جای مشخصی ندارد،بعضی اوقات به جایی که باید برای منتظرشان بودن بایستم شک می کنم.بعضی موقع ها وقتی به سمت محل احتمالی ایستگاه می روم رسیده اند و خودم را مجبور می کنم حریصانه از پیاده رو بیرون بزنم و خلاف جهت خیابانِ یک طرفه بدوم و خودم را درون اتوبوس بیاندازم.
هوا سرد است،ولی گرمم است.
به لطف پافشاری آدم ها برای سوار شدن نه هوای خوبی برای فرو بردن هست نه فضایی.انگار حرارتی در کمرم حرکت می کند.بزرگترین چالشم حفظ تعادل است.نمی توانم کاپشنم را درآورم چون دستم بند است.بند هم نباشد حوصله ی نگه داشتن کاپشن را ندارم.انگار درون یک فضای کدر و تاریک حرکت کرده باشم.

از دانشگاه آمده ام.لباس هایم را طوری در می آورم انگار رویشان یک بیماریِ خطرناک دارد حرکت می کند و بالا می آید.خودم را می اندازم روی تخت.دو ساعتِ تمام انگشت هایم را با حرص و تاکید(برای مصونیت از اشتباه) روی ماشین حساب کوبیده ام.فکرِ کم آوردنِ وقت برای حل کردن آسان ترین سوال امتحان و بی دقتی ام مثل خوره به جانم افتاده.نه،نگویم مثل چه،مثل خوره به جانم افتاده یعنی سرعت تپیدن قلبم بالا می رود و دوست دارم چیزی را خراب کنم تا از فکرِ خراب کردنِ خودم در بیایم.البته این فقط بهانه است.روی صندلی می نشینم و در اینترنت بالا و پایین می روم.سردم است،شوفاژ را روشن می کنم.چند دقیقه می گذرد،از گرما دارم آتش می گیرم و شوفاژ را می بندم.
گوشهایم گرم می شوند اما پاهایم یخ می زند.پرده را کنار نمی زنم ولی می دانم نورِ گذشته از منافذ پارچه ی پرده از چه جور هوایی ناشی می شود.آسمان زردِ کدر است.یک جور زردی که به وضوح نمی شود گفت خاکستری دارد ولی انگار یک لایه ی خاکستری تمام آسمانِ زردِ دل مرده ی کدر رنگ را پوشانده باشد.زرد کم عمق نیست،عمیق است،به نظر می رسد هزاران هزار کیلومتر زرد خاکستری را باید طی کنی تا به آبی برسی.
طوری است که نخواهی سرت را برای دیدنِ بیشتر حرکت بدهی.دوست داری چشمهایت را ببندی و افکار و احتمالات به طرفت حمله نبرند.
بزرگترین چالشم حفظ تعادل است.توصیف حالم در یک کلمه نمی گنجد.



*نمی نوشتم چون می خواستم خوب بنویسم.این نوعی بیماری است.