Thursday, August 7, 2014

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...


خودِ من وقتی امیدوارم دیدنی ام.
همه چیز دلیلی برای لبخند زدن و به وجد آمدن می شود.ارواحِ درون کتاب ها زنده می شوند و به حرف می آیند.به تصاویر زیبا دل می بندم.حتی به سایه ها ایمان می آورم.سایه ها هم انگار هوایم را دارند و مثل همان که قرار است همیشه زیر نظرم داشته باشد تا آدم بهتری باشم،تماشایم می کنند.
امید داشتن چیز عجیبی است،امید نداشتن هم. از خودِ امیدوارم در وضعیتِ نشستن وسط جزیره ای فرسنگ ها دورتر از تمدّن تعجب می کنم و وقتی کسی می گوید امیدی ندارد غیر ممکن به نظر می رسد.داشتن و نداشتنش هر دو حس گناه و حماقت به دنبال دارد.

دوست ندارم باور کنم امری طبیعی دارد برایم غیرممکن می شود.سیاه تر از پایان ناخوشایند و مرگ قهرمان داستان هم وجود دارد.

فقط می ترسم در این تاریکی دستم را دراز کنم و چیزی که تا الآن فکر می کردم هست،نباشد.

No comments:

Post a Comment