Tuesday, December 29, 2015


می خوام پرده رو بزنم کنار و پنجره رو باز کنم. ولی نه منظره ای هست نه هوایی.
از صبح تا عصر گوش می دم به ریتم پتک زدن کارگرها به ستون و سیمان. از پشت پنجره که نگاهشون می کنم این قدر نزدیکن که می ترسم متوجه نگاه کردنم بشن. منظره رو به روم یه نقاشی انتزاعی از مستطیل های خاکستری و زرد-سفید چرک و خطوط متقاطع و شکسته ست. آسمون دیگه پیدا نیست، برج میلاد پیدا نیست، شهر رو دوده و غبار گرفته  و  حتی نمیشه پنجره رو باز کرد و توی باد نفس کشید برای تنوع. مثل یه کابوسه. دقیقا مثل یه کابوس.