Thursday, January 9, 2014

در یک کلمه،دو کلمه،سه کلمه،چهارصد کلمه و 140 حرف نمی گنجم



*نمی خواهم بگویم حالم خوب است یا بد است یا ایام خوب است یا بد است.هدفم فقط توصیف است.می خواهم به خودم ثابت کنم پیام های یک خطی و استتوس های 140 کاراکتری من را خلاصه نکرده




قشنگ است

مزخرف است
خوب است
خوش است
بد است
راحت است
تعریفی ندارد

چطور هر آنچه پشت هر چیزی  بتواند در قالب یک کلمه درآید.یک کلمه نمی تواند انسان، احساس،شرایط یا اثر را نمایندگی کند.
اصلا کلمه ها بی معنی و ناتوانند.با کشیدن کلمات و تکیه روی بعضی حروف کمکی به توصیف نمی شود که هیچ،ناتوانی،مضاعف می شود.
درد را چگونه می شود توصیف کرد؟تمایز دردها را چگونه می شود نشان داد جز نشان دادنِ منشاء آن ها؟

می خواهم حالم را توصیف کنم.
در یک کلمه نمی گنجد.در دو و سه و چهار کلمه هم.منتظر شنیدن خوبم نباشید،کمی صبر و تحمل لازم است.
انگار حرارتی در کمرم در حرکت است،هوا طوری تاریک نیست که چیزی نبینم.دیدم خوب است اما دوست ندارم سرم را برای دیدنِ بیشتر حرکت دهم.چیز قابل توجهی برای دیدن نیست.انگار درون یک فضای کدر و تاریک حرکت کرده باشم.
بزرگترین چالشم حفظ تعادل بدون گرفتن میله ی اتوبوس است.در این حالت به هیچ چیز فکر نمی کنم.برای توصیف حالم می توانم خودم و شما را راحت کنم و بگویم خسته ام،اما یک کلمه نمی تواند کافی باشد.یعنی نباید کافی باشد.
در خیابان راه می روم،آدمها همه سردشان است.پشت چراغ قرمز،عابرینِ پیاده این پا آن پا می کنند،بعضی صبورند،
بعضی به دو می گذرند و به چراغ نگاه نمی کنند،بعضی هم چند ثانیه مانده به سبز شدن چراغ از خیابان رد می شوند.پیاده رو خالی است.نه اینکه خالی باشد ولی معنی خاصی ندارد.همه با عجله از رویش می گذرند چون مجبورند.شاید تیترِ روزنامه های روی زمین کمی جذبم کند و دکور آب انار فروشی ای که در آبنمایش آب انار جاری است.اتوبوس های مطهری-رسالت به صف شده اند و همیشه با دقت روی همه شان را می خوانم و همیشه دلم می خواهد یک اتوبوس راه آهن-تجریش هم بینشان باشد،با اینکه می دانم نیست،دلم می خواهد زودتر سوار شوم.ایستگاهِ اتوبوس های راه آهن-تجریش جای مشخصی ندارد،بعضی اوقات به جایی که باید برای منتظرشان بودن بایستم شک می کنم.بعضی موقع ها وقتی به سمت محل احتمالی ایستگاه می روم رسیده اند و خودم را مجبور می کنم حریصانه از پیاده رو بیرون بزنم و خلاف جهت خیابانِ یک طرفه بدوم و خودم را درون اتوبوس بیاندازم.
هوا سرد است،ولی گرمم است.
به لطف پافشاری آدم ها برای سوار شدن نه هوای خوبی برای فرو بردن هست نه فضایی.انگار حرارتی در کمرم حرکت می کند.بزرگترین چالشم حفظ تعادل است.نمی توانم کاپشنم را درآورم چون دستم بند است.بند هم نباشد حوصله ی نگه داشتن کاپشن را ندارم.انگار درون یک فضای کدر و تاریک حرکت کرده باشم.

از دانشگاه آمده ام.لباس هایم را طوری در می آورم انگار رویشان یک بیماریِ خطرناک دارد حرکت می کند و بالا می آید.خودم را می اندازم روی تخت.دو ساعتِ تمام انگشت هایم را با حرص و تاکید(برای مصونیت از اشتباه) روی ماشین حساب کوبیده ام.فکرِ کم آوردنِ وقت برای حل کردن آسان ترین سوال امتحان و بی دقتی ام مثل خوره به جانم افتاده.نه،نگویم مثل چه،مثل خوره به جانم افتاده یعنی سرعت تپیدن قلبم بالا می رود و دوست دارم چیزی را خراب کنم تا از فکرِ خراب کردنِ خودم در بیایم.البته این فقط بهانه است.روی صندلی می نشینم و در اینترنت بالا و پایین می روم.سردم است،شوفاژ را روشن می کنم.چند دقیقه می گذرد،از گرما دارم آتش می گیرم و شوفاژ را می بندم.
گوشهایم گرم می شوند اما پاهایم یخ می زند.پرده را کنار نمی زنم ولی می دانم نورِ گذشته از منافذ پارچه ی پرده از چه جور هوایی ناشی می شود.آسمان زردِ کدر است.یک جور زردی که به وضوح نمی شود گفت خاکستری دارد ولی انگار یک لایه ی خاکستری تمام آسمانِ زردِ دل مرده ی کدر رنگ را پوشانده باشد.زرد کم عمق نیست،عمیق است،به نظر می رسد هزاران هزار کیلومتر زرد خاکستری را باید طی کنی تا به آبی برسی.
طوری است که نخواهی سرت را برای دیدنِ بیشتر حرکت بدهی.دوست داری چشمهایت را ببندی و افکار و احتمالات به طرفت حمله نبرند.
بزرگترین چالشم حفظ تعادل است.توصیف حالم در یک کلمه نمی گنجد.



*نمی نوشتم چون می خواستم خوب بنویسم.این نوعی بیماری است.