Tuesday, December 25, 2012

Once Upon a Dream

 I know you, I walked with you once upon a dream
I know you, the gleam in your eyes is so familiar a gleam
And I know it's true that visions are seldom all they seem
But if I know you, I know what you'll do
You'll love me at once, the way you did once upon a dream


"From "Sleeping Beauty
Music by Tchaikovsky
Lyrics by Sammy Fain and Jack Lawrence
Singers: Mary Costa & Bill Shirley

حرفای بیشتر در ورژن جدید

Thursday, December 20, 2012

خیلی چیزا می خواستم بگم و نگفتم


دیشب اولین نفر صف تاکسی بودم و در حال ذوق مرگ شدن برای نشستن روی صندلی جلوی ماشین.ماشین که اومد داشتم دستگیره در رو می گرفتم ، یه خانومه که پشت من وایساده بود گفت : خانوم میشه شما که جوونید پشت بشینید تا همه مون جا بشیم، این آقا بره جلو؟تو دلم بهش گفتم عوضی آشغال چرا من باید برای راحتی تو آسایش آخر روزمو از دست بدم؟دلم نمی خواد اون پشت کنار تو و این همه باری که داری مچاله بشم!چرا با من حرف می زنی؟چرا مزاحمم می شی؟!...
جای این حرفا یا یه "نه" ی ساده گفتن یه لبخند ملیح زدم و گفتم بله.همین.
نه تنها کیسه هاش زیاد بود بلکه دائم در حال میل کردن تخمه آفتابگردون مزمز بود که حالم داشت از بوش به هم می خورد.
کلّا زیاد تو اینجور موقعیت ها قرار گرفتم.نمیدونم چرا اون کاری که دوست داشتم رو انجام ندادم.اون حرفی که تو ذهنم می گذشت رو نزدم.چرا سعی کردم لطف کنم در حالی که می دونستم در آینده کمتر کسی منو مورد لطف قرار میده.
دفعه ی بعد خبری از لبخند ملیح نیست.
دفعه ی بعد حرفمو می زنم.



+آدم وقتی سعی میکنه رفتار درست رو انجام بده و تنها چیزی که تو خیابون می بینه نامهربونیه یا تو روابطش خیلی کارا می کنه و بازخوردی نمی گیره، سرخورده می شه،عصبانی می شه(این عصبانیت ممکنه تو موقعیت های نامربوط یا در مورد آدمهای بی تقصیر(مثل همین موقعیتی که توش بودم) سراغ آدم بیاد) و در آخر جزئی از همونایی میشه که باهاشون می جنگید.من دلم نمی خواد این اتفاق بیافته ولی تا حدّی باید Setting رفتار رو عوض کرد تا بیشتر ضربه نخوریم.

Wednesday, December 12, 2012

دل بستن به چیزی که نیست


زندگی شاید مثل زل زدن به عکس جعبه های شکلات روی درخت از پشت شیشه کافه فرانسه باشه
حتی اگه بدونیم دستمون به انعکاس محتویات قفسه ی شیرینی فروشی روی شیشه نمی رسه
حتی اگه یه ساعت هم از درخت آویزون باشه و بهمون یادآوری کنه که خیلی دیره
زل زدن به درختی که جعبه های شکلات ازش آویزونه خالی از لطف نیست.

Wednesday, December 5, 2012

با تشکر از هوای آلوده


وقتی دور هم جمع می شیم از نشدن ها حرف می زنیم،از "دیگری"، از اون تکست لعنتی که قرار نیست بیاد.
ما خیلی خوب می تونیم خوشحال باشیم با هم.حس می کنم که دیگه کافیه از ناکامی ها حرف زدن.
چند روز پیش داشتم به بچه ها می گفتم...سه شنبه ی هفته ی پیش روزم خیلی خوب شروع شد.به خودم می گفتم امروز پرده ی اتاقمُ کنار می زنم،موهامو شونه می کنم،اون گوشواره ای که دوست دارمو گوشم می کنم،لبخند می زنم،کتاب می خونم،اصن امروز می خوام خودمو دوست داشته باشم،واسه ی یه روز که شده راضی باشم از خودم و همه چی.بعدِ دو ساعت مسج ِ نمره ی شیمی فیزیک اومد و به طرز باور نکردنی ای داغونم کرد.یعنی،گوشی به دست نشستم روی تختم و حس کردم می خوام دنیا تموم شه هر چه زودتر.نمره ی شیمی فیزیک فقط یه جرقه بود البته.تمام ناراحتی هام بهم هجوم آوردن ،،ناراحتی هام از اولین روز 21 سالگی تا اون روز و خودم واقعا تعجب کرده بودم....از همه چیز عصبانی بودم.عصبانیتی که هیچ راهی برای تخلیه ش نبود. شادی انقدر متزلزل؟

این روزا خوبه...یه قول کیمیا:«احساس می کنم قرن ها پیش دانشجو بودم...». نباید مفید بودن رو زیادی سخت معنی کرد.برای من اینکه ذهنم از دانشکده فنّی خالی شه،با بردیا کیک آماده درست کنم،با هم به همه چیز بخندیم،با مامانم برم بیرون، آلبوما رو مرتب کنم و سرم به موتزارت گرم شه فعلا کافیه.