Thursday, December 20, 2012

خیلی چیزا می خواستم بگم و نگفتم


دیشب اولین نفر صف تاکسی بودم و در حال ذوق مرگ شدن برای نشستن روی صندلی جلوی ماشین.ماشین که اومد داشتم دستگیره در رو می گرفتم ، یه خانومه که پشت من وایساده بود گفت : خانوم میشه شما که جوونید پشت بشینید تا همه مون جا بشیم، این آقا بره جلو؟تو دلم بهش گفتم عوضی آشغال چرا من باید برای راحتی تو آسایش آخر روزمو از دست بدم؟دلم نمی خواد اون پشت کنار تو و این همه باری که داری مچاله بشم!چرا با من حرف می زنی؟چرا مزاحمم می شی؟!...
جای این حرفا یا یه "نه" ی ساده گفتن یه لبخند ملیح زدم و گفتم بله.همین.
نه تنها کیسه هاش زیاد بود بلکه دائم در حال میل کردن تخمه آفتابگردون مزمز بود که حالم داشت از بوش به هم می خورد.
کلّا زیاد تو اینجور موقعیت ها قرار گرفتم.نمیدونم چرا اون کاری که دوست داشتم رو انجام ندادم.اون حرفی که تو ذهنم می گذشت رو نزدم.چرا سعی کردم لطف کنم در حالی که می دونستم در آینده کمتر کسی منو مورد لطف قرار میده.
دفعه ی بعد خبری از لبخند ملیح نیست.
دفعه ی بعد حرفمو می زنم.



+آدم وقتی سعی میکنه رفتار درست رو انجام بده و تنها چیزی که تو خیابون می بینه نامهربونیه یا تو روابطش خیلی کارا می کنه و بازخوردی نمی گیره، سرخورده می شه،عصبانی می شه(این عصبانیت ممکنه تو موقعیت های نامربوط یا در مورد آدمهای بی تقصیر(مثل همین موقعیتی که توش بودم) سراغ آدم بیاد) و در آخر جزئی از همونایی میشه که باهاشون می جنگید.من دلم نمی خواد این اتفاق بیافته ولی تا حدّی باید Setting رفتار رو عوض کرد تا بیشتر ضربه نخوریم.

No comments:

Post a Comment