Saturday, September 28, 2013

مناظره



سوال های ساده،مواضع واضح
اما فقط ظاهر اینگونه است


"حضانت کودک پنج ساله را به مادر می سپارید یا پدر؟" و این هفته با گروهی بودم که باید از مواضعش در ازای انتخاب گزینه ی پدر دفاع می کرد.
کلاس مناظره،
دو هفته ست از بخت بد،توی گروهی میافتم که باید از عقیده ای دفاع کنم که عقیده ی من نیست یا باهاش مخالفم.دفاع کردن از فکری که باهاش به وضوح مخالفی یا به طور کلی پاسخ غیر معمول دادن به سوالاتی که ظاهرا جواب واضح دارن خیلی سخته.طرفِ پاسخ غیر معمول یا مخالف خودم رو گرفتن یعنی مجبورم توی گروه، خودم رو آدمی جا بزنم که عکس من فکر می کنه و مجبورم برای دفاع از گروهم دلایل متقاعدکننده بتراشم و به نوعی مقابل خودم بایستم و خودم رو متقاعد کنم که نظرم اشتباهه.
باور کردنش برای خودم هم سخت بود ولی وقتی بحث شروع می شد و دلایل رو می نوشتیم،منی که فکر می کردم امکان پذیر نیست کسی گزینه ی پدر رو انتخاب کنه تقریبا متقاعد شده بودم که پدر گزینه ی بهتریه.من که فکر می کردم برای آزادی بیان حتما باید محدودیت وجود داشته باشه تقریبا ایمان آوردم که آزادی بیان محدود نباشه بهتره و برای دفاع دلایلی به ذهنم رسید که هیچ وقت فکرشو نکرده بودم.
البته فکر نکنید با گذر زمان تغییرِ نظرم پایدار موند.بعد از این دو جلسه من ایمان آورم(قبلا شک داشتم) که نمیشه در طرفداری ثابت بود.در هیچ موردی.حتی می شه در ضدیت با یه قاتل زنجیره ای شک کرد.اگر خودمون رو تمام و کمال در شرایط دیگه قرار بدیم حاضر نمی شیم در هر موردی صحیح و ناصحیح رو تعیین کنیم.

برای من،شاید شنیدن اینکه سیاه و سفید وجود نداره کافی نبود.این تمرین خوبی بود برای اینکه مخالف/متفاوت رو درک کنم و از نظراتِ از پیش مشخصم کمتر سرسختانه دفاع کنم.
انعطاف چیز خوبیه.

Sunday, September 1, 2013

چهار چراغ قرمز و هشت سرعت گیر


از خانه تا محل کارآموزی چهار چراغ قرمز است و از در ورودی سازمان تا ساختمان معاونت انرژی هشت سرعت گیر

چراغ قرمز اول - خیلی وقت ها شده وقتی به چراغ قرمز می رسم 5-6 ثانیه قرار است سبز بماند.نمی دانید چه حس عجیبی دارم این موقع ها.گاز بدهم؟ترمز کنم؟می توانم ردش کنم؟روی خط عابر قرمز می شود؟آنقدر دست دست می کنم که تصمیمم می شود بین گاز دادن و ندادن.وسط راه پشیمان می شوم و در بدترین حالت آهسته می کنم و ناگهان تصمیم می گیرم گاز دهم و قرمز می شود و من تقریبا وسط خیابانم.وقت چراغ زرد را باید بیشتر کنند.

اولین روزی که رفته بودم کارآموزی مثل جوگیرها 8.5 آنجا بودم و آنقدر ماندم تا آقای تقی پور متذکر شدند:خانم مهندس،ساعت کاری تا 2.5 است.من شش ساعت را با یک عالمه گزارش و هندبوک پیل سوختی،زیر باد شدید کولر و آقای تقی پور و سرباز شماره یک،یکی از صامت ترین وضعیت های ممکن را گذراندم.خشک شدم.

چراغ قرمز دوم - صد و شصت ثانیه وقت داری آهنگ را با آرامش گوش بدهی.آخ!عجب آفتابی است.داشبورد که نیست،آینه است.موقع رانندگی دقیقا به هیچ چیز جز راه و عابر و شمشاد و چراغ و آهنگ فکر نمی کنم،در عین حال بعضی موقع ها حس می کنم واقعا حواسم به هیچ چیز نیست،به هیچ چیز.

وقت هایی که من شیر سفید می خورم تقریبا کمیاب هستند.خدمه ی محل کارآموزی صبح ها شیر داغ می آورند و چند ساعت بعد چای بدون قند.اولین باری که شیر داغ جلویم گذاشتند از حیث رو در بایستی و اینکه مبادا شیر هدر برود مجبور شدم در حال نفس نکشیدن و تحمل چربی روی شیر،بنوشم.تحمل کن.یک قلپ دیگر.اشک در چشم.بگذار کمتر از نصف فنجان تویش بماند.از آن روز به بعد یاد گرفتم بگویم:"مرسی،من نمی خورم" و از احساس گناه نجات یافتم.

چراغ قرمز سوم - چرا دقیقا وقتی می خواهم توی کیفم دنبال چیزی بگردم چراغ قرمز در حال تمام شدن است؟چراغ قرمز می خواهد با من حرف بزند؟با من بازی دارد؟

چرا اینها با هم حرف نمی زنند.مگر می شود اینجوری مثل ماشین زندگی کرد.اتاق ها بدون ذره ای رنگ،بدون ذره ای ذوق.روزهای اول به خودم گفتم اگر کار و زندگی اینطوری باشد حتما خودم را خواهم کشت.
یک روز از سرباز شماره یک پرسیدم اینجا دقیقا چه کار می کنند،انگار که دلش خیلی پر باشد گفت:هیچ کار نمی کنند.به تازه کارها خیلی کار می دهند و اصلا فکر نکن که کارهایت را زود تمام کنی و تحویل بدهی چون تمام نمی شود،اضافه می شود.بعد فهمید هم دانشگاهی هستیم و از خاطراتش با استادها تعریف کرد.این سرباز از خودمان بود،خوشحال شدم.

چراغ قرمز چهارم - تقریبا هر بریدگی چراغ چشمک زن دارد.خیلی بی معنی است.چقدر اینجا بریدگی دارد.آدم نمی تواند به طور ممتد گاز بدهد.باید مواظب باشی از راست برانی که پشت ماشین هایی که به چپ می پیچند گیر نیفتی.

کارآموز شماره یک آمد.هم دانشگاهی هستیم.دیگر احساس تنهایی نمی کنم.تازه ازدواج کرده است.به گل و گیاه جلوی محل کارآموزی توجه ویژه ای دارد،انگار دارد در خانه اش گیاه می کارد.این گیاه هایی که از خاک در آمده و یک متر جلوتر سرش در خاک رفته برایش جالب است.تا آن موقع توجه نکرده بودم.

سرعت گیر اول - آنجا بسیار سبز و زیباست.سرعت گیر هایی دارد به شکل : ^ .باید خیلی صبر داشته باشی و خیلی ترمز کنی تا نصف نشوی.

صدای خنده ی انصاری و دوستان از اتاق بغلی می آید.وقتی وارد اتاق می شوم انصاری پایش روی میز است.روی میزش اسپری است.از این که به من سر می زند و می گوید چند تا گزارش جدید پیدا کرده است لجم می گیرد.می پرسم چند صفحه است،جواب می دهد چیزی نیست روی هم پانزده صفحه،انگار نمی فهمد تا الان صد صفحه به من کار داده.سرباز شماره یک از پشت مانیتورش لبخندِ "دیدی گفتم" به من تحویل می دهد.

سرعت گیر دوم - من نتوانستم سرعت گیرها را از خانه تا اینجا بشمارم،خیلی اند.ترکیب چراغ های قرمز و چراغ های چشمک زن و یک عالمه سرعت گیر چیز افتضاحی است.فکر نمی کردم هیچ وقت به این چیزها این قدر توجه  کنم و حتی عصبی ام کنند.
ماه رمضان است و میز جدید و همکار جدید به اتاق اضافه می شود.خانم نوبختی،جهت تلطیف فضا.تقی پور نیست و نوبختی از من و سرباز شماره یک می پرسد روزه ایم یا نه،می گوید در را ببندید و های بای تعارف می کند.می گوید روزهای اول که آمده اینجا و کسی را نمی شناخته فکر می کرده مگر ممکن است یک بند بدون هیچ گونه ارتباطی کار کرد.خوشحال است که با خانم های اتاق رو به رو آشناست.خانم های اتاق روبه رو دو خواهر دوقلو اند،یک آقا هم آنجاست.روز اول که معلوم نبود کجا باید باشم پیش آنها بودم.در مورد هر چیزی حرف می زدند.رنگ چوب مبل یکی از خواهرها مثلا.

سرعت گیر سوم - عابر ها انگار پشت شمشاد ها قایم شده اند و آماده ی پرش ناگهانی به خیابان هستند.مثل بازی کامپیوتری است.بعضی هایشان حتی نگاه هم نمی کنند،به ترمز کردن راننده جلوی پایشان خیلی اطمینان دارند.از هر قسمتی از جدول کنار خیابان،هر قسمتی از پل،کوچه، از همه جا آدم می زند بیرون.

در باز شد و دیدم همه تمام قد بلند شدند.معمولا در بلند شدن زیاد جدی نیستم ولی این انگار شخص مهمی بود.سلام کرد و پرسید کار چطور است و پرسید خانم های کارآموز روی چه کار می کنند و بعد رفت.نوبختی گفت مدیر عامل سازمان بود و انگار ارتباطات دولتی مهمی دارد.می گفت یک روز که به اتاق ها سر می زده مچ کسی را در حال روزه خواری گرفته و بدجور داد و بیداد راه انداخته.به آستین کوتاه آقایان هم گیر می دهد.موقع پاداش دادن هم حواسش به آنهایی که نماز می آیند هست.دبستان است.

سرعت گیر چهارم - مطمئن نیستم که بوق وسیله ی انذار است یا به وسیله ی تخلیه ی عصبانیت تغییر نقش داده است.

شما اینجا کارآموزید؟کدام دانشگاه می رید؟در این زمینه مطالعه داشتید؟تا حالا مقاله دادید؟من ترم پنج ام و صد واحد پاس کردم.بدون دیکشنری ترجمه می کنید؟روی کامپیوترتون بابیلون ندارید؟همیشه از دیکشنری انگلیسی به انگلیسی استفاده می کنید؟من و دوستم تا حالا یک مقاله دادیم.دانشگاهتون مهمان می پذیره؟کلاس هاتون چند نفره است؟استادهاتون پیرن؟من دختر عمه م مهندسی فلان می خونه.رتبه ی کنکورتون چند بوده؟می آید با من و دوستم مقاله بدیم؟می خواید اپلای کنید؟نمی خواید اپلای کنید؟پس برای دکترا اپلای می کنید؟استاد نوروزی رو می شناسید؟...؟بدبختانه همه رفته اند جلسه و من مجبورم سوال های روانه شده به سمتم در دقایق اولیه آشنایی با کارآموز سوم را تنهایی تحمل کنم.کارآموز دوم همین دوست این آقاست و قبلا دیده بودمش و چیزی برای تعریف ندارد.فقط اینکه کارآموز سوم بدجوری روی اعصابم رفته بود.چی؟یکشنبه و سه شنبه می آید اینجا؟سعی کردم تا جایی که ممکن بود یکشنبه و سه شنبه پایم را آنجا نگذارم.

سرعت گیر پنجم - اگر این خیابان را مستقیم بروم بعد بروم پایین بهتر است یا اول بروم پایین بعد مستقیم؟کدامش قشنگ تر است؟هر دو مثل همند.هیچ فرقی نمی کند.خیابان های مسیری که باید بروی از روی هم کپی شده اند.

سرباز دومی هم وجود دارد این اواخر.جایش رو به روی من است و دائم دارد آهنگی را زمزمه می کند.بلند هم زمزمه می کند.تلفنش هم هی زنگ می خورد.

سرعت گیر ششم - وقتی ماشینی از دور به من نزدیک می شود نمی توانم پارک کنم.نمی شود گفت پارک دوبلم عالی است،جلوی ماشین را ندیدن معضل است.اما بعضی اوقات خوب است.امروز پارک دوبلی زدم که شایان تقدیر بود.هر موقع شایان تقدیر می شوم کسی نیست.
کارآموز سوم شیرینی آورده است.تعارف می کند،می پرسم به چه مناسبتی؟"به مناسبت عقد بنده".آفرین.پسر بچه ها هم ازدواج می کنند.به به.چه کفش مردانه ی براقی هم پوشیده.به خانم نوبختی گفته همه ی اعضای دفتر را صدا کند تا بیایند همینجا شیرینی ازدواج کارآموزی که چند روز بیشتر نیست آمده را بخورند.به آشپزخانه هم سپرده شده که چای بیاورند.عجب.انصاری می آید تو :"تسلیت می گم.این چه کاری بود کردی؟"
سرعت گیر هفتم - خیابان ها فقط راه هستند و بس.فقط مسیری اند برای رسیدن به محل زندگی.خودشان زندگی نیستند.هیچ کس نمی رود که به خیابان رسیده باشد.خیابان کسالت بار است.

تقریبا تعریف کردنی هایم ته کشیده است.

سرعت گیر هشتم - از خودم می پرسم مگر می شود آدم هر صبح و هر ظهر یک مسیر را برود و بیاید؟با تاکسی فرق می کند.با تاکسی می توانی مشغول باشی ولی رانندگی عذاب است.تمام پستی و بلندی ها را حفظ می شوی.از چیزهایی که "باید" بهشان توجه کنی خسته می شوی.اصلا می شود یک راه را هزار بار رفت؟دوست دارم که نشود.
دوست داشتم نوشته ام را خشن تمام کنم اما حالا فکر می کنم که لازم نیست.واقعا دیگر برایم مهم نیست آنجا چه می گذرد یا من چرا وقتم را آنجا گذراندم و نیازی هم به تحلیل این موضوع نیست.فهمیدم که دیگر هیچ وقت دوست ندارم پایم را در چنین محیطی بگذارم و حتی این هم مهم نیست.

این مکان ها تمام می شوند اما خیابان ها و ملالتشان همچنان همراه منند.
ما را تصادفی باید.