Tuesday, April 29, 2014

اصلا چرا اینجا



روزانه من ثانیه های زیادی دارم که می تونم مفیدتر طی شون کنم.توی تاکسی که می شینم میتونم خوندنی هام رو بخونم ولی به چیز خاصی که نه،به فضای نامعلومی خیره می شم.بین ساعت نه تا ده شب من می تونم بنویسم یا تمرین خاصی انجام بدم ولی باز هم می بینم یه جا نشستم و فکر می کنم.فکر می کنم که چی می خوام بنویسم و با خودم می گم از اینجا شروع می کنم و به اینجا ختمش می کنم ولی با خودم می گم نه،خوب نیس،بی معنیه،لوسه،غر زدنه،چه لزومی داره. این افکار به هم بافته می شن و مثل زنجیر هر روز سنگین تر و سنگین تر دنبال من کشیده می شن.
همه ی حرفا وقتی بیرون ریخته می شن یه شکل دیگه به خودشون می گیرن.چه احساسی که نسبت به یه بوته گل داری و وقتی ابرازش می کنی حس می کنی لذت از زیبایی اون چند برابر می شه،چه افکار درهم و نگرانی های بی پایان قبل از خواب که وقتی صبح در میون گذاشته بشن از ابهت و بغرنجیشون به شدت کاسته می شه و حتی ممکنه خنده دار هم به نظر بیان.
بعضی حرف ها باید به اشتراک گذاشته بشن و چقدر بده که اطرافیانت این نیاز به حرف زدن رو نفهمن یا هیچ واکنشی نشون ندن.
یه روز داشتیم در مورد اینکه اصلا ما چرا می نویسیم و چرا اینجا می نویسیم و برای چه کسی می نویسیم حرف می زدیم.برای من نوشتن برای خود خودم هیچ معنی ای نداره و دو سه بار یادداشت هامو-موقع نوشتن-از روی وسواس می خونم و دیگه هرگز بهشون نگاه نمی کنم چون ازشون خجالت می کشم.اینجا نوشتن
(هر چند خیلی کم) برای من یعنی جدا کردن وصله های جور و ناجور ذهن و امید داشتن به تغییر شکل دادنشون وقتی توسط دیگران خونده می شن.
اصولا لذت می برم وقتی چندین نفر باهم حرف می زنن و جایی که نباید سکوت نمی کنن.
اینجا نوشتن،همون حس حرف زدن با چندین* نفر رو بهم می ده.


*تعداد کمی البته