Thursday, August 28, 2014

پرسه

من بیست و دو ساله که تو این محل زندگی می کنم.
سال ها مسیر پیاده ام از جلوی این ساختمان ها می گذشته ولی تا شبی که ایران از آرژانتین باخت سرمو بلند نکرده بودم تا فراتر از چند تا ساندویچ فروشی چیزی ببینم.
یه بار دیگه هم گفته بودم،جذاب نیست وقتی خیابون ها جای زندگی کردن نیستن و فقط برای وصل کردن ساخته شدن.
یادمه یه مدت برای برگشت از مقصد جدیدی فقط می خواستم زود برسم خونه و سرمو می نداختم پایین،کوتاه ترین راه رو از خیابونای اصلی انتخاب می کردم. فکر می کنم وقتی آدم از مسیرش انتظار خاصی نداشته باشه طبیعیه که چیز خاصی هم جلوی راهش سبز نشه. البته منظورم نیست که اگه چشمتو بازتر کنی معجزه اتفاق می افته،فقط اینکه چیزهایی که قبلا بدون نگاه کردن از کنارشون می گذشتی می تونن برات معنای بیشتری پیدا کنن.
محل جدیدی که توش رفت و آمد دارم رو خیلی دوست دارم. هر دفعه سعی می کنم یه راه جدید برای طی کردن انتخاب کنم. خیلی دوست داشتم جوری می شد، همه ی جزئیات کوچه ها رو می دونستم.
از بین خونه ها، قدیمی های نما آجری رو بیشتر دوست دارم. اونایی که روی درشون نوشته "تخریب،خرید ضایعات" با چند تا شماره که خواستار رقم زدن مرگِ هرچه زودترِ بناست،بیشتر از همه غمگینم می کنه. جلوی پنجره های کم ارتفاع و کوچیک با پرده ی گل دار می شه ساعت ها وایساد و آشپزخونه رو تجسم کرد. دوست ندارم فکر کنم از پنجره بوی کهنگی میاد و این مکان رها شده، اینکه اعضای خانواده دور یه میز جمع شده باشن خیلی بهتره. زنگ هایی که کنارشون هیچ اسمی نوشته نشده و همه فکر می کنن کندنِ برچسب های تخلیه فاضلاب از کنارشون وقت تلف کردنه، اگه یکی از ساکنین اینجا دوستم بود،حتما برای فشار دادن این زنگ ها بیشتر به دیدنش می اومدم. بن بست هایی که عرضشون یه متره و تهش فقط یه در می بینی، هیجان انگیزترینن،میل بی انتها به دونستن اینکه تنها درِ این راه باریک به چی باز می شه.
باید انتهای بن بست ها دنبال معجزه گشت؟
چیزی فراتر از نما، از درون نصیب ما می شه؟

Thursday, August 7, 2014

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...


خودِ من وقتی امیدوارم دیدنی ام.
همه چیز دلیلی برای لبخند زدن و به وجد آمدن می شود.ارواحِ درون کتاب ها زنده می شوند و به حرف می آیند.به تصاویر زیبا دل می بندم.حتی به سایه ها ایمان می آورم.سایه ها هم انگار هوایم را دارند و مثل همان که قرار است همیشه زیر نظرم داشته باشد تا آدم بهتری باشم،تماشایم می کنند.
امید داشتن چیز عجیبی است،امید نداشتن هم. از خودِ امیدوارم در وضعیتِ نشستن وسط جزیره ای فرسنگ ها دورتر از تمدّن تعجب می کنم و وقتی کسی می گوید امیدی ندارد غیر ممکن به نظر می رسد.داشتن و نداشتنش هر دو حس گناه و حماقت به دنبال دارد.

دوست ندارم باور کنم امری طبیعی دارد برایم غیرممکن می شود.سیاه تر از پایان ناخوشایند و مرگ قهرمان داستان هم وجود دارد.

فقط می ترسم در این تاریکی دستم را دراز کنم و چیزی که تا الآن فکر می کردم هست،نباشد.