Friday, March 28, 2014

نکند که...


سوء تفاهم

عوضی گرفتنِ محبوب بودنِ راهِ رسیدن به بعضی چیزها با محبوب بودن خودِ اون چیزها
دوست داشتنِ رابطه ای که با آدم ها داریم یا خود اون آدم ها
بد فهمیدن یا نفهمیدنِ مقصد
بیش از حد خواستن بعضی چیزها بدون اینکه فکر کنی وقتی بهشون برسی ارزش این همه خواسته شدن و انرژی صرف کردن برای بدست آورده شدن رو نداشتن

بعضی چیزها فقط خواستنشون قشنگه


تو مثل اون بعضی چیزها نباش

Wednesday, March 19, 2014

Act of violence against the self



من،هیچ وقت یه ابرقهرمان نبودم و هیچ وقت نفهمیدم چرا اکثر اوقات خودمو با ابرقهرمان ها مقایسه کردم و از خودم انتظارات ابرقهرمانانه داشتم و هیچ وقت نخواهم فهمید چرا الان که می خوام بنویسم من آدم خیلی معمولی با استعدادها و رفتارها و شرایط خیلی معمولی هستم،احساس می کنم یه شیء گرد داره توی گلوم رشد می کنه.

این روزا و کُلا این چند ماه و چند سال اخیر چندین و چند تن "من" قربانی عمل خشونت آمیزِ مقایسه شده و دوست دارم که دیگه واقعا به این نتیجه برسم که کافیه.قرار گرفتن تو هزار و یک مکان دیگه که احتمال داشت من پتانسیل های بیشتر برای انجام کارهای متنوع تری رو داشته باشم رو مجبور نیستم متصور بشم.
دیروز که با بچه های دبیرستان بودیم برای یه لحظه یادم اومد بعد از کنکور چه حسی داشتم.حسی که خیلی از گم کردنش متاسفم.حس خوشحالی از بدست آوردن هرچی که قرار بوده بدست بیارم و توی ذهن خودم آدم خوبی بودم که شایسته ی بهترین آینده بود و قائدتا هیچ ترسی نداشتم.الان داشتنِ هر جایی برای خودم تو آینده برام غیر قابل تصوره و از اینکه دوباره وارد چیزی بشم که توش بهترین نشم خیلی منو می ترسونه.

دقت کردم که برای خودم یه سری چیزا رو خیلی بزرگ و بغرنج می کنم.چند وقت پیش که به یکی از همین اهدافِ -در-ذهنِ-من-بزرگ-شده رسیدم،خوشحالی ای که انتظار داشتم موقع رسیدن بهش تجربه کنم رو تجربه نکردم و این سوال پیش اومد که نکنه خیلی از چیزهایی که برای خودت بزرگ کردی و با خودت قرار گذاشتی هروقت بهشون رسیدی احساس خوشبختی کنی، اون قدرا بزرگ نباشن و فقط بهانه ای باشن برای مشغولیت ذهنی داشتن و خود آزاری و شادیشون تو رو در نهایت راضی نکنن؟نکنه بعضی از اون آدمایی که فکر می کنی ابرقهرمانن و همیشه خودت رو با اونا تو ترازو میذاری و از پایین بهشون نگاه می کنی اون قدری که فکر می کنی قدرت های ماوراء الطبیعه نداشته باشن و داری الکی شکسته نفسی می کنی و به خیلی چیزها نمی رسی و این کارهای ابرقهرمانانه فقط تو ذهن تو زاییده شده و وقتی از نزدیک نگاه کنی با چیز خاصی مواجه نمیشی؟
و همین طور هم بود.به چشم دیدم که بعضی از فرصت هایی که خودمو در اندازه شون ندونستم رو آدمهایی استفاده کردن که شاید سطحشون از چیزی که من انتظار داشتم خیلی پایین تر بود،فقط اعتماد به نفس داشتن و موفق شدن.

دیگه دوست ندارم اطرافم پر از غول های پوشالی باشه و می خوام خودِ فعلیم رو در همین شرایطی که دارم بپذیرم.نوشته ای که با پذیرش معمولی بودن شروع می شه نباید به این ختم بشه که من می تونم قهرمان خودم باشم؟نباید به این نتیجه برسم که نمی خوام خودم رو تو طبقه بندی خاص/معمولی قرار بدم و به خودم برچسب زدن کار احمقانه ایه؟نباید به این نتیجه برسم که نباید از زاویه دید دیگران به خودم نگاه کنم؟خب خوشحالم که با جمله ای که همیشه تو ذهنم بود نوشته رو شروع کردم و به نتیجه ای بهتر از ناراحت بودن رسیدم.

دیشب آرزوهامون رو روی بالون نوشتیم و فرستادیم هوا.آرزو کردم بتونم از خودم راضی باشم و از اینکه خودم رو شایسته ی چیزهای خوب بدونم نترسم.