Tuesday, December 25, 2012

Once Upon a Dream

 I know you, I walked with you once upon a dream
I know you, the gleam in your eyes is so familiar a gleam
And I know it's true that visions are seldom all they seem
But if I know you, I know what you'll do
You'll love me at once, the way you did once upon a dream


"From "Sleeping Beauty
Music by Tchaikovsky
Lyrics by Sammy Fain and Jack Lawrence
Singers: Mary Costa & Bill Shirley

حرفای بیشتر در ورژن جدید

Thursday, December 20, 2012

خیلی چیزا می خواستم بگم و نگفتم


دیشب اولین نفر صف تاکسی بودم و در حال ذوق مرگ شدن برای نشستن روی صندلی جلوی ماشین.ماشین که اومد داشتم دستگیره در رو می گرفتم ، یه خانومه که پشت من وایساده بود گفت : خانوم میشه شما که جوونید پشت بشینید تا همه مون جا بشیم، این آقا بره جلو؟تو دلم بهش گفتم عوضی آشغال چرا من باید برای راحتی تو آسایش آخر روزمو از دست بدم؟دلم نمی خواد اون پشت کنار تو و این همه باری که داری مچاله بشم!چرا با من حرف می زنی؟چرا مزاحمم می شی؟!...
جای این حرفا یا یه "نه" ی ساده گفتن یه لبخند ملیح زدم و گفتم بله.همین.
نه تنها کیسه هاش زیاد بود بلکه دائم در حال میل کردن تخمه آفتابگردون مزمز بود که حالم داشت از بوش به هم می خورد.
کلّا زیاد تو اینجور موقعیت ها قرار گرفتم.نمیدونم چرا اون کاری که دوست داشتم رو انجام ندادم.اون حرفی که تو ذهنم می گذشت رو نزدم.چرا سعی کردم لطف کنم در حالی که می دونستم در آینده کمتر کسی منو مورد لطف قرار میده.
دفعه ی بعد خبری از لبخند ملیح نیست.
دفعه ی بعد حرفمو می زنم.



+آدم وقتی سعی میکنه رفتار درست رو انجام بده و تنها چیزی که تو خیابون می بینه نامهربونیه یا تو روابطش خیلی کارا می کنه و بازخوردی نمی گیره، سرخورده می شه،عصبانی می شه(این عصبانیت ممکنه تو موقعیت های نامربوط یا در مورد آدمهای بی تقصیر(مثل همین موقعیتی که توش بودم) سراغ آدم بیاد) و در آخر جزئی از همونایی میشه که باهاشون می جنگید.من دلم نمی خواد این اتفاق بیافته ولی تا حدّی باید Setting رفتار رو عوض کرد تا بیشتر ضربه نخوریم.

Wednesday, December 12, 2012

دل بستن به چیزی که نیست


زندگی شاید مثل زل زدن به عکس جعبه های شکلات روی درخت از پشت شیشه کافه فرانسه باشه
حتی اگه بدونیم دستمون به انعکاس محتویات قفسه ی شیرینی فروشی روی شیشه نمی رسه
حتی اگه یه ساعت هم از درخت آویزون باشه و بهمون یادآوری کنه که خیلی دیره
زل زدن به درختی که جعبه های شکلات ازش آویزونه خالی از لطف نیست.

Wednesday, December 5, 2012

با تشکر از هوای آلوده


وقتی دور هم جمع می شیم از نشدن ها حرف می زنیم،از "دیگری"، از اون تکست لعنتی که قرار نیست بیاد.
ما خیلی خوب می تونیم خوشحال باشیم با هم.حس می کنم که دیگه کافیه از ناکامی ها حرف زدن.
چند روز پیش داشتم به بچه ها می گفتم...سه شنبه ی هفته ی پیش روزم خیلی خوب شروع شد.به خودم می گفتم امروز پرده ی اتاقمُ کنار می زنم،موهامو شونه می کنم،اون گوشواره ای که دوست دارمو گوشم می کنم،لبخند می زنم،کتاب می خونم،اصن امروز می خوام خودمو دوست داشته باشم،واسه ی یه روز که شده راضی باشم از خودم و همه چی.بعدِ دو ساعت مسج ِ نمره ی شیمی فیزیک اومد و به طرز باور نکردنی ای داغونم کرد.یعنی،گوشی به دست نشستم روی تختم و حس کردم می خوام دنیا تموم شه هر چه زودتر.نمره ی شیمی فیزیک فقط یه جرقه بود البته.تمام ناراحتی هام بهم هجوم آوردن ،،ناراحتی هام از اولین روز 21 سالگی تا اون روز و خودم واقعا تعجب کرده بودم....از همه چیز عصبانی بودم.عصبانیتی که هیچ راهی برای تخلیه ش نبود. شادی انقدر متزلزل؟

این روزا خوبه...یه قول کیمیا:«احساس می کنم قرن ها پیش دانشجو بودم...». نباید مفید بودن رو زیادی سخت معنی کرد.برای من اینکه ذهنم از دانشکده فنّی خالی شه،با بردیا کیک آماده درست کنم،با هم به همه چیز بخندیم،با مامانم برم بیرون، آلبوما رو مرتب کنم و سرم به موتزارت گرم شه فعلا کافیه.

Friday, November 30, 2012

سیریلیک


پیش دانشگاهی بغل دستی ای داشتم که برای نوشتن حرفاش یه خط اختراع کرده بود.یه خط عجیب که هیچ شباهتی به هیچ الفبایی نداشت.رَوون هم می نوشت.
اگه من قرار بود رمز نگاری کنم یا سر کلاس حرف خصوصی ای با کسی داشته باشم می رفتم خط سیریلیک یاد می گرفتم.فعلا که حرفای نوشتنی ِ سر کلاسمون از کشیدن قلب و لبخند روی جزوه فراتر نمی ره.

 پ.ن: بغل دستیم سر زنگ تحلیلی دینی می خوند و سر دینی فیزیک. سر گسسته هم هرجا معلممون می گفت این جمله ی جزوه مهمه،کنار اون جمله روی جزوه ی من یه علامت ِخطر می کشید و می نوشت : Achtung ! و آخرشم یه لبخند می زد.
پ.ن: اگه قرار بود من پیام مهمی رو سر کلاس به شخصی برسونم،می نوشتمش روی استیکر و میذاشتمش توی جامدادی و می سپردمش دست بچه ها. موبایل این هیجانات رو گرفته ازمون.

Friday, November 23, 2012

تابلوی اعلانات می تونه چیز مهمی بشه

همکف ساختمون هیدرولیک تغییر خیلی کوچیکی کرده.یه بُرد زدن کنار آسانسور.
بُردی که فک نکنم قرار باشه پُر بشه.
اینو که دیدم یاد تابلوی کلاسمون تو دبیرستان افتادم.همین تابلو یکی از چیزای شیرینیه که یادم میاد.
روزنامه هایی که بابام عصر میاورد خونه رو می خوندم،مطلب جالبی که می دیدمو قیچی می کردم،صبح که می رسیدم کلاس میزدمش به بُرد کلاسمون.
پیش دانشگاهی چند بار چیزایی که کشیده بودمو زدم بهش.چند نفر دیگه هم به دوستداران این بُرد اضافه شده بودن.این بُرد شده بود تریبونمون.شعر،خبر،کارتون،نقاشی.چیز قشنگی شده بود...دلم براش خیلی تنگ شده.یعنی دلم برای خودم و اون حس تاثیرگذار بودن و شور و شوقم برای اون تابلو،برای یه چیز خیلی ساده تنگ شده.
کاش همه ی تابلوهای اعلانات قابلیت تبدیل شدن به اون تابلوی دوست داشتنی رو داشتن.

Tuesday, November 6, 2012

راننده ای،عصر چهارشنبه...


بعضی موقع ها واقعا گریه ام می گیرد وقتی می خواهم سوار تاکسی شوم.روزی دو بار همان ماشین ها،همان مسیر،همان راننده های همیشگی.
تک تکشان را می شناسم.اینکه کدام صبح ها قرآن گوش می دهد،کدام وقتی هر مسافر پیاده می شود می گوید "به سلامت"،کدام زنش در تلویزیون صدا بردار است،کدام مذهبی است، کدام مودب است،کدام آهنگ می گذارد و بلند می کند و با خواننده می خواند.
سه هفته پیش 4 شنبه بود،،عصرها ساعت 6-7 ماشین ها از خط های دیگر می آیند.راننده ای بود بین 50-60،گردنش شکسته بود.مردی که پشت سر من در صف بود گفت کمرش را عمل کرده و باید جلو بنشیند.با 2 خانم دیگر عقب نشستم.
راننده و آقایی که جلو نشسته بود شروع کردند از دردهایشان گفتن.از کمر درد،آب مروارید،عینک آفتابی،دکتر ها.
آقایی که کمرش را عمل کرده بود می گفت حدس بزن چند سالَم است،راننده گفت 60،گفت 50 و خورده ای ،من آن قدرها هم پیر نیستم به خاطر الکل است،مترجمم،انتشارات کوچکی دارم...
بعد شروع کردند از خاطرات قبل انقلابشان تعریف کردن.از خیابان ها ، از رستوران ها.راننده می گفت فلان رستوران را یادت است در آن خیابان؟چه ساندویچ هایی درست می کرد!هنوز که هنوز است فکر بوی آن ساندویچ ها مستم می کند.مرد مسافر یادش بود،از رستوران دیگری گفت، می گفت هنوز هم هست، پسر صاحب آن زمانش می گردانَدَش، اما مزه ی قدیم را نمی دهد.
مسافر می گفت قدیم ها باشگاه آرارات ( که آن زمان ونک نبوده) والیبالیست دختری داشته به نام "ماریــتِــت" که خیلی قدش بلند بوده و بسیار محبوب.می گفت خودش در یک باشگاهی بازی می کرده که راننده هم آن باشگاه را یادش بود.
می گفت یادت است چقدر راحت می رفتیم اروپا؟می رفتیم سفارت بلغارستان در ازای مقدار کمی پول ویزا می دادند.مسافر با دوستانش ماشین را بر می داشتند و 5-6 روزه می رفتند آلمان.راننده هم می گفت همه ی اروپا را گشته است.از بلگراد به سالزبورگ،از سالزبورگ به کجا ها که نرفته است...می گفت جایی به ازای چند تا سیگار سربازها لب مرز چیزی ازشان نگرفتند.
مسافر گفت دلش برای جوان ها می سوزد،هیچ چیز ندارند.وقتی می خواست پیاده شود اضافه کرد که دفعه بعد بیشتر تعریف خواهد کرد و وقتی که بمیرد این ها همه یک کتاب می شوند،گفت که یادتان نرود و عذر خواست که سرمان را درد آورده.
دو نفر این قدر دور،با این همه خاطرات و حس های مشترک...من ای که حرف هایشان برایم خیال بود.
دیدن و شنیدن این آدم ها را خیلی دوست داشتم.وقتی پیاده شدم و از فضای ذهنی شان فاصله گرفتم حس کردم چیزی گلویم را می فشارد.
من به اندازه ی آن ها زندگی کرده ام؟




پ.ن:نمی خواستم نتیجه بگیرم که وضعیت 40 سال پیش بهتر از الان بوده.صرفا شنیدن جزئیات و خاطرات برای کسی مثل من که زیاد از گذشته نشنیده جالب بود و تنوعی هم شد.

Wednesday, October 31, 2012

“That Escalated Quickly”


یه فیلم هست که همیشه به 90% اش بدون وقفه می خندم.مخصوصا وقتی که شخصیت اصلی( Ron Burgundy ) میاد سرِ کار و به همکاراش میگه عاشق شده

Ron: (yelling) Veronica Corningstone and I are now in love! (normal) Did I say that loud?   

Brian:
 Yeah, you pretty much yelled it.
Ron: Well, I don't care. It's fantastic!
Champ: What's it like, Ron?
Ron: The intimate times? Outta sight, my man!
Brian: No, the other thing. Love.
Brick : Yeah. What is that?
Brian: I think I was in love once.
Ron: Really? What was her name?
Brian: I don't remember.
Ron: That's not a good start, but keep going.
Brian: She was Brazilian, or Chinese, or something weird.
Ron: Brian, I'm pretty sure that's not love.
Brian: Damn it!
Brick[hesitantly] I love carpet. [Ron nods understandingly] I love desk.
Ron : Brick, are you just looking at things in the office and saying that you love them?
Brick[whispering] I love lamp.
Ron: Do you really love the lamp, or are you just saying that because you saw it?
Brick[helplessly] I-I love lamp! I love lamp.


خنده دار ترین قسمتش وقتی بود که دوستاش این حرفای احمقانه رو می زدن و این اواخر که برای بار چندم فیلم رو دیدم،چیزایی که Brick می گفت اونقدر خنده دار نبود.

Monday, September 24, 2012

وَرای ما و محصولِ حاضر و آماده

تا حالا به روند تولید یک شیء فکر کردید؟اینکه مواد اولیه ش از کجا میاد و چه کسانی در طراحی و ساخت و حمل اون دست داشتن؟
بیشتر وقتی چیزی رو می خریم به داستان پشتش هیچ توجهی نداریم.وقتی داریم خرید می کنیم در اوج خود خواهی و خود پرستی هستیم . فقط و فقط به خودمون فکر می کنیم،،به جلوه ی اون جنس روی بدنمون یا طعم یک محصول در دهنمون و خوش اومدن یک شیء در نظرمون. این مصرف گرایی محض از ارزش معنوی "چیز" ها کم کرده.
حتی یک دفعه هم که شده باید وقتی شکلات رو توی دهنمون میذاریم به خستگی کارگر مکزیکی فکر کنیم،وقتی روی فرش راه می ریم به احساس دختر روستایی فکر کنیم،وقتی کفش می پوشیم به دستای کارگر ویتنامی فکر کنیم.چشممون رو برای یک لحظه ببندیم و تصور کنیم همه ی آدم هایی رو که برای رسیدنِ محصول به دست ما، زحمت کشیدن و فراموش شدن و زحمات و عمرشون توسط شرکت های بزرگ تصاحب شد.
شاید بیشتر به "ساخته"ها احترام بذاریم.

Friday, August 17, 2012

تاب ستان


خوبی اش این است که ساعت و تقویم به گوشه ای پرتاب می شوند...
من شناور در زمانم.
آرزویم این بود که این سرگردانی در مورد " مکان " هم اتفاق بیافتد.
انگار به زمین میخَم کرده باشند.حس می کنم ماه هاست درخت ندیده ام. عین یک فضانورد، تنفس هوای بیرون برایم غیر ممکن شده.
شده ام یکی از وسایل خانه.زیر پا،چسبیده به دیوار،فشرده در دست.امان از این گرد و غبار که تا می گیری اش، دوباره می نشیند...
تهران است دیگر.

Monday, July 23, 2012

پنج شنبه 87/04/13 - سمفونی بیداری

 توی پیاده رو ای حوالی حافظ ، بابام از راننده ی موتوری که راهش رو سد کرده بودم ، ، معذرت خواست و از اون روز بود که من آدم شاکی ای شدم تو زندگیم .

Thursday, July 5, 2012

Those were the days, my friend

دبیرستان که بودم از خاطره هایی که داشتیم ، روزشمار امتحانا و کنکور روی دیوار اتاقم علامت می ذاشتم.
روزای آخر پیش دانشگاهی رو هر روز روی دیوار خط می زدم و آخرش یه فلش زده بودم : "مقصد : دانشگاه تهران" و زیرشم یه پنجاه تومنی
به بچه ها می گفتم نکنه وقتی رفتیم دانشگاه خودمونُ گم کنیم و از هم جدا بشیم و یادمون بره که دبیرستانی هم وجود داشته...
2 سال پیش خاطرات و جمع دوستیمون برام خیلی مهم بود.نمی ذاشتم یادگاری های روی دیوار پاک بشن.ناراحت می شدم وقتی یکی از جمعمون جدا می شد.
چقدر بیگانه شدم با اون خاطرات...یهو خواستم که دیگه هیچی رو به یاد نیارم.خواستم اسم همه از ذهنم پاک بشه.
کسی که دیگه تو قراراشون حاضر نشد، من بودم.

رنگُ برداشتم و کشیدم روی علامتای روی دیوارم...
پنجاه تومنی هم سهم راننده تاکسی شد.

Sunday, June 3, 2012

رهگذرهای خوب


یه سِریا رو وقتی داری از یه جایی می گذری می بینی
شاید اصلا نشناسیشون یا حتی باهاشون حرف هم نزنی
ولی از محبتشون، لبخندشون، وجودشون انرژی می گیری
لحظه های اولین و آخرین بار گذرشون از کنار تو ، زندگی بخش تر از بودن همیشگی آدماییه که هستن و نیستن

Tuesday, May 29, 2012

شادی دسته جمعی مُرد


ما نه کنسرت های بزرگ خواهیم دید ،
نه فستیوال موسیقی ،
نه هنر خیابانی .
نه بازی های دسته جمعی داریم ،
نه تماشای جام جهانی در پارک ،
 نه "جشن" نوروز .

یه روزی میرسه ( یا رسیده) که با هم بودن و همدلی و اتحاد رو از یاد می بریم (یا اصلا نداشتیم که بخوایم به یاد بیاریم)
اگه در ازای از دست دادن حقوقمون چیز دیگه ای به دست می آوردیم انقدر حرص نمی خوردم.
نبودِ برنامه و فضای مناسب برای شادی مردم باعث می شه تفریحات شکل نامتعارف به خودش بگیره و کنترل وضعیت غیر ممکن بشه.این به نفع هیچ کس نیست.

اونی که وظیفه ش برنامه ریزی و فراهم کردن امکاناته،حتما با خودش هم دشمنه.یه روزی عواقب کار های نکرده ش گریبانشو می گیره .

Friday, May 18, 2012

پس از یک رویا - Après un rêve



در یک خواب سبُکِ سِحر شده با تصور تو
خواب شادی را دیدم، یک سراب پر شور
چشمانت مهربان تر و صدایت خالص و طنین انداز بود
تو همچون آسمان روشن شده با سپیده دم درخشیدی
صدایم کردی و من زمین را ترک کردم
تا با تو به سوی نور بشتابم
آسمان ها ابرهایشان را برای ما کنار زدند
روشنایی ناشناخته و تلالو ماورایی به چشممان خورد

افسوس ! افسوس! بیداری غمبار پس از رویا...
صدایت می کنم ای شب! دروغ هایت را پس بده
برگرد ای درخشنده
برگرد ای شب اسرارآمیز



شاعر Romain Bussine
آهنگساز : Gabriel Fauré
این کلیپ رو ببینید،عروسک گردانیش فوق العاده س

Friday, May 11, 2012

You can get addicted to a certain kind of sadness


من چند تا بلیت داشتم
همه رو سوزوندم
فرصتامو از دست دادم...
همه چی می تونست بهتر از چیزی که الان هست باشه.من می تونستم خوب باشم.
کاری که کردم این بود که به نشانه ی اعتراض صحنه رو ترک کردم
مشکل اینجاست که نه میشه درستش کرد نه کمکی از دست کسی ساخته س
شاید بتونم یه مدت با این توجیه که شرایط بد بود و تقصیر من نیست ناراحت نباشم
این بهترین لحظه ها خیلی بدون هیجان دارن از دستم میرن

آخرش فقط ترس،نگرانی،تنهایی

Thursday, May 3, 2012

پویا

سرایدارمون با خونواده ش یه هفته س ازینجا رفتن.اهالی ساختمون در به در دنبال سرایدار جدیده ن و این وسط هیچ کس به فکر قلب شکسته ی من نیست...
از دانشگاه که میام منتظرم که یکی در بزنه...نه اینکه زنگ بزنه،،آروم و طولانی با دستش بکوبه به در بعد من با خوشحالی بدوم دَرو باز کنم.
دوست دارم پشت در پویا باشه ، بلند بهم سلام کنه و وقتی ازش بپرسم "خوبی؟" یه بله ی خیلی بزرگتر از خودش بگه...بعد بریم با هم ناهار بخوریم و مامانم تو لیوان مخصوصش براش شربت درست کنه و ناهار که تموم شد بگه "دستت درد نکنه"
بریم پای کامپیوتر و هر چقدر دوست داشت "شهر شلوغ" و "پرنده" بازی کنه و بعدش با هم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و پویا همش سنگ بیاره و الکی بخنده
با هم قشنگترین نقاشیا رو بکشیم، اون گُل بکشه ...منم آدمک بکشم
بعد وقتی دلش برای مامان باباش تنگ شد و خواست بره بپرسه «لواشک-شکلات داری؟» و من بهش کلی "لواشک-شکلات" بدم

میشه بازم بیای تو حیاط بازی کنی؟بهار که میشه همه ی گُلای قرمزُ بو کنی،وقتی باد میاد دور خودت بچرخی و بشینی روی تاب، تاب بازی کنی و من ازین بالا نگاه کنم،نگاه کنم....
می ترسم تو این جمعیت گم بشی...بزرگ بشی و من دیگه نتونم تورو بشناسم...



خیلی وقت بود دلم برای کسی انقدر تنگ نشده بود...




پ.ن:پویا بچه ی 4 ساله ی سرایدارمونه.تازه فارسی یاد گرفته. منظورش از "پرنده"  Angry Birds ه .بارساپوش و استقلال پوشه به قول خودش.خیلی هم فکر می کنه قویه، از پلیس نمی ترسه.بستنی و کباب خیلی دوست داره .در نهایت بهترین پسر دنیاس

Friday, April 27, 2012

دلتنگی های بعد از آزمایشگاه فیزیک روزهای سه شنبه


این غروب غمبار و آسفالت چرب و جوب های پر از زباله و صف طولانی تاکسی و قیافه ی دود گرفته ی راننده ها و مسافرای همیشه خسته و گُلِ سر های رنگی تهوع آور مغازه ی سر ادوارد و دیوارهای خاکستری رو تا کی میشه تحمل کرد؟
این اواخر گذشتن از ادوارد براون برام سخت شده
از 16 آذر که میای ادوارد، میرسی به اون پیرزن مچاله شده کنار بنیاد شهید و امور ایثارگران و یه کم بعد یه کتاب فروشی متروکه
می خوای از کنار این قسمتش رد نشی و میری اون ور خیابون...می رسی به سازمان عقیدتی سیاسی ناجا که دم درش همیشه چند تا سرباز وایساده...که فکر کنم دیدن فلاکت پیرزن رو به رد شدن از کنار این سربازا ترجیح بدم
ادوارد ، تهران در مقیاس کوچیکه
تهران با این دیوارای همیشه خاکستری، که بارون و تگرگ این روزا هم قدرت تمیز کردنشو نداره
خسته شدم از اینجا ...

Wednesday, April 18, 2012

Tuesday, April 17, 2012

یک قوری و دو لیوان


استاد وسط شرح آزمایش اسپکتروفتومتری بود که یهو اومد تو کلاس و کنار تخته وایساد
یه قوری و دو تا لیوان دستش بود
انگار نه انگار که یه سری آدم نشستن سر کلاس
" تموم نشد؟! "

استاد بهش گفت بره بشینه تا کارش تموم بشه

قطعا دیدن هیچ صحنه ای بهتر از آسودگی این خانوم و لبخند تموم نشدنی استاد در حالی که نمی دونست درسو از کجا ادامه بده نبود

میشه یه وقتایی دغدغه نداشت
یه وقتایی -هر چند کم ، هر چند کوتاه -
هیچ رسالتی نباشه جز تقسیم شادی
هر چند کوچیک
مثل یه قوری چای داغ

Sunday, April 15, 2012

این روزا عجیب قشنگه

امروز بعد از نیم ساعت آویزون شدن به میله ی اتوبوس سوار تاکسی شدم
چمران !
چمران محبوبم یه جاده س به دل کوهایی که امروز گرفتار ابرای سیاه بودن
چمران که امروز رودخونه شده بود...یه رودخونه ی گِلی پر از دونه های سفید تگرگ
گُلهای بنفش کنار راه، بوته ها که دستاشونو دراز کردن طرف جاده، تنه ی خیس درختا، موتوریا که غافلگیر شدن و کنار راه وایسادن ،این جوونه ها ، این طراوت ، صدای آب زیر چرخ ماشینا
دوست داشتم پیاده می شدم و این همه زیبایی رو تنفس می کردم.

مردم زیر سایه بون مغازه ها پناه گرفتن و عکس می گیرن

خستگیمو یادم رفته ، اینکه پام داره یخ می زنه و تا زانوم خیس شده رو یادم رفته

کوچه مون سفید سفید شده ...

می خندم .

هیچی بهتر از وسط خیابون راه رفتن نیست...



پ.ن :  یه خانومه می گفت :"فقط اینجاس که وقتی برف و بارون میاد همچین وضعیتی پیش میاد...تو خارج کانالای آبُ انقدر خوب درست می کنن که وقتی برف و بارون میاد زمینا خشکه، خبری نمیشه...من رفتم دیگه...هرجا رفتم همچین چیزی پیش نیومده...مثلا کانادا"
         من : " /:) "

این روزا عجیب قشنگه

امروز بعد از نیم ساعت آویزون شدن به میله ی اتوبوس سوار تاکسی شدم
چمران !
چمران محبوبم یه جاده س به دل کوهایی که امروز گرفتار ابرای سیاه بودن
چمران که امروز رودخونه شده بود...یه رودخونه ی گِلی پر از دونه های سفید تگرگ
گُلهای بنفش کنار راه، بوته ها که دستاشونو دراز کردن طرف جاده، تنه ی خیس درختا، موتوریا که غافلگیر شدن و کنار راه وایسادن ،این جوونه ها ، این طراوت ، صدای آب زیر چرخ ماشینا
دوست داشتم پیاده می شدم و این همه زیبایی رو تنفس می کردم.

مردم زیر سایه بون مغازه ها پناه گرفتن و عکس می گیرن

خستگیمو یادم رفته ، اینکه پام داره یخ می زنه و تا زانوم خیس شده رو یادم رفته

کوچه مون سفید سفید شده ...

می خندم .

هیچی بهتر از وسط خیابون راه رفتن نیست...



پ.ن :  یه خانومه می گفت :"فقط اینجاس که وقتی برف و بارون میاد همچین وضعیتی پیش میاد...تو خارج کانالای آبُ انقدر خوب درست می کنن که وقتی برف و بارون میاد زمینا خشکه، خبری نمیشه...من رفتم دیگه...هرجا رفتم همچین چیزی پیش نیومده...مثلا کانادا"
         من : " /:) "

Sunday, January 15, 2012