Thursday, May 3, 2012

پویا

سرایدارمون با خونواده ش یه هفته س ازینجا رفتن.اهالی ساختمون در به در دنبال سرایدار جدیده ن و این وسط هیچ کس به فکر قلب شکسته ی من نیست...
از دانشگاه که میام منتظرم که یکی در بزنه...نه اینکه زنگ بزنه،،آروم و طولانی با دستش بکوبه به در بعد من با خوشحالی بدوم دَرو باز کنم.
دوست دارم پشت در پویا باشه ، بلند بهم سلام کنه و وقتی ازش بپرسم "خوبی؟" یه بله ی خیلی بزرگتر از خودش بگه...بعد بریم با هم ناهار بخوریم و مامانم تو لیوان مخصوصش براش شربت درست کنه و ناهار که تموم شد بگه "دستت درد نکنه"
بریم پای کامپیوتر و هر چقدر دوست داشت "شهر شلوغ" و "پرنده" بازی کنه و بعدش با هم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و پویا همش سنگ بیاره و الکی بخنده
با هم قشنگترین نقاشیا رو بکشیم، اون گُل بکشه ...منم آدمک بکشم
بعد وقتی دلش برای مامان باباش تنگ شد و خواست بره بپرسه «لواشک-شکلات داری؟» و من بهش کلی "لواشک-شکلات" بدم

میشه بازم بیای تو حیاط بازی کنی؟بهار که میشه همه ی گُلای قرمزُ بو کنی،وقتی باد میاد دور خودت بچرخی و بشینی روی تاب، تاب بازی کنی و من ازین بالا نگاه کنم،نگاه کنم....
می ترسم تو این جمعیت گم بشی...بزرگ بشی و من دیگه نتونم تورو بشناسم...



خیلی وقت بود دلم برای کسی انقدر تنگ نشده بود...




پ.ن:پویا بچه ی 4 ساله ی سرایدارمونه.تازه فارسی یاد گرفته. منظورش از "پرنده"  Angry Birds ه .بارساپوش و استقلال پوشه به قول خودش.خیلی هم فکر می کنه قویه، از پلیس نمی ترسه.بستنی و کباب خیلی دوست داره .در نهایت بهترین پسر دنیاس

No comments:

Post a Comment