Monday, September 22, 2014

12



1. کاش هر روز، روزِ خوبی برای پیاده نشدن از اتوبوس بود.
2. حسش کردم.توی خواب.و بهترینِ دنیا بود وقتی نسبت به خودم احساس بهتری داشتم،احساس خیلی بهتر.اینقدر که وقتی بیدار شدم انگار انرژیِ عظیمِ تازه یافته ای رو از دست داده باشم.چه خوبه که فراموش می کنیم.

Sunday, September 14, 2014

Something to rely on



خیلی جالبه که آخرش بفهمی چی راضیت می کنه.چیزهای معمولی در حد رابطه ها منظورمه.18 سالم که بود خیلی چیزها برام شکل بُت به خودشون گرفته بودن،همیشه برای اینکه دستم بهشون نمی رسید حسرت به دل داشتم.خیلی چیزها رو هم می خواستم به زور عملی کنم.اینکه اتفاقاتی در خورِ 18 سالگی برام پیش بیاد آزرده ام می کنه.آدم هِی به خودش می گه I'm too old for this shit . خیلیا می گن یه چیزایی رو تجربه کنی بد نیست و نباید نه بگی و منم همیشه بهشون گفتم باشه ولی تو دلم می گم من یه زن 22 ساله م و یه زن 22 ساله دیگه نه دوست داره دوستی هاش زیاد باشه، نه می خواد صرفا با دوستاش بیرون بره که بیرون رفته باشه، نه می خواد از مثلِ هم بودنِ آدم ها و سلیقه ها ذوق زده بشه. بعد می گن انتظاراتت خیلی بالاست و من می گم شاید حق با شما باشه ولی این عدد 22 سنگینی می کنه.22 یعنی دیگه بسه سرگرمی و برو دنبال مرهم بگرد.بعد وقتی که اینجوری فکر کنی هر چیزی غیر این باعث ماسیدن لبخند روی لبت می شه و وحشت به سراغت میاد...
دارم دیر بهش می رسم؟یا نمی رسم؟