Tuesday, December 29, 2015


می خوام پرده رو بزنم کنار و پنجره رو باز کنم. ولی نه منظره ای هست نه هوایی.
از صبح تا عصر گوش می دم به ریتم پتک زدن کارگرها به ستون و سیمان. از پشت پنجره که نگاهشون می کنم این قدر نزدیکن که می ترسم متوجه نگاه کردنم بشن. منظره رو به روم یه نقاشی انتزاعی از مستطیل های خاکستری و زرد-سفید چرک و خطوط متقاطع و شکسته ست. آسمون دیگه پیدا نیست، برج میلاد پیدا نیست، شهر رو دوده و غبار گرفته  و  حتی نمیشه پنجره رو باز کرد و توی باد نفس کشید برای تنوع. مثل یه کابوسه. دقیقا مثل یه کابوس.

Tuesday, November 17, 2015


چی می تونم بگم؟
وقتی بر میگردم پشت سرم رو نگاه می کنم میبینم از خیلی چیزهایی که نباید، ناراحتی ساختم. انگار همه چیز رو علم کرده باشم که فقط و فقط یک نیاز ساده ی پیش پا افتاده رو نبینم. نیاز به خواسته شدن.
حس می کردم تمام وجودم از کار افتاده. بی حوصلگی، کم طاقتی، خشم زیاد، حساسیت، پارانویا... فکر می کنی همه ی این چیزها به خاطر علت ها و محیطه ولی نیست. یه بخش زیادیش هورمونه. انگار که چشمت ضعیف بوده باشه و ندونسته باشی، وقتی درست میشه اطرافت رو شفاف تر می بینی. می فهمی که دقیقا چه چیزی رو باید بخوای، دنبال چی باشی، چه کار کنی که حالت بهتر شه، حتی اگه محیط همون و دلایل هنوز سر جاشون باشن.
مرداد و شهریور خودمو به در و دیوار می زدم که کار پیدا کنم. به هر چیزی راضی بودم. فقط می خواستم دستم به یه جایی بند باشه. وقتی زنگ زدن بیا مصاحبه ، قشنگ یادمه که از خوشحالی بلند بلند می خندیدم چون هر موقعیتی که تو آگهی ها بود سابقه کار می خواست یا شرایطش مساعد نبود. ازم امتحان و تست هوش گرفت و تمام تلاشم رو کردم که خودم رو علاقمند نشون بدم. رفتم بیرون و هی با خودم می گفتم: ینی میشه؟ خدایا بشه. راه اقتادم خونه شکیبا و تا اومدم زنگ رو بزنم، از شرکت زنگ زدن که بیا مرحله دو. باورم نمیشه ولی صحبت با مدیر عامل جوری بود که حس می کردم دوستمه، همه چیز تو من عوض شده بود. از استرس شدید دیشبش تا اعتماد به نفس اون لحظه ش کلی راه بود. منی که حاضر بودم به هر قیمتی کار رو بگیرم در جوابِ "شیمی دوست داری؟" گفتم :"نه". دو تا رزومه دستش بود. یکی من و اون یکی فقط چشمم افتاد که دانشگاه تهرانیه. ده روز گذشت و همچنان خدا خدا می کردم که من رو قبول کنن. یادمه روز هشتم این قدر مستاصل شده بودم که نمی تونستم از تختم بیرون بیام. بعد از سه هفته ای که یه قطره اشکم نریخته بودم، فکر می کردم که چجوری گریه م رو بند بیارم. با خودم می گفتم چرا این شهر جایی برام نداره؟ من کوچیکم یا تهران؟ مگه دیگه چی می خوان از آدم که من ندارمش؟ یعنی نه لیاقت شغلی رو داشتم نه حتی دل کسی رو؟
وقتی دیگه ناامید شده بودم بهم زنگ زد که بیا مصاحبه مرحله سوم. فکر می کردم که دیگه مسخره شو دراوردن، مگه به اندازه ی کافی باهام حرف نزدن؟ رفتم و گفت از پس فردا میای سر کار؟ گفتم یه هفته وقت بدید فکر کنم. گفت دیگه چه فکری، این موقعیت دیگه بدست نمیاد، کلی متقاضی هست که من الان زنگ بزنم و جای شما رو بدم به اونا. در کمال تعجب گفتم آخه پدرم می خواست خبر یه موقعیتی تو پتروشیمی رو بهم بده و دو ساعت دیگه بهتون خبر می دم.
و تمام. انگار فقط خواسته باشم بدونم جایی کسی من رو می خواد یا نه. شب ش خیلی استرس داشتم. که ای کاش زنگ بزنم و بگم قطعی نمیام. اگه دوست نداشتم کار رو، اگر نتونستم درس بخونم، اگه خواستم برم مسافرت، اگه بد اخلاف بودن، اگه بلد نبودم چی،... و تهش که این قضیه تموم شد و زمان گذشت حس خوبی داشتم. نسبت به زمین و زمان. من که دو ماه پیشش حاضر به هر کاری بودم، وقتی باز از جایی زنگ زدن و گفتن بیا مصاحبه گفتم جایی مشغول به کار شدم. بیکار بیکار هم بودم. عوضش حس کردم انرژی بیشتری دارم. دوست دارم برم کلاس رقص، اونم باله. دوست دارم پرتره کشیدن رو بیشتر تمرین کنم و تبحرم تو طراحی بیشتر شه و حتی به این فکر افتادم بعدا تو اینستا یه پیج بزنم و از مردم سفارش پرتره بگیرم.
اگر محیط همونه و دلایل زیادی برای غمگین شدن وجود داره، حداقلش اینه که حالم بهتره. یعضی موقع ها بهای سنگینی پرداخت می کنیم که خودمون رو بهتر بشناسیم و من پرداختش کردم. 
آخرین روزهای بیست و سه سالگیمه و همیشه تو آخرین روزهای مونده به تولد فکر می کنم که بنویسم و عکس بگیرم از خودم و خوش بگذرونم. ولی شاید اکثرا بیشتر این جو بهم غالب شده که 21 سالت شد،22 سالت شد، 23 سالت شد، 24 سالت شد و این کارها رو هنوز نکردی و خودم رو انداختم تو دور باطل افسردگی.
آخرین روزهای بیست و سه سالگیمه و می خوام به گذشتم نگاه نکنم. می خوام لحظه های بدش یادم نیاد که باعث نشه از آینده بترسم. سراغی از عشق نیست تو زندگیم، نمی تونم نادیده بگیرم نیاز به دوست داشته شدن و دوست داشتن عمیق رو. شرایط دوست داشتن کسی رو هم ندارم چون هیچ کس هیچ کس رو نمی بینم. وقتی می رم بیرون، شده باهم بودن آدم ها بهم فشار بیاره و ده برابر احساس تنهایی و غربت کنم. ولی باز خوبه که خانواده م کنارم هستن. برادرم که امید بزرگ زندگیم و دوست تمام وقتمه و هر وقت باشه اوقات خوش تر میشه برام. دوستای خوبی دارم که هر وقت بخوام باهاشون حرف بزنم و جاهای جدید رو باهاشون کشف کنم و این نعمته. بعضی موقع ها انرژی خیلی خیلی زیادی درونم حس می کنم. انرژی برای انجام هر کاری و کاش این حس بیشتر باهام بمونه.


Thursday, September 3, 2015

ای کاش دری باقی مونده باشه


کابوس بچگیم بود. راه‌پله‌هایی که صبح‌ها و عصرها ازش بالا و پایین می‌رفتیم، روش می‌نشستیم و مهره‌های رنگی رو با وسواس می‌انداختیم توی نخ نامرئی و حرف می‌زدیم، توی خواب تبدیل شده بود به راه‌پله‌های جهنمی.

خونه‌ی ما دو طبقه بود، ده واحد. در واقع دو تا ساختمون شمالی و جنوبی به هم چسبیده که تو هر نیم طبقه ش دو واحد جا می‌گرفت. دو واحد هم زیر زمین بود. از هم کف که وارد می‌شدیم، پارکینگ، به شکل سخاوتمندانه‌ای با دو ورودی برای ماشین‌ها. ماشین به خصوصِ این پارکینگ، پاترول سبز آقای حبیب‌پور بود که شده بود کارخونه‌ی تولید محصولات لبنی ما، چراغ ترمز و راهنما و میله هایی که جای تایر یدک بود اهرم‌ها و دکمه‌های مختلف این واحد صنعتی بودن. یه جورایی عجیبه که این تصاویر اینقدر واضح جلوی چشم آدم باشه طوری که بخواد دستشو دراز کنه و بکشه روی دیوار پارکینگ. دیواری که جنس زبرش شده بود بهانه‌ی خوبی برای تهدید کردن بردیا. صدای بدو بدو کردن‌هامون وقتی می‌رفتیم قایم بشیم که حتی الان هم اگر بخوام به بازی کردن در اون مکان فکر کنم دلهره می‌گیرم که نکنه وقتی می‌رم پشت ماشین‌ها رو بگردم، بچه ها از راه‌پله‌ها بیان پایین یا از زیرزمین بیان بالا و سک سکشون با اون لحن پیروزمندانه رو بشنوم. همه چی ازینجا شروع می‌شه. وقتی می‌خوایم زودتر برسیم و می‌دوییم و می‌بینیم باز دیرتر از یکی دیگه رسیدیم.
پارکینگ با در شیشه‌ای از راه‌پله جدا می‌شه و پله‌های نیم‌طبقه‌ی اول رو میریم بالا. راه‌پله‌ها به سمت حیاط خلوت شرقی پنجره دارن. پنجره‌های کدر با طرح گل‌های چهار پَر. چرا به فکرمون نرسید حیاطِ خالی و دلگیر و ترسناکِ عصرها رو با گلدون پر کنیم؟
نیم طبقه ی اول،
خونه‌ی بهترین دوستم. دوستی که وقتی رفت اول دبستان و مامانش با افتخار برامون تعریف می‌کرد وسط املا مدادش شکسته، نوک شکسته رو گرفته دستش، به نوشتن ادامه داده و بیست گرفته، خدا خدا می‌کردم منم بتونم زودتر برم مدرسه. همه چی از اینجا شروع شد، بزرگ کردن چیزهایی که دستم بهشون نمی‌رسید.
واحد بغلی، همیشه خالی و دلیل خوبی برای رفع نیازمون به هیجان. نزدیک شب، همگی نزدیک درش وایسادیم و در مورد جن و پری حرف می‌زنیم، "اگه وجود داری یه نشونه بفرست" و کمر یکیمون می خوره به کلید چراغ راه پله و همه جیغ می‌زنیم و درهارو باز می‌کنن و می‌پرسن چی شده.
نیم طبقه‌ی دوم،
خونه‌ی اخیرا اجاره‌ای، قبلا محل سکونت کسی که نوه‌هاش هم بازی‌های ما بودن. واحد بغلی سابقا متعلق به یک زن مو بلوند مجرد که من رو خیلی دوست داشت و زیاد میرفتیم خونه‌ش. الان، خانواده‌ی وحیدی که همیشه از راه رفتن و دویدن خونواده‌ی ما، بالای سرشون شاکین، دخترهاشون، مرجان دو سال کوچکتر از من و پُر مو، مریم با ابروهای پیوسته و قیافه‌ی مورد علاقه‌ی مامانم.
نیم طبقه‌ی سوم،
خونه‌ی بی‌رمقِ خانم صانعی مجرد .خواهرزاده‌ش از ماها بزرگتره چیزهای زیادی در مورد بلوغ می‌دونه، انگشتر شفافی داره که از جای دوری خریده که توش ساقه و برگ یه گیاه حبس شده و توی گیر و دار قایم باشک می‌گیره به دیوار زبر حیاط و خش ور می داره. وقتی سر و کله‌ش اینجا پیدا می‌شه هر دو نفر از ما سر اینکه چرا وقتی این تازه‌وارد میاد، یکی این وسط قربانیِ کم‌توجهی می‌شه دعوا می‌کنن. همه چی انگار از اینجا شروع می‌شه، یه آدم جدید، با جذابیت‌های جدید .
واحد بغلی، خانواده ی بهنام. خانم بهنام با دستپخت خوب و آقای بهنام با صدای کلفتش و دخترهاشون که به زور مدرسه رفتن و معلوم نیست الان چکار می‌کنن و همیشه مشغول جنگ و دعوان.
نیم طبقه ی چهارم،
خانوم و آقای انیسی و پسرشون علی. آقای انیسی با زیرپوش سفیدش میاد دم در آشغال بذاره و سیگار بکشه و با سیگار گوشه‌ی لبش با بابام در مورد امور مدیریتی ساختمون حرف می‌زنه. خانوم انیسی با لهجه ترکی از در و همسایه می‌پرسه، همسایه بغلی خیلی خوب ماست و با مادربزرگم دوسته و بین واحد ما و خودشون یه گلدون بزرگ گذاشته که پرتقال‌های کوچیک می‌ده.
خونه ی ما.
در چوبی تیره با دستگیره ی ظریفش، جاکفشی سمت راست و کنارش دستشویی که یه پنجره ی خیلی کوچیک بالای دیوارش داره. شبی که من هری پاتر و زندانی آزکابان رو می‌خونم، از این پنجره وحشت دارم و می‌ترسم سیریوس بلک از اینجا بیاد و منو بدزده. هنوز به اون قسمت کتاب که می‌فهمیم سیریوس آدم خوبیه نرسیدم. کنار دستشویی، آشپزخونه ی مربعی که مامانم دوست داره اوپن باشه، با میز و صندلی چوبی بد قواره و کابینت های ساده‌ی تیره و پنجره‌ی کدر با طرح گل‌گلی و قاب آلمینیومی که باز می‌شه به حیاط خلوت شرقی و مامانم اصرار داره وقتی میایم اینجا ببندیمش که صدا نره بیرون.
سالنِ مربعی با گچ بری‌ها و شومینه‌ی آجری که حفاظش میله‌های طلایی تیزی داره و هر وقت می‌خوایم عکس بگیریم، من می‌شینم اینجا و پام رو می‌ندازم رو پام و دستم رو می‌ذارم روش و سرم رو یه کم کج می‌کنم تا ژست ایده آل مامانم رو بگیرم. مبل‌های سبزمون که من دستم رو می‌کشم رو گلدوزی‌های طلاییِ صیقلیش و حس خوبی دارم. پنجره ی رو به شمال که من وایمیستم و درختهای چنار رو نگاه می‌کنم و سیر نمی‌شم. کنار پنجره در ورودی به تراسِ مثلثی شکلمون که پیاز و سیب زمینی رو می‌ذاریم توش و مادربزرگم بعضی اوقات یه ملافه میندازه و من و خودش رو به زور اونجا جا می‌ده که به من غذا بده. استانبولی پلو رو وقتی من محو تماشای فوتبال بازی کردن پسرهای کوچه م می‌ذاره دهن من و منم وقتی حواسش نیست تف می‌کنم پایین. یکی از پسرها صورت گرد و تپلی داره و پسر خانوم معروفه‌ی ساختمون رو‌به‌رو ایه که هی جلسه می‌ذاره و مامان بهترین دوستم زیاد باهاش معاشرت می‌کنه. این تراس یه پرده‌ی سفید حریر داره که وقتی کوچیکتر بودم و باد میومد، ازش وحشت می‌کردم و حالت تهوع می‌گرفتم. راهرویی که سالن رو از اتاق خواب‌ها جدا می‌کنه . اتاق خواب مامان بابام، کمدش که قسمت پایینش موکت داره و خونه باربی منه و سعی می‌کنم با ذوق و سلیقه بچینمش. پنجره این اتاق که رو به حیاط خلوته، بعضی وقتا باز می‌کنم و بهترین دوستم رو صدا می‌زنم و خواهرِ کنکوریش می‌شنوه و می‌گه: عفیفه! نیوشاس. بعد خودش میاد و پنجره کشویی رو می‌کشه و با هم حرف می‌زنیم با دو سه متر اختلاف سطح. همه چی از اینجا شروع میشه، فاصله‌هایی که کش میان و کش میان تا به جایی می‌رسن که پنجره‌مون رو باز می‌کنیم و همدیگرو صدا می‌زنیم ولی هیچ صدایی نمی‌شنویم.
حموم، با کاشی های دلگیرِ زرد و سبزش. اتاق من و بردیا و پنجره‌ی دوست داشتنی من، رو به کوچه و همون دیدِ پنجره ی سالن، ولی اشراف بیشتر به درِ زردی که شهرداری روش صاعقه‌ی آبی کشیده و جلوش دو تا پله داره که هر وقت اون دختر و پسرِ جوون بیان بشینن روش و حرف بزنن، از تماشاشون خوشحال می‌شم. حسِ عجیب خوشایندی دارم که هی با خودم آرزو می‌کنم با هم خوب باشن و با هم بمونن. از این بالا که خیلی به هم میان. وسط این تماشا هم هر از گاهی دفتر مشقم رو با خودکار قرمز حاشیه کشی می‌کنم.
میام از خونه بیرون، نیم طبقه مونده به پشت بومِ رو به حیاط که کنار درش، خانوم بهنام ظرف‌های غول آسای ترشیش رو می‌ذاره. مامانم گاهی میاد ما رو ازینجا در حال بازی کردن تماشا کنه. نیم طبقه بالاتر پشت بومِ رو به شمال و دید خوب کوه‌ها و محل قانونیِ سه چرخه سواری منه که روی سر بقیه سر و صدا نشه.
از پشت بوم سقوط آزاد به حیاط. گل های رز و لاله عباسی‌هایی که تخم های سیاهش رو جمع می‌کنیم و می‌ریزیم توی آب تا سبز بشه. کاج ها، پناهگاهمون تو زمستون وقتی برف میاد. آجرهایی که روی هم می‌چینیم و مثلا تبدیلش می‌کنیم به گاز و برگ‌هایی که قرمه‌سبزی میشن تو ظرف های کوچیکمون. شلنگی که بعد از بازی سرش دعواس که کی زودتر آب بخوره. تاب، بدمینتون، خونه بغلی که درخت گیلاس‌های دو رنگش کج شده و تابستون‌ها ازش می کنیم و غنیمتمون رو تقسیم می‌کنیم.
در خونه‌ی آقای عشوری و حبیب‌پور توی حیاط باز می‌شه و آقای عشوری احساس تعلق خاصی داره به گل‌های حیاط. گلبو که دو سال از ما کوچیک‌تره، خیلی بچه تخسیه و همیشه سر اینکه باید زودتر بره خونه و لب به گوشت نزنه با باباش دعواش می‌شه. آقا و خانم عشوری مثل اینکه بوداییَن و توی خونشون پر از مجسمه های ترسناک کریشنای آبیه.
آقای حبیب‌پور و زنش نقاشن و اینجا رو کلاس نقاشی کردن و پسر خوشتیپشون هر از گاهی میاد اینجا می مونه. کلاسشون پر از آدم های جور وا جوره و ما هم یه ترم می‌ریم و تمرین‌های سیاه و سفید کردن رنگ های مختلف رو یاد می‌گیریم. نقاشی‌های آقای حبیب‌پور که به دیوار زده برای من نامفهوم و غریبه. کارگرها با مشعل توی دست. دست های رنگ و وارنگ که با هم یه طناب رو گرفتن.
این دو واحد در اصل زیرزمین محسوب می‌شن. یعنی از پارکینگ یه نیم طبقه میایم پایین و به این دو واحد می‌رسیم. یه زیر‌پله‌ی ترسناک و همیشه پر از سوسک اینجاست و بعد می‌رسیم به انباری‌های پر از خاک و درهای ورودی به حیاط خلوتی که به حیاط اصلی منتهی می‌شه.

کابوس من از همین زیر زمین شروع می‌شه. خونه خالیه. من تنها دنبال آدم‌ها می‌گردم و در خونه‌ها رو می‌زنم تا شاید باز بشن. می‌رم بالا، میام پایین، یه حلقه‌ی بی‌انتها با فضای اشباع شده از رنگ نارنجی و انگار هیچ کس نیست.
خاطرات و متعلقات کودکی، ترس از بدست نیاوردن و گشتن و پیدا نکردن، توأمان، مثل همون مهره‌های رنگی که سعی می‌کردیم با ترتیب و ترکیب خاصی جاشون بدیم توی نخ و بندازیم دور گردنمون، منسجم و تازه از ذهنم می‌گذره.
کابوسم مثل دونه‌ی لاله عباسی توی آب داره سبز می‌شه و انگار زمان برای من نگذشته و نمی‌گذره. من دارم توی راه‌پله‌ها می‌دوم. همه جا رو گرد و خاک گرفته، همه طبقه‌ها، پله‌ها و پنجره‌ها یک شکلن و همه‌ی درها رو می‌زنم و از بالا به زیر زمین می رسم و از زیر زمین به بالا و از بالا به زیر زمین و از زیر زمین به بالا و ...
خسته‌م،،
 و آرزو می‌کنم هر دری که به روم باز شد، پشتش چیز تازه‌ای باشه که قادر به دوست داشتنش باشم.



Saturday, August 8, 2015



هر موقع میام اینجا شروع به نوشتن کنم میگم اول بذار ببینیم فیس بوک چه خبره و بعد که فیس بوک باز می شه و تمام اخبار دنیا و زندگی مردم به سمت آدم هجوم میاره به کل از یاد می برم که داشتم به چی فکر می کردم. نه تنها اون مشغولیت ذهنی که قرار بوده بنویسمش و بارش کم شه از بین نمی ره و میره پس ذهن که سر بزنگاه با بقیه مشغولیت ها بیرون بزنه، بلکه هزار فکر دیگه هم تو سرم شروع به جوونه زدن می کنه. مساله م این روزا اینه که ما خیلی بیشتر از حدِ نیاز و تحملمون داریم از دیگران می شنویم و می بینیم و حتی بیشتر از حدّی که باید، دیگران از خود ما اخبار دریافت می کنن. تمام چیزهای کوچیک تو پروسه ی زندگیمون کم و بیش چه تو شبکه های اجتماعی برای 200-400 فرند یا فالوئر گزارش یا تو گروپ های چت تلگرام به اشتراک گذاشته میشه.
تو شبکه های اجتماعی هر کدوم از دوستان خودشون رو یه جور نشون میدن. از اونی که هر جا میره به فکر اینه که توشه ی اینستاگرامش رو جور کنه و می گرده یه کپشن خوب و مرتبط با اون عکس پیدا کنه و زیر همه ی عکس هاش پر از اشعار و متن های احساساتیه، اونی که هیچکس رو از پروسه ی اپلای و تافل و جی آر ای و مکاتبه با استاد و ریکام و DHL و کارنامه و ادمیشن و فاند و i20 و سفارت و روزشماری برای ویزا و بلیت و چمدون و خداحافظی بی خبر نمیذاره،کسی که از کراش و بی تابی خودش روزی ده بار توییت می کنه، اونی که از انتخابی که هیچ کس نباید بدونه هر از گاه مطلب مربوط میذاره و وقتی زیر عکسهاش ازش حرف می زنه و بقیه فهمیدن در چه حاله، بقیه رو متهم به سرک کشیدن تو زندگیش می کنه در حالی که عزیزم! بدون اینجا شبکه اجتماعیه! شبکه ی اجتماعی ای که هر موضوع آشغال و بی اهمیتی ارزش به اشتراک گذاشتن پیدا کرده. ناگهان همه دیوارهای رنگی قشنگ شدن، همه عاشق درهای کهنه شدن، ارزش ماشین و ظروف قدیمی یکهو معلوم شده، مردم خودشون(!) از خودشون بی هوا عکس می گیرن، بدن دخترها موضوع کپشن های رومانتیک و پر سوز و گداز شده.
دیگه هر شعری، اثر هنری ای، هر نوستالژی ای لوث و مسخره شده در ازای این همه مطرح شدن.
هر مطلبی که می تونه ارزشمند و زیبا تلقی بشه زود به فراموشی سپرده می شه انگار هیچ وقت وجود نداشته.
دوست دارم یه کم از خودمون فاصله بگیریم و یه نگاهی به فعالیت خودمون تو شبکه های اجتماعی بندازیم. لایک زدنمون، پست کردنمون، در انتها هیچ معنی ای داره؟ آخرش که چی بشه؟
بعضی موقع ها حوصله مون سر میره. بعضی اوقات مطالبی داریم که دوست نداریم مستقیم با افرادی مطرح کنیم و پست می کنیم جهت تخلیه. گاهی دوست داریم نقطه نظرمون برای تعدادی مشخص بشه و جای دیگه ای جز اینجا نمی شه که واقعا اشکالی توی این نیست.
میگن اگه ناراحتی آنفالو/آنفرند کن. خب وقتی تمام دوست های صمیمی و خانواده م و حتی خود من توی این قضیه ایم انگار دست آدم بسته س. مثل این می مونه که دوستی که چندین ساله توی گروه دوستیمونه و هر موقع هر چیزی از زندگیش مطرح می کنه می ره رو اعصابت ولی نمی تونی ازش فرار کنی چون براش احترام قائلی و همزمان می خوای کمتر ازش بشنوی.
خوشحالم که این بلاگ خواننده های قبلیشو نداره. تو بلاگ قبلی کاملا احساس مسئولیت می کردم. اینکه مسئول پست کردنِ مطلب ارزشمندی هستم یا روندی که تو نوشته هایی که بازخورد مثبت گرفتم ازشون رو حفظ کنم.
ولی به هر حال وسواس تولید و محتوا و ثبت کردن خودم، دست از سرم بر نمیداره. اینکه یه صدایی همیشه هست که میگه اگه ثبت نشی، انگار نبودی و نیستی.


Wednesday, June 24, 2015

Let us be




دیدید بعضی ها می شینن از کابوس هاشون باهاتون حرف می زنن،،
 بعد شما کم کم جابجا می شید و از فاصله ی بیشتری بهشون نگاه میندازید و بعد به خودتون؟
این بعضی ها خوره می ندازن به وجودتون و شما مقادیری از خودتون که به کابوس اونها نزدیکه رو می گیرید و مثل کاموا می کشید و خودتون رو شروع به شکافتن می کنید .
این قدر می شکافید و می شکافید که در آخر هیچی ازتون باقی نمی مونه. 
می شید یه کابوس تمام عیارِ عریان.

بدیهی ترین اینه که آدم ها متفاوتن، شرایطشون، موقعیت هایی که باهاش مواجه شدن و می شن، روابطی که سر راهشون سبز می شه و نمی شه. با بدیهی بودنش، شاید خیلی وقت ها فراموشش می کنیم. معیار و متر خودمون رو با بقیه یکی می دونیم، فکر می کنیم اگر فلانی در زمان ایکس تو موقعیتِ ایگرگ قرار داره، پس من باید بشینم محاسبه کنم تا کی باید کجا باشم.


می خوام برای خودم یادآوری بشه: هیچ کس حق نداره بر اساس زمان بندی و معیارهای خودش، موقعیتِ کسی رو مورد ارزشیابی قرار بده. نمی گم قضاوت، چون کاری که دیدم می کنیم دقیقا ارزشیابی و وزن کِشیه. ترجمه ی آدم ها به عددهای قابل مقایسه و قابل تعبیر. و هیچ جوری بدتر از این، ارزشِ یک انسان رو نمی شه پایین آورد.

چرا دوست دارم از خیلی ها فاصله بگیرم و حتی الامکان بعضی ها رو نبینم یا حالشون رو نپرسم؟ نه به خاطر اینکه دوستشون نداشته باشم، به خاطر اینکه بعضی آدم ها غیر عمدی با نالیدن که "وای اگر این طوری بشه من قطعا به کما خواهم رفت"، زمان بندی ها و ارزش های خودشون رو توی سر بقیه می کوبن و در تو این ترس به وجود میاد که اگه این اتفاق برات بیفته، تبدیل به کابوس اونها و در حقیقت کابوس خودت می شی.
خیلی این گونه ای که گفتم، از طرف فامیل و دوست ، دچار اضطراب شدم و بعضی موقع ها باعث شده همرنگ جماعت بشم تا نجات پیدا کنم. ولی آدم هایی هستن که تفاوت رو درک می کنن و هرگز با چنین رفتارهایی تشنج و آزردگی ایجاد نمی کنن.

مگه چند سال زنده ایم که اجازه بدیم انرژیمون رو مثل دیوانه سازها از وجودمون بکشن بیرون؟ من که انرژی کمی برام مونده و همراهی هایی که نتیجه ش احساس سبک بودنه رو به پارازیت و هجویات و ددلاین های پوچ ترجیح می دم.






Sunday, June 7, 2015

When we go crashing down, we come back every time


من فقط به چند ساعت نو-جوونی کردن نیاز دارم
.

انتظار زیادیه؟

دور از ژست های روشنفکری و اخلاق گرایانه و در اوج جاهلیت، بعد از امتحان جغرافیا کنار سطل آشغال، کتاب هامون رو با نفرت و لذت پاره پاره می کردیم و نمی دونستیم از کجا شروع کنیم و چه جوری تمومش کنیم که تمام ملالتی که سر کلاس های این درس کشیده بودیم رو از تن و ذهن بیرون کنیم.
یه همچین تصویری.
رها و بی خبر.
می گفت اشیائی که نیاز ندارید و توی اتاقتون خاک می خوره انرژی منفی بهتون می ده و الان وقت اینه که حرفش رو باور کنم و برم همه ی داستان های زائد و گفتگو های ناتمام و اطلاعات پراکنده ی به درد نخوری که ناخواسته یا از سر حوصله سررفتگی وارد زندگیم کردم رو از لای تقویم های منقضی شده در بیارم، صفحات اضافی جزوات رو بکَنم و از دفترهای قدیمی ای که از باز شدنِ دوباره شون می ترسم بگذرم و وسط اتاق روی هم بریزمشون و بدون اینکه زیر و روشون کنم، بدون اینکه بخوام نگران باشم از اینکه مبادا لا به لاش چیز با ارزشی جا گذاشته باشم، با خیال راحت آتیششون بزنم. بعد از این آتیش گرم می شم و می رم بهترین لباسم رو می پوشم و با موهام کاری می کنم که مثل همیشه نباشه.
نه، هیچ پشیمونی ای در کار نخواهد بود.

فاصله من و نوجوون یاغی ای که داره تا ته دنیا می ره اندازه ی بین انگشت من و دکمه ی  pause آهنگیه که داره می خونه:
Come and pick me up, no headlights
Long drive,
could end in burning flames or paradise


Friday, June 5, 2015

Super beam

ممکنه یه نفر بعد از گفتن فقط یک کلمه و گرفتن یک فرم خاص به بدنش آدم دیگه ای رو از دوستی با آدم های جدید نا امید کنه؟
برای من این امر هیچ وقت مثل الان ممکن تر نمی تونسته باشه.

دستش رو می ذاره روی سینه ش و می گه : الهی
مصوت بعد از لام رو کلّی می کشه و سرش رو یه کم کج کرده و اصلا نمی دونه من دارم با تعجب نگاهش می کنم. راستش من از این زوم کردنم روی آدم های جدید و تعجب خودم در اون موقعیت هم دارم تعجب می کنم.
عکس العملش، لحنش، نگاهش به پسر کوچیک تپل، طوری کپیِ خیلی از آشناهاست که انگار همه ی اونها اینجا وایسادن و با هم می گن: الهی! بیایم لپتو گاز بگیریم؟

نه، هیچ چیز جدید نیست و آدم ناامید دنبال دلایل احمقانه و غیر منتظره می گرده.
من خیلی خسته و فرسوده تر از اونی ام که بخوام تلاش مستمری داشته باشم در راستای تداوم بخشیدن به روابط دوستی جدید. مثل ماژیکی که جوهرش رو به تموم شدن باشه و تو نقطه ی شروع رو به راحتی گذاشته باشی و حالا باید به زور تلاش کنی یه خط صاف و بدون نقص و تو پُر رو ادامه بدی و یهو صدای اصطکاک بین نوک ماژیک و کاغذ دربیاد.
نمی دونم می شه آدم هم زمان بخواد چیزهای جدید رو تجربه کنه و نخواد ادا دربیاره؟ نخواد هیجان زده شه، خوشحال شه، ابراز احساسات کنه، لبخند بزنه، مهربون باشه، تند تند نظرش رو درباره ی همه ی موضوعات جهان اعلام کنه، وقتی سوءتفاهم پیش میاد بگه :"نه منظورم این بود که..."، خودش رو ثابت کنه، مواظب باشه کسی اشتباه فکر نکنه، حوصله داشته باشه؟
من احتمالا توی بیابونی ام که تا شعاع هزار کیلومتریم هیچ آبادی و آدمی نیست ولی انتظار دارم در حالی که چهار زانو نشستم و دارم به این فکر می کنم که چه چیزهایی برام از معنا تهی شده، یکی بزنه روی شونه م و با یک اتصال بی واسطه ی موثر من رو بفهمه و بگه : میای بریم این اطراف رو بگردیم؟





Thursday, June 4, 2015

نقاشی از منظره شب

خوشبختانه یا بدبختانه سر بلاگفا همچین بلایی اومد و دست خیلی از ما رو از مدیریت یادداشت ها و نوشته های نیمه تمام منتشر شده/نشده مون کوتاه کرد.
خوبی بلاگفا دسترسی و لینک شدن راحت به وبلاگ های فارسی و کاربری ساده و سر راستش بود. ولی وقتی بزرگترین سرویس وبلاگ دهی ایرانی حدود یک ماه مسدود می مونه، طبیعتا اعتماد کاربرهاش رو از دست میده.
باز هم خوشبختانه یا بدبختانه نمی تونستم اسم وبلاگ قبلی رو اینجا در آدرس استفاده کنم ولی حس می کنم ناخواسته این آدرس جدید رو همه جوره دوست دارم.
نوکتورن شماره ۱۹ شوپن رو تو این روزها درگیر تمرینشم و خیلی دوستش دارم.
وقتی به no19 داشتم نگاه می کردم و فکر می کردم بینش خط فاصله بذارم یا نه دیدم که چه اتفاق جالبی،،

نمایانگر تاریخ تولدم هم هست یک جورایی، نوزدهم نوامبر.



Friday, May 1, 2015


ما بی حوصله ایم.
فیلم های سه ساعته، آهنگ های بیست دقیقه ای، کتاب های هزار صفحه ای، یادداشت های بلند، توضیحات طولانی در مکالمات، عکس های پُر از جزئیات و پیاده روی در شیب بیست درجه خارج از تحمل مان است اما شست مبارک را ساعت ها جهتِ فرو دادن اطلاعاتِ راحت الهضمِ بی سر و ته، بالا و پایین می کنیم.

جهت ادای دین به یکی از نویسندگانِ روده دراز (به قول اطرافیان)، می خواهم بخش هایی کوتاه از کتاب هایش را بنویسم اینجا. خیلی شده در متن کتاب برخورده باشم به توصیفی از حال یا شرایط قهرمان داستان که من هم به نوعی حس کرده باشمش، فقط ناتوان بوده باشم در تفسیر و بازگو کردنش برای خودم. انگار کسی دست کند در اعماق وجودت و هاله هایی غیر شفاف و دست نیافتنی را بیرون بکشد و نشانت دهد.


"با این پرسش ها خود را عذاب می داد و از این کار گویی لذت می برد. اما همه ی این پرسش ها تازه و ناگهانی نبودند، بلکه کهنه و دردمند و قدیمی بودند. مدت ها بود که در درونش غم و درد کنونی ریشه دوانده، بزرگ می شد، به روی هم انباشته می شد و در این اواخر دیگر رسیده و تمرکز یافته، به شکل وحشتناکِ پرسشِ وحشیانه و عجیبی در آمده بود که دل و عقل او را رنج می داد و با سرسختی پاسخ می خواست. روشن شد که اکنون غم و غصه ی تنها سودی ندارد و رنجِ بی درمان و چون و چرای تنها، درباره ی سوال های حل نشدنی دیگر به درد نمی خورد. باید بی درنگ کاری کرد. به هر قیمتی که شده باید تصمیم گرفت، هر تصمیمی که باشد... یا به کلی از زندگی روگردان شد. مطیعانه سرنوشت را، همان طور که هست، یک بار و برای همیشه پذیرفت و هر نوع حق تلاش و زندگی و دوست داشتن را در خود خفه کرد."

-جنایت و مکافات-

Tuesday, April 28, 2015



+ببخشید می شه یه سوال ازتون بپرسم؟
-بپرسید.
+شما اهل ریسک کردن هستید؟


زیاد شده آدم های محبوبم که پُر شدنِ صفر تا صدِشان حداقل دو سال طول کشیده، ناگهان جلوی چشمم دست به سقوط آزاد بزنند و به درجه ی ده از صد برسند. آن موقع با خودم فکر می کنم که من تمام این مدت داشتم با این آدم چه کار می کردم که چنین رفتاری کرد؟ تمام لحظه هایی که با هم گذراندیم، تمام حرف ها، غر زدن ها، درد دل ها، تعریف کردن ها، خنده ها، غذا خوردن ها، خرید کردن ها، تمرین حل کردن ها، کنار هم نشستن ها، همه به آنی دود هوا شد؟ فقط اینش زیادی سنگین است. ترس از بیهوده و نمایشی بودنِ هر چه مشترک بوده. ترس از این که آدم محبوب تمام آن مدت ماسک زده باشد به صورتش و ادا درآورده باشد.
اتفاقاتی، کُنش ها و واکنش ها و رفتارهایی بوده که عصبانی ام کرده باشد و بیشتر از عصبانیت، شگفت زده. شگفت زده از این رو که آدم مذکوری که فکر می کردی تمام ابعادش را می فهمی، ناگهان غریبه ترین آدمی می شود که می شناسی. رفتاری می کند که بعید می دانم از دشمن هم سر بزند.

این ها به کنار. اصلا بحث گله مندی نیست و چیزهایی که گفتم ذره ای مهم نبود.

دوستی می گوید یک سری رفتارها قبیح و کریه و نامردی است و آدم ها نباید در حق کسانی که دوستشان دارند یک سری کارها را بکنند.
می گویم یک بار به کسی گفتم "خیلی سعی می کنم درکت کنم" و از آن موقع همه چیز عوض شد.
آدم وقتی در دوره ای از زندگی اش خلاء را تجربه می کند، برای از بین بردنش کارهایی می کند که گاهی ممکن است برای دیگران خوشایند نباشد و حتی به آن ها ضربه بزند.
می گوید تو حاضر نیستی چنین اشتباهاتی را مرتکب شوی.
جواب می دهم که کاملا محتمل است، اگر زیادی سرگشته شده باشم و یک نگاه می کند که یعنی عمرا.
فکر می کنم که شاید هم نه، دست به حماقت نمی زنم.
اما فکر نکنید که مرتکب اشتباه نشدن از روی اخلاق مداری و باوقار بودن است. بخشی از آن از ترس است. ترس از اینکه یک بار خودت رابطه ای را شروع کنی و خوب پیش نرود و قضیه "بد" به نظر برسد ، کاری کنی و شکست بخوری و مجبور شوی جواب پس بدهی یا زیادی خودت را نشان دهی و سرت به سنگ بخورد.
تعجب می کنم که این گونه معصومیت و بکر بودن ویژگی های مثبتی تلقی می شوند.
خیلی ها (از جمله خودم) گاهی اوقات خودشان را کنار می کشند و پشت ماسکِ غرور و اخلاق پنهان می شوند ولی ته دلشان چیز دیگری است.
بی خجالت می خواهم بروم سراغ همان چیزی که ته دلشان/مان است.
من فرشته نیستم.برای اینکه به فرشته بودن شما خدشه وارد نشود جمع نمی بندم. 
خیلی هم به همه ی چیزهایی که اخلاق حکم می کند اعتقاد ندارم.
گاهی هم دوست دارم بدی کنم ولی فرصتش پیش نمی آید.
بدی کردن یا کارهایی که غیرمستقیم دیگران را برنجاند شجاعت می خواهد. مثلا باید با افتخار بایستی جلوی همه و اعلام کنی: بله، من از شما خسته شده بودم و کارهایی که با هم می کردیم حوصله ام را سر برده بود و الآن می خواهم شما را به آدم های جدید بفروشم.
یا اینکه بگویی: سر کلاس بلند می شوم و گند می زنم به ارائه تان، هر چند خودم هم کاری نکرده ام، چون من خیلی بدجنسم و از این کار لذت می برم.
من این نوع رویکرد را بیشتر از پنهانی بدی کردن و لاپوشانیِ آن با لبخند و ادعا و قیافه گرفتن می پسندم.
مثلا اینکه آدم بگوید: به خدا این طوری که فکر می کنی نیست و شروع کند به داستان گویی. این به مراتب از رویکردی که گفتم وجهه ی بدتری دارد و با این سخت تر از آن کنار می آیم.


به مردی که از وسط جمعیت انقلاب راهش را باز کرده تا سوالی بپرسد نگاه می کنم.
یک لحظه مکث می کنم.
آیا اهل ریسک هستم؟
آدم گاهی که از همه چیز خالی می شود با خودش می گوید ای کاش حماقتی کرده بودم، عواقبش را هم به سادگی می پذیرفتم. سن آدم که بالاتر برود دیگر کمتر فرصت اشتباه و ریسک و حماقت پیش می آید.
فکر می کنم همه ی آن هایی که اشتباه کردند و می کنند، اگر عواقب کارشان مرگبار و خیلی جدی نیست، باید قدرِ اشتباهاتشان را بیشتر بدانند. آن ها که از این به قبل از ترس خطا کردن، کمتر ریسک می کردند، از این به بعد هم به مراتب برایشان سخت تر است امپراطوری آرامش و سکونی که برپا کرده اند را در هم بشکنند.
همه ی این ها را نوشتم که بگویم ته دل آدم ها ممکن است چیزهایی باشد که در کارهایشان نمود پیدا نکند.  از بالا نگاه کردن چیز مسخره ای است. نه این که همه چیز توجیه پذیر باشد ولی می شود این طور دید که  راحتی می شد در شرایط همدیگر قرار بگیریم و کارهایی که تقبیح می کنیم را خودمان انجام دهیم. چرا ناخودآگاه به این باور و انتظار بی جا رسیده ایم که آدم ها(نزدیک ترهایشان) باید لوح سفیدِ بدون تَرَکی باشند که دوستشان داشته باشیم؟ دوست داشتن آدم ها با نقص ها و اشتباهات و بدی های خود خواسته شان که خیلی هم طبیعی است، بدیهی است که سخت تر است.
-نه
و تقریبا پا به فرار می گذارم.


Friday, April 24, 2015

تو هوای خوب می شه به یه تل خاک هم لبخند زد



تو دوره زمونه ای که انحصار طلبی و خودخواهی به حد اعلای خودش رسیده، برخوردن به حوض پُر ماهیِ یک آپارتمان نوساز، بیرون از هر گونه دیوار و حصاری، اون قدر اعجاب آور و جادویی هست که یه ربعی زیر بارون کنارش وایسم و ماهی هایی که از کفِ لجن آلود حوض بالا میان و کنار تلاطم قطره های بارون چرخ می زنن رو تماشا کنم و با آهنگی که توی گوشمه زمزمه کنم:

Take my mind and take my pain
like an empty bottle takes the rain 
Take my past and take my sense
like an empty sail takes the wind
Take a heart and take a hand
like an ocean takes the dirty sand
and heal, heal...

Friday, April 17, 2015

1 - ریسک #1



خلاصه ی حرف های این بخش کتاب اینه:
"با نوشتن، فکرها و نظرهایمان را کشف می کنیم و می توانیم با نوشتن ، همان فکرها و نظرها را تخریب و محو هم بکنیم. می توانیم واضح، متمرکز و سبک باشیم.
در درنگ ها دست به تجربه می زنیم و هیچ تلاشی در کار نیست. هیچ فکری در کار نیست. قضاوتی در کار نیست. همه چیز را آن طور که هست به معرض بررسی می گذاریم و از اینجاست که دیگر لحظاتی را زندگی می کنیم که از قبل طرح ریزی نشده اند و می نویسیم به طرزی که معتبر است. هر چه ذهنتان از طبیعتِ پراکنده افکارتان آگاه تر باشد برایتان راحت تر است که خودتان را بر مشاهده ی رشد قصه متمرکزتر کنید.
ریسک سطح دارد. باید در قلبمان بگردیم و ببینیم چه چیزی در آن اعماق ما را بیش از هر چیز دیگری می ترساند. باید خود را مداوم به چالش بکشیم تا اثر هم همین کار را با مخاطب بکند.
نوشتن، هم نشانی از قدرت دارد، هم از تسلیم، هم از اشتیاق و هم از کشف. کوششی است در روح هر انسانی که او را همچنان به جلو هل می دهد حتی اگر لگد بزند و جیغ بکشد."

وقتی به چهارراه می رسم اکثر مواقع دچار استرس می شم. از چک کردن قفل بودن در و بالا کشیدن شیشه بگیر تا محاسبه ی زمان رسیدن به خط توقف. می تونی تو این چهار ثانیه چراغ رو رد کنی؟ اگه زرد بشه جرئت داری پا رو بذاری رو گاز یا می زنی رو ترمز و ماشین عقبی یا احتمالا دستشو می ذاره رو بوق یا می زنه بهت مثل باری که تجربه شو داری؟
خیلی دوست دارم وقتی ازم می پرسن فلان جا چجوری بریم ولی متاسفانه اقبال چندانی در این زمینه نصیبم نشده. یاد وقتی می افتم که تو کوچه ی پایینیمون داشتم راه می رفتم و یه پیرمرد ازم پرسید این طرفا مهدکودک کجاست و با تعجب گفتم:مهدکودک؟! اینجا مهدکودک نیست، مدرسه هست. بعد چند روز بعد از پنجره که داشتم نگاه می کردم دیدم کنار اون ساختمون زرده که بعضی موقع ها یه ماشین زرد میاد جلوش پارک می کنه یه ساختمونه که روش با حروف رنگی نوشته: مهدکودک. و چقدر شرمنده شدم.احتمالا پیرمرده کلی گمراه و خسته شده و لعنت فرستاده به من. همیشه با خودم می گم کاش اینی که ازم آدرس می پرسه از یه نفر دیگه هم بپرسه که مطمئن بشه ولی وقتی یه بار دیدم خانومی که ازم آدرس پرسید و من با اطمینان جواب دادم، رفت و از یکی دیگه پرسید، خیلی بهم برخورد.
شیشه رو داده پایین و داد می زنه: خانوم! خانوم! چمران شمال چجوری می رن؟
می گم بهش بگو همین چهارراه رو بره چپ. یه کم فکر می کنم، شک می کنم که نکنه فکر کنه دارم اشتباه می گم، چون تابلوی سر خیابون زده چمران-جنوب و در حقیقت انتهای اون خیابون زده چمران شمال؟ می گم بهش بگو نره چپ. بگو دور بزنه برگرده بالا، از بریدگی نیایش بره و خیالم راحت می شه. از خودم در عجبم. همچین خیالت راحت شده انگار چه خبره. می ترسی پشت سرت بگن این چرا بلد نبود، چرا این جوری کرد؟ مگه دوباره می بیننت؟ولی دوست دارم بپرسن ازم و نگم نمی دونم. همش همینه.
وقتی به چهارراه می رسیدم، راننده همیشه می پرسید: بلوار کسی هست؟
تاکسی ها از دو مسیر می رن که مسافر رو پیاده کنن. یکی از چراغ قرمز توحید و رسیدن به فرصت شیرازی و نهایتا کارگره، یکی از کوچه پس کوچه های روبروی پارک لاله و نهایتا به بلوار و 16 آذر رسیدن.
راه اول لطفش به رد شدن از جلوی سوپرمارکت هاییه که "همه" سر نبش واقع شدن و بعضی خونه های قدیمی دوست داشتنی و در آخر اون نونوایی آذربایجان که باز هم سر نبشه و مرکز حیات، پنج ساله به خودم می گم یه روز میام ازش نون می خرم ولی نیومدم. بدیش اینه راننده ها از سر بدجنسی برای رفتن به ادوارد،  عرضِ کارگرِ یک طرفه به سمت بالا رو با هزار زحمت، در جوار عابرین پیاده رد می کنن و من مجبورم ادوارد رو پیاده برم تا برسم به دانشگاه که آفتاب مثل لیزر میفته تو چشمم.
راه دوم خنده داره، راننده ها کوچه پس کوچه های باریک و یک طرفه رو مثل هزارتو می گذرونن تا پشت چراغ قرمز پارک لاله نیفتن و لطفِ عظیمش اینه که من مثل یه رئیس جلوی پای نگهبان دانشگاه پیاده می شم.
کُلّا تماشای تلاش راننده ها برای آسون تر کردن راه و کارشون خیلی برام جالب بوده و هست.

"بلوار کسی هست؟"
گفتم: بله، شونزده آذر.
راننده جوانمردی می کنه و می ره که از بلوار بره در حالی که می دونه راه اول هم یه چراغ قرمز مصیبت داره و الانم اونجا ترافیکه و نظر منم همیشه این بوده که راه دوم راحت تر از اولیه. میفته پشت چراغ پارک لاله و غرغر کردنش شروع می شه." ای بابا چقدر شلوغه"."عجب اشتباهی کردم از این جا اومدم"."این خانوم برای اینکه چهار قدم پیاده نره ما رو انداخته تو این دردسر"."چرا دوست نداری پیاده بری؟"
می گم خودتون پرسیدید از کجا برید
می گم حوصله ی بحث با شما رو ندارم و پیاده می شم.
این بحث این قدر احمقانه هست که حتی ذره ای ناراحت نشم. دوست داشتم سر چهارراه که رسیدم با قاطعیت بیشتری باهاش بحث کنم. بگم اون کسی که رفته از تو به خاطر پرت کردن پول مسافرها روی داشبورد شکایت کرده حق داشته. کمربندِ ایمنی همیشه چسبناک از چرک و کثیفیت حال منو بهم میزنه. ببین که آینه بغل سمت مسافر نداری و جون همه رو میندازی تو خطر و همیشه ی خدا قیافت شاکی و در هم رفته ست و روز منو با غر زدن های زیر لبت هر بار که سوار ماشینت شدم خراب کردی. 
دیگه سوار ماشینش نشدم.
یه بار که نوبت سوار شدن من شد و دیدم اینه، به مسئول خط گفتم سوار این نمی شم، با خنده گفت "این خانوم سوار پیکان نمی شه".
چی بگم؟ من عاشق پیکانم، فقط راننده تون یه کم وحشیه؟
خسته تر از اینم که وارد بحث با بی شمار گوینده ی حرفِ ناحق بشم. وقتی هم که شدم پشیمون شدم و وقتی دوستی می گه با آدم غریبه ای دعوا کرده، بهش می گم: تو نمی دونی این آدم ها چجورین و چه مدل واکنشی ممکنه ازشون سر بزنه.دیدی یهو موقعیت رو علیه تو چرخوندن و اون موقعه که کسی نمی تونه کمکت کنه.
ولی احتمالا اون راننده هم خسته تر از اونیه که یه روز از خواب پاشه و به خودش بگه: امروز می خوام مهربون تر از قبل باشم.
در نهایت می بینم که همه با خودخواهی می خوایم از همدیگه آدمی بسازیم که با حال و درونمون مطابقت و هماهنگی داشته باشه .الانه که سکوت رو منطقی تر می بینم. نه اون راننده می تونه ناراحتی های خودش رو به خاطر آدمی که داره از هوا لذت می بره فراموش کنه، نه من می تونستم از حال خوبم بگذرم و یه لحظه خودم رو جای آدمی بذارم که ساعت ها تو ترافیک فرسوده شده.
امیدوارم خستگی ها و خودخواهی هامون، کمتر موجب تصادف و جراحت بشه.

Friday, April 10, 2015

ادوارد خاکستری



می گم نیم کیلو از اینا بده و یه کیسه بر می داره و پُرش می کنه و می ذاره رو ترازو و بعد یه دکمه می زنه که عدد روی ترازو تبدیل می شه به 0.5، با صد و بیست و چهار تا صفر جلوش.
عجب. باید به نبوغ این میوه فروش و هماهنگی میوه هاش احسنت گفت.
می گم این که کمتر از نیم کیلو شد. کیسه رو بر می داره و دوباره می ذاره، همون 0.50000 ظاهر می شه و می پرسه این چنده؟ خنده م می گیره. می گم درسته پس. کیسه رو می گیرم و میرم.
اول صفم. عصرها توی صف که وایمیستم و ماشین ها دیر به دیر میان، به مثابه صاحب مهمونی ام که وایساده دم در با مهمون ها خداحافظی می کنه. یعنی این صف بدترین مکان دنیا رو به خودش اختصاص داده. مجبوری رفتن آشناهای دانشگاه رو تماشا کنی که هر کدوم به سمت کدوم مسیر می رن، کدومشون دوست جدید پیدا کرده یا کی با کی دوست بوده و ما خبر نداشتیم. وای، ماشین میاد و منِ خوشحالِ نجات یافته می رم که جلو بشینم که یکی می گه: خانوم!
فقط می خوام برگردم و لعنت بفرستم. برای هزارمین بار، خانوم، میشه شما عقب بشینید این آقا جلو بشینن که راحت باشیم؟ از صمیم قلبم دوست دارم برگردم میوه فروشی و اون ترازو رو بکوبم تو سر صاحبش و به این خانوم بگم به جاش برو لاغر کن.
برای هزارمین بار هیچی نمی گم و عقب می شینم.
نوشته، میوه ها رو با چنگال سوراخ کنید و بجوشونید و فوری با آب سرد آبکشی کنید.
ده دقیقه.
یک بار.
ده دقیقه.
دو بار.
ده دقیقه.
سه بار.
تلخه.
نیم ساعت با نیم کیلو شکر.
تلخه.
یک ساعت دیگه هم می جوشه.
تلخه.
یک روز می ذارم بمونه.
همچنان تلخه

Wednesday, April 1, 2015

Lonlinecessary



من پذیرفتم. خیلی زیاد هم ناراحت نیستم چون یک بار برای همیشه با خودم طی کردم که همیشه راه های بی شماری برای انتخاب کردن و خوشحال بودن وجود داره 
چیزی که اذیتم میکنه اینه: دیگران همیشه گفتن در مواجهه با هر اتفاقی چه مدل واکنشی نشون میدن و چه حسی دارن و در این مورد، حس میکنم اگر واکنش اونها رو نداشته باشم غیرعادی ام و تصور اینکه اون ها فکر کنن من در حال حاضر باید نیاز به دلسوزی داشته باشم خیلی دردناکه.
چیزی که می خوام اینه که حضور دیگران برای احساس و حال من تعیین تکلیف نکنه. 
تنهایی، سکوت و بی خبری بعضی اوقات نعمته.

Thursday, March 26, 2015

5


آخرین ساعت های سال نود و سه رو مشغول باز کردن زنجیرهایی بودم که دور گردنم گره زده بودم.
کاش چیزهایی که تصمیم می گیریم تا ابد همراه داشته باشیم باعث خفگی نشن.

Tuesday, March 17, 2015

4



من آخر از بدگمانی و بدبینی بیمار که نه، زخمی می شوم.
پوست بدنم شروع به کش آمدن و شکافتن می کند و خون همه جا را می گیرد و کاری از هیچ نخ و سوزن و باند و منعقد کننده ای بر نخواهد آمد.
انگار عینکی زده باشی که از پشت آن همه چیز مرز مشخص و منطقی خود را از دست بدهد. وقایع و حقایق و حرف ها و آدم ها هزار بار رنگ عوض می کنند و در هم می آمیزند و هر لحظه شکل جدید به خود می گیرند و همه اش سرگیجه و آشوب است.

بدبینی می کُشد.


Wednesday, February 25, 2015

هماهنگی با ریتم



سعی می کنم کنار بیام.
با چیزایی که خیلی هم دلچسب نیستن. جدیدا این سعی کردنه برام خیلی جالب شده. آهنگایی رو گوش می دم که فضاشون برام چندان قابل تحمل نیست و سعی می کنم درکشون کنم. تو شعراشون دنبال مفاهیم عمیق نمی گردم و خودم رو با ریتمشون هماهنگ می کنم و تهش می بینم که از اون سرسختی و جبهه گیری ای که همیشه همراهمه کمی کم شده.

سایت رو خیلی دوست دارم.مخصوصا عصرهاش رو. برعکس کتابخونه که شبیه حموم شده و طراحیش طوریه که جمعیت بیست نفر به نظر ازدحام پنجاه نفر میاد و رفت و آمد و نشست و برخاست آدم ها بیشتر از چیزی که باید به چشم میاد، آرامش بخشه حتی اگه اون قدر آروم نباشه. عصبانی ام که کتابخونه عوض شده و فضاش منو یاد درس خوندن های جمعیمون نمیندازه، کتابخونه ی قبلی یه حداقل فضای نیمه خصوصی ای رو فراهم می کرد و محیط به بخش های بیشتری تقسیم شده بود که حس آرامش بیشتری رو القا می کرد.
از معدود چیزهایی که دلم براش خیلی تنگ می شه عصرهاییه که همه مون سایت بودیم و کنار هم می نشستیم کارهامون رو انجام می دادیم یا فکر می کردیم تنهاییم و از هر چیزی حرف می زدیم و می خندیدیم. صندلی هاش قابلیت این رو داره که آدم رو از بلند شدن از سر جاش برای ساعت های متمادی منصرف کنه. هر چند از اون جمع نودی هایی که بازی می کنن یا در مورد اپلای یا ریکام یا چیزای رو اعصاب حرف می زنن یا هشتی هایی که با صدای بلند فوتبال می دیدن یا آدمایی که ساعت 6 به بعد آهنگ می ذارن و باهاش می خونن خیلی بدم میاد. دیروز یه جمعی پشت سرم نشسته بودن و در مورد فوتبال حرف می زدن. در مورد خود فوتبال که نه، در مورد اینکه لوگوی کدوم تیم چند بار عوض شده یا کدوم تیم چه سالی تاسیس شده و نژاد فلان بازیکن به کدوم ناحیه مربوطه و خیلی برام جالب بود، اینکه اینها همه چقدر مشتاق دارن راجع به چه جزییاتی باهم بحث می کنن و دیگه روی اعصابم نبودن. دیگه ازشون بدم نمیومد و دیدم چقدر بعضی موقع ها در مورد چیزهای خیلی کوچیکی سخت می گرفتم. حتی فکر کردم ممکنه دلم برای همین هایی که بودنشون می ارزه به سکوت و نظم ماشین وار تنگ بشه.
یاد روزی که رفته بودیم بازار افتادم که به داییم گفتم این ساخت و سازهای جدید بافت قدیمی بازار رو خراب کرده و گفت همین رشد قارچ گونه ی اینجا به مرور زمان، هویت اینجا رو ساخته و از بقیه ی جاها متمایزش می کنه. اون موقع فکر کردم که چقدر بدم میاد از این ناهماهنگی و بی قوارگی و الان می بینم که کنار اومدن، لذت بردن و حتی سعی کردن در دوست داشتن و درک کردن چه اندازه می تونه زندگی رو راحت تر کنه. نه اینکه بخوام دست کشیدن از جستجوی دوست داشتن و لذت های واقعی رو توجیه کنم. مساله موندن بین دو روشه. یکی پس زدن همه چیز و طبیعتا سخت گذروندن اوقاته، و دیگری کنار اومدن و به نتیجه ی دور از انتظارِ دوست داشتن چیزهای موجود همون طوری که هستن رسیدن. راه دوم هم یا مثل به زور پیدا کردنِ لنگه کفش در بیابان و توهمِ یافتن غنیمت با همراهی احساس حقارت و تن دادن به همه چیزه، یا تلاش در کم کردن وسواس و سر سختی و یادگیری انعطاف، که بی ارزش نیست.
می گن سازه های با پی ریزیِ منعطف، در مقابل زلزله مقاوم ترن.



Thursday, February 19, 2015

تجملات


+جز خوابِ اون واحدی که نمی دونم اسمش چیه و امتحانش که از دست می دم و از استرس هزار بار می میرم، شیرین تر هم هست. بیدار می شم و امیدواریِ چسبناکِ زیر بالش طعم توت فرنگی می ده.

بیا به این آفتابِ زمستونی خوش بین باشیم هر چند برف رویاییمون رو ازمون گرفت. پنجره ی ون رو می دم پایین که باد خنک بیاد و گرمای خورشید کمتر عصبانی کننده باشه و فکر می کنم به پارچه ی چهارخونه ای که می تونستیم روش دراز بکشیم و از شاخه های درخت زیتون تاج درست کنیم.

-خدا رو شکر،

هنوز خبری از کسی که از نبودِ مربای توت فرنگی و زیتون تو زندگیش مُرده باشه نرسیده.

راست می گن که این ها همه ش تجملاته. تو هم بهتره حواست باشه چون لحظه های لغزشت داره زیاد می شه و بهتره برای این دلخوشی ها و امیدواری های بچگانه ات شرمگین باشی.

تو معتادی و نمی تونی از این امیدواری دست بکشی. چیزی که مجوز احساسِ توانایی انجام دادنِ هر کاری داشتن رو صادر می کنه. بعد همین می شه بلای جونت. هر جا که می ری این تصویر -چیزی که سعی می کنی همه چیز رو با اون ترجمه و تفسیر کنی- زمین گیر کننده ترین ماده ی چسبناک و شیرینیه که از در و دیوار می ریزه پایین و مثل باتلاق تو رو توی خودش فرو می بره. همون چیزی که روزها مایه ی شادی توئه، باعث می شه خودت رو در بهترین موقعیت ها تصور کنی و در فضا معلق بشی، عصرها مجبورت می کنه سقوط آزاد کنی و زمین گیر بشی.
نذار این امیدواری فضای تنفس تو بشه

+دو دلیل برای ادامه بگو، جز چیزی که می دونم
کلّا چجوری باید برات توضیح بدم که جواب دلگرم کننده ای داشته باشی بهم بدی؟
می دونم که چیزی نداری بگی

Wednesday, January 28, 2015

3


کم رنگ شدن حس ها، همون قدر که می تونه دردناک باشه، می تونه نجات بخش باشه و لحظه ای نیست که از قدرتِ فراموشی تشکر نکنم.
دوست دارم یک عالمه اطلاعاتِ هرز و بی مصرف رو مثل چیپس و پفک وارد ذهنم کنم و کم کم خلاص شم
چه خوبه که فراموش می کنیم
چه خوبه که فراموش می کنیم


Wednesday, January 21, 2015

یرچسب


من بعضی موقع ها از حرف هایی که در مورد بقیه می زنیم هم ناراحت می شوم. مثل حرفی که فلانی دارد می زند که طرف توی خودش است، قیافه می گیرد و از این قبیل چیزها. من هم سرم را مجبور می شوم بندازم پایین که مثلا از بودنم کم بشود یا اینکه تهش مجبور می شوم بگویم خب من هم توی بعضی جمع ها همینم و بعد فلانی ساکت می شود.
از قضاوت که گریزی نیست ولی هیچ چیز بیشتر از قضاوت بی جا و بی اساس دل آدم را نمی تواند بفشارد. طرف هیچ چیز از تو نمی داند، سعی هم نکرده که بداند، بعد یکهو برود بگوید فلانی آدم نچسبی است. خب معلوم است برای اولین بار نمی آیم به تو بچسبم.
هر چقدر هم که حرف من غیر منطقی و خواسته ای دور از واقعیت باشد، اصلا این وصله ها را نباید به آدم ها چسباند وقتی آن قدر با طرف نشست و برخواست نداشته ای تا بفهمی درونش چه می گذرد.
بله، چون گریبان خودم را گرفته دارم ازش حرف می زنم.
رفته ایم جایی، برای اولین بار است که یک نفر را می بینم و هیچ سعی ای در برقراری ارتباط نکرده است. بعد نمی دانم چه می شود، می پراند که :"تو آدم مرموزی هستی" و من واقعا چه باید جواب بدهم؟! مثل همیشه بگویم نه بابا! اینطوری نیست؟
باز رفته ایم جایی، برای اولین بار است که یک نفر را می بینم و هیچ سعی خاصی در برقراری ارتباط نکرده و سرگرم کارهای شخصی اش است. بعد نمی دانم چه می شود، می پراند که :"تو چقدر آدم ساکتی و آرامی هستی" و دوستم بهش می گوید اصلا دوست ندارد این را بشنود.
به نظر شما به آدمی که تازه اسمش را یاد گرفته اید اولین چیزی که به ذهنتان می رسد را گفتن، کار درستی است؟
من همیشه برایم سوال بوده که طرف چطور به خودش اجازه می دهد به کسی که نیم ساعت نیست می شناسد(که نمی شناسد) برچسب بچسباند و آن را با افتخار اعلام کند.
نه اینکه بخواهم بگویم من تا حالا این کار را نکرده ام،اگر کرده ام معذرت می خواهم .ولی خب که چی بشود؟یک جوری می گویند که انگار چرا اینجوری ای،توضیح بده.اصلا به تو چه ربطی دارد؟ مثلا می گویی که من خودم را اصلاح کنم؟می گویی که من آزارت می دهم؟ که برایت عجیب است؟که حال نمی کنی؟
این کاری که می کنی از سیلی زدن بدتر است. یک صفت را در جمع می کوبی در صورت طرف مقابلت و پیش زمینه ی ذهنی هر کسی که مثل تو فکر نمی کند هم با تو هم جهت می شود و من مجبور می شوم این صفت را با خودم یدک بکشم.

اصلا شاید راست بگویی،من با کسانی که با هم کار مشترکی انجام نمی دهیم، نمی توانم حرف زیادی بزنم. در خیلی از روابط هم باید مطمئن شوم طرف مقابل مشتاق است به من گوش بدهد تا بتوانم به او نزدیک بشوم. ولی این کار ظالمانه است، اگر آدم هایی دوست دارند با آدم هایی مثل راحت الحلقوم دوست بشوند و ما برچسب مغرور و دشمن و این چیزها بخوریم.

چیز ناراحت کننده ی دیگر هم این است که دوستانی که از صبح تا شب با هم هستید جلوی این برچسب زدن نایستند و همه دست به دست هم تو را از چیزی که کمی از آن صفت را داری تبدیل کنند به کسی که تماما شده برچسبی که خورده است و این غیرعمدی می شود سرکوب.

جواب من به آدم هایی که در مورد کسی که نمی شناسند رایِ "تو اینجوری هستی" صادر می کنند چه خواهد بود؟ نه بابا؟ ناراحت می شم این رو بگی؟من اینجوری نیستم؟آره تو راست می گی؟

یا دهنت رو ببند؟

Friday, January 2, 2015

سلاح


من از همان اولش از آدم هایی که از دختر بودنِ خودشان منزجر بوده اند بدم می آمد. البته نه اینکه بخواهم بین خودم و آنها فاصله بیندازم. خودم هم کمی از این درگیری ها با خودم داشته ام. اصلاح می کنم،نه از همان اولش، از همان موقعی که مشکل خودم با جنسیتم برطرف شد. در نوجوانی دلایلی چون عدم پذیرفته شدن در جمعِ رانندگان کامیون داشته اند یا دلشان می خواسته فوتبالیست شوند یا ادای عاشقِ آچار و چرخ دنده را در می آوردند. عموما هم حرف از "آخر ببین پسرها هر کجا و هر وقت که دلشان بخواهد می روند" می زدند. جالبش اینجاست، تعدادی از همان منزجر از جنسیتِ خود به غرق شدن در زنانگی و گونه ای تقدسِ بی پایه و اساس بخشیدن به جنسیتشان ختم شدند. از مهوّع ترینِ حرکت این تقدیس کنندگان هم تشبیه زن به اثر هنری و تصویر کردنش به شکلی بی نقص می تواند باشد. دم دستی ترین نمونه، عکس های شاعرانه ی پخش و پلا در شبکه های مختلف، از شانه و کمر و ابرو و موی دخترانه مخلوط شده با پس زمینه ای تاثیر گذار که ترکیبِ فوقِ رمانتیکی بسازد، نمی شود چشم را بر روی این موجِ بی نقص جلوه دادن بست. تا اینجا که من کم دیده ام پسری سوژه ی این گونه عکس ها باشد.البته ممکن است تقدیس زنانگی و بی نقص بودن، استنباط شخصی من باشد یا افراد به طور نا خود آگاه و غیر عمدی با آثاری که تا حالا خلق کرده اند(شعر و نقاشی و عکس و رسانه ها...) به ساختن استانداردهای مخصوص خود برای زیبا تعریف کردنِ چیزی رسیده اند.اما رسیده اند.البته نه اینکه من خودم هرگز حس مقدس بودنِ مونث بودن را نداشته باشم یا از آثاری که گفتم بدم بیاید.چه کسی از زیبایی بدش می آید. زمان هایی بوده به جنسیت خودم افتخار کرده باشم یا مثلا به خودم بگویم زن بودن حقیقتا جنسیت برتر است و بعدا به حماقت خودم پی برده ام. آدم چگونه می تواند به چیزی که خودش در خلق کردنش دستی نداشته افتخار کند؟یا چطور می توان چیزی که ذاتا به ما داده شده است را تحسین یا تشویق کرد؟ بله، معلوم است که بدیهی است، ولی بدیهی نیست وقتی آدم هایی هستند که به دنبال تحسین همین چیزهایی که آدم ذاتا دارد می روند.
دخترهای نوجوانی که دوست داشتند کارهایی نامتناسب با شخصیت و موقعیت خود انجام بدهند تا کلیشه ها در مورد دختر بودن را کم رنگ کنند،نمی دانستند این کار را می کنند چون مجالی برای پرداختن به زنانگیشان نبود.وقتی که مجال یافتند، شدند نقطه ی مقابل خود. یک جور منازعه برای بقا. یک جور: اگر یک سری کارها را نکنی،تنها می مانی، کسی دوستت نخواهد داشت.
این تغییر موضع، جنسیت را به وسیله تبدیل نمی کند؟"درس داری،ابروهایت را برندار"،"دانشگاه می ری؟ یه کم به خودت برس". اول تو را له می کنند که هر طور شده بروی داخل دانشگاه، به قول خودشان وارد جامعه شوی، بعد می گویند سر و وضعت را درست کن که عقب نمانی.راست هم می گویند. هر چقدر پذیرفتن حقیقت سخت باشد، ولی این طوری است. هر چند خودت قبول نداشته باشی ولی نا خود آگاه طبق همان عمل می کنی.
ما چرا گاهی اوقات از زن بودن خود بهره برداری می کنیم؟چرا من وقتی توی صف تاکسی ایستاده ام و آقایی که جلوتر از من است می گوید شما بنشینید جلو، به او لبخند می زنم و می نشینم جلو؟چرا در مترو حرف آقایی که جایش را به من می دهد و می گوید :" آبجی شما برو اون گوشه" را گوش می کنم؟چرا وقتی می خواهم خوشحال باشم آرایش می کنم؟وقتی نظر کسی برایم مهم است آراسته تر می شوم و هر بار زن بودن را با این کار بیشتر حس می کنم.مگر زن بودنِ من ابزار جذب دیگران یا وسیله ی مصونیت از برخی سختی ها یا خریدن احترام و تحسین است؟مگر جنسیت فصلی یا هفتگی است که گاهی خاموشش می کنیم و گاهی از آن در جهتِ هدفی استفاده می کنیم؟جنسیت جنسیت است دیگر،یا باید باشد یا نباشد.می دانید،، به نظرم جذب دیگران یا نیاز به توجه داشتن و مورد احترام قرار گرفتن از نیازهای اساسیِ هر انسانی ست. چیزی که من احساس خوبی به آن ندارم چیزی است که بر سر این زنانگیِ بی چاره می آوریم. قبول کنید که ما از آن استفاده می کنیم یا سرکوبش می کنیم. یعنی جرات نداریم این را بگوییم و گاهی ادا در می آوریم که این طور نیست.
چیزی که می خواستم از اول بگویم این بود که این استانداردها،انتظارها و قضاوت ها می تواند کشنده باشد.به بعضی ها که می گویی شنیدی اینجوری می پسندند؟می گوید احمقند دیگر. بعد همین شخص جوک هایی مربوط به آن جوری پسندیدن مردم می فرستد.می آید جوکِ آن احمق را می فرستد که به سایز فلان عضو بدن می خندد. ما حرف زیاد می زنیم ولی وقتی ببینیم بازار چه تقاضا می کند کم کم همرنگ آن می شویم و خوب می دانیم پوست کلفت ها بد جوری از گردونه خارج می شوند.آن دختر 200 کیلویی که کمپینِ "eff your beauty standards" را راه انداخته ، هر روز میلیون ها فحش می خورد.تمام حرفش این است که ما چاق ها هم می توانیم جذاب باشیم . نمی آید بگوید اساسا این گونه استفاده ی ابزاری از بدن برای جذب و دفع کردن نظر دیگران اشتباه است،تلاشش این است که عضوی شود از همان بازار. یک سری از همین دخترهایی که به جدی شدنِ بوتاکس لب می خندیدند، می بینی رژ لبشان از مرزهای لبشان گذشته است.
در همین لحظه با دختر بودنم مشکل پیدا کرده ام.نه اینکه بدم بیاید،نه اینکه خوشم بیاید.صرفا فکر می کنم مرا به دردسر انداخته است.چون نمی توانم در مواردی که می دانید کنش انجام دهم،بر می گردد به همان از جنسیتت استفاده و از استانداردها پیروی کن تا دیده شوی و زنده بمانی. یک جور اختگی است که می دانم می توانستم کاری کنم نباشد.به شخصیت آدم ربط دارد،جنسیت می تواند تشدیدش کند.
گفته بودند سخت است،نفهمیده بودمشان.
و این تازه اول راه است...