Friday, April 10, 2015

ادوارد خاکستری



می گم نیم کیلو از اینا بده و یه کیسه بر می داره و پُرش می کنه و می ذاره رو ترازو و بعد یه دکمه می زنه که عدد روی ترازو تبدیل می شه به 0.5، با صد و بیست و چهار تا صفر جلوش.
عجب. باید به نبوغ این میوه فروش و هماهنگی میوه هاش احسنت گفت.
می گم این که کمتر از نیم کیلو شد. کیسه رو بر می داره و دوباره می ذاره، همون 0.50000 ظاهر می شه و می پرسه این چنده؟ خنده م می گیره. می گم درسته پس. کیسه رو می گیرم و میرم.
اول صفم. عصرها توی صف که وایمیستم و ماشین ها دیر به دیر میان، به مثابه صاحب مهمونی ام که وایساده دم در با مهمون ها خداحافظی می کنه. یعنی این صف بدترین مکان دنیا رو به خودش اختصاص داده. مجبوری رفتن آشناهای دانشگاه رو تماشا کنی که هر کدوم به سمت کدوم مسیر می رن، کدومشون دوست جدید پیدا کرده یا کی با کی دوست بوده و ما خبر نداشتیم. وای، ماشین میاد و منِ خوشحالِ نجات یافته می رم که جلو بشینم که یکی می گه: خانوم!
فقط می خوام برگردم و لعنت بفرستم. برای هزارمین بار، خانوم، میشه شما عقب بشینید این آقا جلو بشینن که راحت باشیم؟ از صمیم قلبم دوست دارم برگردم میوه فروشی و اون ترازو رو بکوبم تو سر صاحبش و به این خانوم بگم به جاش برو لاغر کن.
برای هزارمین بار هیچی نمی گم و عقب می شینم.
نوشته، میوه ها رو با چنگال سوراخ کنید و بجوشونید و فوری با آب سرد آبکشی کنید.
ده دقیقه.
یک بار.
ده دقیقه.
دو بار.
ده دقیقه.
سه بار.
تلخه.
نیم ساعت با نیم کیلو شکر.
تلخه.
یک ساعت دیگه هم می جوشه.
تلخه.
یک روز می ذارم بمونه.
همچنان تلخه

No comments:

Post a Comment