Friday, April 17, 2015

1 - ریسک #1



خلاصه ی حرف های این بخش کتاب اینه:
"با نوشتن، فکرها و نظرهایمان را کشف می کنیم و می توانیم با نوشتن ، همان فکرها و نظرها را تخریب و محو هم بکنیم. می توانیم واضح، متمرکز و سبک باشیم.
در درنگ ها دست به تجربه می زنیم و هیچ تلاشی در کار نیست. هیچ فکری در کار نیست. قضاوتی در کار نیست. همه چیز را آن طور که هست به معرض بررسی می گذاریم و از اینجاست که دیگر لحظاتی را زندگی می کنیم که از قبل طرح ریزی نشده اند و می نویسیم به طرزی که معتبر است. هر چه ذهنتان از طبیعتِ پراکنده افکارتان آگاه تر باشد برایتان راحت تر است که خودتان را بر مشاهده ی رشد قصه متمرکزتر کنید.
ریسک سطح دارد. باید در قلبمان بگردیم و ببینیم چه چیزی در آن اعماق ما را بیش از هر چیز دیگری می ترساند. باید خود را مداوم به چالش بکشیم تا اثر هم همین کار را با مخاطب بکند.
نوشتن، هم نشانی از قدرت دارد، هم از تسلیم، هم از اشتیاق و هم از کشف. کوششی است در روح هر انسانی که او را همچنان به جلو هل می دهد حتی اگر لگد بزند و جیغ بکشد."

وقتی به چهارراه می رسم اکثر مواقع دچار استرس می شم. از چک کردن قفل بودن در و بالا کشیدن شیشه بگیر تا محاسبه ی زمان رسیدن به خط توقف. می تونی تو این چهار ثانیه چراغ رو رد کنی؟ اگه زرد بشه جرئت داری پا رو بذاری رو گاز یا می زنی رو ترمز و ماشین عقبی یا احتمالا دستشو می ذاره رو بوق یا می زنه بهت مثل باری که تجربه شو داری؟
خیلی دوست دارم وقتی ازم می پرسن فلان جا چجوری بریم ولی متاسفانه اقبال چندانی در این زمینه نصیبم نشده. یاد وقتی می افتم که تو کوچه ی پایینیمون داشتم راه می رفتم و یه پیرمرد ازم پرسید این طرفا مهدکودک کجاست و با تعجب گفتم:مهدکودک؟! اینجا مهدکودک نیست، مدرسه هست. بعد چند روز بعد از پنجره که داشتم نگاه می کردم دیدم کنار اون ساختمون زرده که بعضی موقع ها یه ماشین زرد میاد جلوش پارک می کنه یه ساختمونه که روش با حروف رنگی نوشته: مهدکودک. و چقدر شرمنده شدم.احتمالا پیرمرده کلی گمراه و خسته شده و لعنت فرستاده به من. همیشه با خودم می گم کاش اینی که ازم آدرس می پرسه از یه نفر دیگه هم بپرسه که مطمئن بشه ولی وقتی یه بار دیدم خانومی که ازم آدرس پرسید و من با اطمینان جواب دادم، رفت و از یکی دیگه پرسید، خیلی بهم برخورد.
شیشه رو داده پایین و داد می زنه: خانوم! خانوم! چمران شمال چجوری می رن؟
می گم بهش بگو همین چهارراه رو بره چپ. یه کم فکر می کنم، شک می کنم که نکنه فکر کنه دارم اشتباه می گم، چون تابلوی سر خیابون زده چمران-جنوب و در حقیقت انتهای اون خیابون زده چمران شمال؟ می گم بهش بگو نره چپ. بگو دور بزنه برگرده بالا، از بریدگی نیایش بره و خیالم راحت می شه. از خودم در عجبم. همچین خیالت راحت شده انگار چه خبره. می ترسی پشت سرت بگن این چرا بلد نبود، چرا این جوری کرد؟ مگه دوباره می بیننت؟ولی دوست دارم بپرسن ازم و نگم نمی دونم. همش همینه.
وقتی به چهارراه می رسیدم، راننده همیشه می پرسید: بلوار کسی هست؟
تاکسی ها از دو مسیر می رن که مسافر رو پیاده کنن. یکی از چراغ قرمز توحید و رسیدن به فرصت شیرازی و نهایتا کارگره، یکی از کوچه پس کوچه های روبروی پارک لاله و نهایتا به بلوار و 16 آذر رسیدن.
راه اول لطفش به رد شدن از جلوی سوپرمارکت هاییه که "همه" سر نبش واقع شدن و بعضی خونه های قدیمی دوست داشتنی و در آخر اون نونوایی آذربایجان که باز هم سر نبشه و مرکز حیات، پنج ساله به خودم می گم یه روز میام ازش نون می خرم ولی نیومدم. بدیش اینه راننده ها از سر بدجنسی برای رفتن به ادوارد،  عرضِ کارگرِ یک طرفه به سمت بالا رو با هزار زحمت، در جوار عابرین پیاده رد می کنن و من مجبورم ادوارد رو پیاده برم تا برسم به دانشگاه که آفتاب مثل لیزر میفته تو چشمم.
راه دوم خنده داره، راننده ها کوچه پس کوچه های باریک و یک طرفه رو مثل هزارتو می گذرونن تا پشت چراغ قرمز پارک لاله نیفتن و لطفِ عظیمش اینه که من مثل یه رئیس جلوی پای نگهبان دانشگاه پیاده می شم.
کُلّا تماشای تلاش راننده ها برای آسون تر کردن راه و کارشون خیلی برام جالب بوده و هست.

"بلوار کسی هست؟"
گفتم: بله، شونزده آذر.
راننده جوانمردی می کنه و می ره که از بلوار بره در حالی که می دونه راه اول هم یه چراغ قرمز مصیبت داره و الانم اونجا ترافیکه و نظر منم همیشه این بوده که راه دوم راحت تر از اولیه. میفته پشت چراغ پارک لاله و غرغر کردنش شروع می شه." ای بابا چقدر شلوغه"."عجب اشتباهی کردم از این جا اومدم"."این خانوم برای اینکه چهار قدم پیاده نره ما رو انداخته تو این دردسر"."چرا دوست نداری پیاده بری؟"
می گم خودتون پرسیدید از کجا برید
می گم حوصله ی بحث با شما رو ندارم و پیاده می شم.
این بحث این قدر احمقانه هست که حتی ذره ای ناراحت نشم. دوست داشتم سر چهارراه که رسیدم با قاطعیت بیشتری باهاش بحث کنم. بگم اون کسی که رفته از تو به خاطر پرت کردن پول مسافرها روی داشبورد شکایت کرده حق داشته. کمربندِ ایمنی همیشه چسبناک از چرک و کثیفیت حال منو بهم میزنه. ببین که آینه بغل سمت مسافر نداری و جون همه رو میندازی تو خطر و همیشه ی خدا قیافت شاکی و در هم رفته ست و روز منو با غر زدن های زیر لبت هر بار که سوار ماشینت شدم خراب کردی. 
دیگه سوار ماشینش نشدم.
یه بار که نوبت سوار شدن من شد و دیدم اینه، به مسئول خط گفتم سوار این نمی شم، با خنده گفت "این خانوم سوار پیکان نمی شه".
چی بگم؟ من عاشق پیکانم، فقط راننده تون یه کم وحشیه؟
خسته تر از اینم که وارد بحث با بی شمار گوینده ی حرفِ ناحق بشم. وقتی هم که شدم پشیمون شدم و وقتی دوستی می گه با آدم غریبه ای دعوا کرده، بهش می گم: تو نمی دونی این آدم ها چجورین و چه مدل واکنشی ممکنه ازشون سر بزنه.دیدی یهو موقعیت رو علیه تو چرخوندن و اون موقعه که کسی نمی تونه کمکت کنه.
ولی احتمالا اون راننده هم خسته تر از اونیه که یه روز از خواب پاشه و به خودش بگه: امروز می خوام مهربون تر از قبل باشم.
در نهایت می بینم که همه با خودخواهی می خوایم از همدیگه آدمی بسازیم که با حال و درونمون مطابقت و هماهنگی داشته باشه .الانه که سکوت رو منطقی تر می بینم. نه اون راننده می تونه ناراحتی های خودش رو به خاطر آدمی که داره از هوا لذت می بره فراموش کنه، نه من می تونستم از حال خوبم بگذرم و یه لحظه خودم رو جای آدمی بذارم که ساعت ها تو ترافیک فرسوده شده.
امیدوارم خستگی ها و خودخواهی هامون، کمتر موجب تصادف و جراحت بشه.

No comments:

Post a Comment