Monday, January 21, 2013

دیوانگی همه جا هست

وقتی خبر تیر بارون شدن بچه های دبستانی تو آمریکا رو شنیدم با خودم گفتم چه خوب که اینجا از این اتفاقا نمیافته.
خشونت و جنون هر جا یه جور خودش رو نشون میده.یه جا غیر منتظره و در ابعاد بزرگ،یه جا مداوم و با سر و صدای کمتر.آمریکایی ها در اعتراض به قوانین حمل اسلحه تظاهرات کردن،کمپین درست کردن،برای بچه ها یادبود درست کردن،مجلس به احترام کشته شده ها 1 دقیقه سکوت کرد. شاید در آخر نتونن چیزی رو تغییر بدن ولی دست کم یک سری از مردم تلاششون رو کردن و بعضی از سیاستمدار ها ظاهر رو حفظ کردن.اینجا خشونت رو هر روز،توی راه خونه،تاکسی و مترو خیلی از مردم تجربه می کنن.اونایی که به خودشون اجازه میدن برای تفریح به عابر و مسافر آسیب ذهنی و آزار جسمی برسونن شاید صبح ها به ارباب رجوع رسیدگی می کنن و شب ها در کنار خانواده غذا می خورن.عکس العمل ما در مقابل خشونتی که هر روز باهاش مواجهیم چیه؟اصلا کسی در این مورد حرفی می زنه؟کسی می خواد قانونی در رابطه با برخورد با این آدما وضع کنه؟کسی برای لگد مال شدن روان ما یک دقیقه سکوت می کنه؟
شاید به نظر غیر عادی بیاد،ولی من فکر می کنم قاتل دیوانه ای که با دنیا مشکل داره و چند نفر رو می کُشه و آخر خودش رو از بین می بره شرف داره به اون یک عالمه آدمی که هر روز خیلی ها رو اذیت می کنن و شاید تو موقعیت های مختلف خودشون رو آدم عاقل یا با شخصیتی نشون میدن یا 
انجام این کارها رو حق خودشون می دونن .
بودن تو جامعه ای که جنایت توی شوک می بردش رو ترجیح میدم به اونی که به رفتارهای زشت عادت کرده.

-می دونم که شاید مقایسه ی خوبی نباشه.
نمی خوام از گناه اون قاتل کم کنم.فقط این که کاری که خیلی از مردم معمولی با هم می کنن شاید کمتر از ارتکاب همچین جنایتی نباشه.شاید همسان باشه شاید هم بدتر باشه چون همیشگیه و روی جمعیت بیشتری به طور مستقیم تاثیر میذاره.

Tuesday, January 15, 2013

The 6 Best Dresses At The Golden Globes



The thing is that I was expecting to see glamorous dresses but when I opened the link I really felt ashamed of myself.The conflict between the descriptions and photos -probably both happening at the same time- is very saddening.

Monday, January 14, 2013

گذر


مهدکودک که بودم،بغل دستیم یه کارت خیلی خیلی کوچیک بهم داده بود که عکس دو تا خرگوش سفید روش بود با پس زمینه صورتی.مامانش توش نوشته بود:نیوشا جان تو اولین دوست من هستی.
خونه شون سر کوچه ی ما بود.هر وقت از کنارش رد می شدم یه نگاه به پارکینگشون می نداختم ببینم اون داره بازی می کنه یا نه.
دو سال پیش که درگیر گرفتن گواهینامه بودم یکی کنارم نشسته بود ،چشمم به اسمش روی برگه ش افتاد : موژان... این همون بود.دیگه شبیه اون دختر کوچولویی که چتری داشت و پیراهن می پوشید نبود.
حالت چشما که عوض میشه نمی دونین چه حس بدی داره.این که یه شخصی تو یه دوره ای براتون با ارزش بوده ، جزئی از هر روزتون بوده و الان که بهش نگاه می کنین انگار فرسنگ ها دوره. این که بفهمین اونی که جزئی از ذهن شما شده بود دیگه وجود خارجی نداره.
صرفا روی صندلی نشستم.بهش سلام نکردم.همیشه همین طورم.وقتی یکی حالت چشماش با اون چیزی که من ازش یادم بود فرق کنه برام می میره.
آدمایی که هر روز می بینمشون ، با هم حرف می زنیم از هر چیزی ، گاهی اوقات نزدیکیم ، فکر می کنم سخته در آینده بهشون نگاه کنم و از آدم قبلی چیزی توشون پیدا نکنم.ولی گذشتن از کنارشون، انگار که تا حالا نبودن شاید زیاد سخت نباشه.به هر حال در آینده دلم برای قسمتی از این چیزی که الان هستن تنگ میشه.