Monday, January 14, 2013

گذر


مهدکودک که بودم،بغل دستیم یه کارت خیلی خیلی کوچیک بهم داده بود که عکس دو تا خرگوش سفید روش بود با پس زمینه صورتی.مامانش توش نوشته بود:نیوشا جان تو اولین دوست من هستی.
خونه شون سر کوچه ی ما بود.هر وقت از کنارش رد می شدم یه نگاه به پارکینگشون می نداختم ببینم اون داره بازی می کنه یا نه.
دو سال پیش که درگیر گرفتن گواهینامه بودم یکی کنارم نشسته بود ،چشمم به اسمش روی برگه ش افتاد : موژان... این همون بود.دیگه شبیه اون دختر کوچولویی که چتری داشت و پیراهن می پوشید نبود.
حالت چشما که عوض میشه نمی دونین چه حس بدی داره.این که یه شخصی تو یه دوره ای براتون با ارزش بوده ، جزئی از هر روزتون بوده و الان که بهش نگاه می کنین انگار فرسنگ ها دوره. این که بفهمین اونی که جزئی از ذهن شما شده بود دیگه وجود خارجی نداره.
صرفا روی صندلی نشستم.بهش سلام نکردم.همیشه همین طورم.وقتی یکی حالت چشماش با اون چیزی که من ازش یادم بود فرق کنه برام می میره.
آدمایی که هر روز می بینمشون ، با هم حرف می زنیم از هر چیزی ، گاهی اوقات نزدیکیم ، فکر می کنم سخته در آینده بهشون نگاه کنم و از آدم قبلی چیزی توشون پیدا نکنم.ولی گذشتن از کنارشون، انگار که تا حالا نبودن شاید زیاد سخت نباشه.به هر حال در آینده دلم برای قسمتی از این چیزی که الان هستن تنگ میشه.

No comments:

Post a Comment