Tuesday, May 29, 2012

شادی دسته جمعی مُرد


ما نه کنسرت های بزرگ خواهیم دید ،
نه فستیوال موسیقی ،
نه هنر خیابانی .
نه بازی های دسته جمعی داریم ،
نه تماشای جام جهانی در پارک ،
 نه "جشن" نوروز .

یه روزی میرسه ( یا رسیده) که با هم بودن و همدلی و اتحاد رو از یاد می بریم (یا اصلا نداشتیم که بخوایم به یاد بیاریم)
اگه در ازای از دست دادن حقوقمون چیز دیگه ای به دست می آوردیم انقدر حرص نمی خوردم.
نبودِ برنامه و فضای مناسب برای شادی مردم باعث می شه تفریحات شکل نامتعارف به خودش بگیره و کنترل وضعیت غیر ممکن بشه.این به نفع هیچ کس نیست.

اونی که وظیفه ش برنامه ریزی و فراهم کردن امکاناته،حتما با خودش هم دشمنه.یه روزی عواقب کار های نکرده ش گریبانشو می گیره .

Friday, May 18, 2012

پس از یک رویا - Après un rêve



در یک خواب سبُکِ سِحر شده با تصور تو
خواب شادی را دیدم، یک سراب پر شور
چشمانت مهربان تر و صدایت خالص و طنین انداز بود
تو همچون آسمان روشن شده با سپیده دم درخشیدی
صدایم کردی و من زمین را ترک کردم
تا با تو به سوی نور بشتابم
آسمان ها ابرهایشان را برای ما کنار زدند
روشنایی ناشناخته و تلالو ماورایی به چشممان خورد

افسوس ! افسوس! بیداری غمبار پس از رویا...
صدایت می کنم ای شب! دروغ هایت را پس بده
برگرد ای درخشنده
برگرد ای شب اسرارآمیز



شاعر Romain Bussine
آهنگساز : Gabriel Fauré
این کلیپ رو ببینید،عروسک گردانیش فوق العاده س

Friday, May 11, 2012

You can get addicted to a certain kind of sadness


من چند تا بلیت داشتم
همه رو سوزوندم
فرصتامو از دست دادم...
همه چی می تونست بهتر از چیزی که الان هست باشه.من می تونستم خوب باشم.
کاری که کردم این بود که به نشانه ی اعتراض صحنه رو ترک کردم
مشکل اینجاست که نه میشه درستش کرد نه کمکی از دست کسی ساخته س
شاید بتونم یه مدت با این توجیه که شرایط بد بود و تقصیر من نیست ناراحت نباشم
این بهترین لحظه ها خیلی بدون هیجان دارن از دستم میرن

آخرش فقط ترس،نگرانی،تنهایی

Thursday, May 3, 2012

پویا

سرایدارمون با خونواده ش یه هفته س ازینجا رفتن.اهالی ساختمون در به در دنبال سرایدار جدیده ن و این وسط هیچ کس به فکر قلب شکسته ی من نیست...
از دانشگاه که میام منتظرم که یکی در بزنه...نه اینکه زنگ بزنه،،آروم و طولانی با دستش بکوبه به در بعد من با خوشحالی بدوم دَرو باز کنم.
دوست دارم پشت در پویا باشه ، بلند بهم سلام کنه و وقتی ازش بپرسم "خوبی؟" یه بله ی خیلی بزرگتر از خودش بگه...بعد بریم با هم ناهار بخوریم و مامانم تو لیوان مخصوصش براش شربت درست کنه و ناهار که تموم شد بگه "دستت درد نکنه"
بریم پای کامپیوتر و هر چقدر دوست داشت "شهر شلوغ" و "پرنده" بازی کنه و بعدش با هم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و پویا همش سنگ بیاره و الکی بخنده
با هم قشنگترین نقاشیا رو بکشیم، اون گُل بکشه ...منم آدمک بکشم
بعد وقتی دلش برای مامان باباش تنگ شد و خواست بره بپرسه «لواشک-شکلات داری؟» و من بهش کلی "لواشک-شکلات" بدم

میشه بازم بیای تو حیاط بازی کنی؟بهار که میشه همه ی گُلای قرمزُ بو کنی،وقتی باد میاد دور خودت بچرخی و بشینی روی تاب، تاب بازی کنی و من ازین بالا نگاه کنم،نگاه کنم....
می ترسم تو این جمعیت گم بشی...بزرگ بشی و من دیگه نتونم تورو بشناسم...



خیلی وقت بود دلم برای کسی انقدر تنگ نشده بود...




پ.ن:پویا بچه ی 4 ساله ی سرایدارمونه.تازه فارسی یاد گرفته. منظورش از "پرنده"  Angry Birds ه .بارساپوش و استقلال پوشه به قول خودش.خیلی هم فکر می کنه قویه، از پلیس نمی ترسه.بستنی و کباب خیلی دوست داره .در نهایت بهترین پسر دنیاس