Thursday, September 3, 2015

ای کاش دری باقی مونده باشه


کابوس بچگیم بود. راه‌پله‌هایی که صبح‌ها و عصرها ازش بالا و پایین می‌رفتیم، روش می‌نشستیم و مهره‌های رنگی رو با وسواس می‌انداختیم توی نخ نامرئی و حرف می‌زدیم، توی خواب تبدیل شده بود به راه‌پله‌های جهنمی.

خونه‌ی ما دو طبقه بود، ده واحد. در واقع دو تا ساختمون شمالی و جنوبی به هم چسبیده که تو هر نیم طبقه ش دو واحد جا می‌گرفت. دو واحد هم زیر زمین بود. از هم کف که وارد می‌شدیم، پارکینگ، به شکل سخاوتمندانه‌ای با دو ورودی برای ماشین‌ها. ماشین به خصوصِ این پارکینگ، پاترول سبز آقای حبیب‌پور بود که شده بود کارخونه‌ی تولید محصولات لبنی ما، چراغ ترمز و راهنما و میله هایی که جای تایر یدک بود اهرم‌ها و دکمه‌های مختلف این واحد صنعتی بودن. یه جورایی عجیبه که این تصاویر اینقدر واضح جلوی چشم آدم باشه طوری که بخواد دستشو دراز کنه و بکشه روی دیوار پارکینگ. دیواری که جنس زبرش شده بود بهانه‌ی خوبی برای تهدید کردن بردیا. صدای بدو بدو کردن‌هامون وقتی می‌رفتیم قایم بشیم که حتی الان هم اگر بخوام به بازی کردن در اون مکان فکر کنم دلهره می‌گیرم که نکنه وقتی می‌رم پشت ماشین‌ها رو بگردم، بچه ها از راه‌پله‌ها بیان پایین یا از زیرزمین بیان بالا و سک سکشون با اون لحن پیروزمندانه رو بشنوم. همه چی ازینجا شروع می‌شه. وقتی می‌خوایم زودتر برسیم و می‌دوییم و می‌بینیم باز دیرتر از یکی دیگه رسیدیم.
پارکینگ با در شیشه‌ای از راه‌پله جدا می‌شه و پله‌های نیم‌طبقه‌ی اول رو میریم بالا. راه‌پله‌ها به سمت حیاط خلوت شرقی پنجره دارن. پنجره‌های کدر با طرح گل‌های چهار پَر. چرا به فکرمون نرسید حیاطِ خالی و دلگیر و ترسناکِ عصرها رو با گلدون پر کنیم؟
نیم طبقه ی اول،
خونه‌ی بهترین دوستم. دوستی که وقتی رفت اول دبستان و مامانش با افتخار برامون تعریف می‌کرد وسط املا مدادش شکسته، نوک شکسته رو گرفته دستش، به نوشتن ادامه داده و بیست گرفته، خدا خدا می‌کردم منم بتونم زودتر برم مدرسه. همه چی از اینجا شروع شد، بزرگ کردن چیزهایی که دستم بهشون نمی‌رسید.
واحد بغلی، همیشه خالی و دلیل خوبی برای رفع نیازمون به هیجان. نزدیک شب، همگی نزدیک درش وایسادیم و در مورد جن و پری حرف می‌زنیم، "اگه وجود داری یه نشونه بفرست" و کمر یکیمون می خوره به کلید چراغ راه پله و همه جیغ می‌زنیم و درهارو باز می‌کنن و می‌پرسن چی شده.
نیم طبقه‌ی دوم،
خونه‌ی اخیرا اجاره‌ای، قبلا محل سکونت کسی که نوه‌هاش هم بازی‌های ما بودن. واحد بغلی سابقا متعلق به یک زن مو بلوند مجرد که من رو خیلی دوست داشت و زیاد میرفتیم خونه‌ش. الان، خانواده‌ی وحیدی که همیشه از راه رفتن و دویدن خونواده‌ی ما، بالای سرشون شاکین، دخترهاشون، مرجان دو سال کوچکتر از من و پُر مو، مریم با ابروهای پیوسته و قیافه‌ی مورد علاقه‌ی مامانم.
نیم طبقه‌ی سوم،
خونه‌ی بی‌رمقِ خانم صانعی مجرد .خواهرزاده‌ش از ماها بزرگتره چیزهای زیادی در مورد بلوغ می‌دونه، انگشتر شفافی داره که از جای دوری خریده که توش ساقه و برگ یه گیاه حبس شده و توی گیر و دار قایم باشک می‌گیره به دیوار زبر حیاط و خش ور می داره. وقتی سر و کله‌ش اینجا پیدا می‌شه هر دو نفر از ما سر اینکه چرا وقتی این تازه‌وارد میاد، یکی این وسط قربانیِ کم‌توجهی می‌شه دعوا می‌کنن. همه چی انگار از اینجا شروع می‌شه، یه آدم جدید، با جذابیت‌های جدید .
واحد بغلی، خانواده ی بهنام. خانم بهنام با دستپخت خوب و آقای بهنام با صدای کلفتش و دخترهاشون که به زور مدرسه رفتن و معلوم نیست الان چکار می‌کنن و همیشه مشغول جنگ و دعوان.
نیم طبقه ی چهارم،
خانوم و آقای انیسی و پسرشون علی. آقای انیسی با زیرپوش سفیدش میاد دم در آشغال بذاره و سیگار بکشه و با سیگار گوشه‌ی لبش با بابام در مورد امور مدیریتی ساختمون حرف می‌زنه. خانوم انیسی با لهجه ترکی از در و همسایه می‌پرسه، همسایه بغلی خیلی خوب ماست و با مادربزرگم دوسته و بین واحد ما و خودشون یه گلدون بزرگ گذاشته که پرتقال‌های کوچیک می‌ده.
خونه ی ما.
در چوبی تیره با دستگیره ی ظریفش، جاکفشی سمت راست و کنارش دستشویی که یه پنجره ی خیلی کوچیک بالای دیوارش داره. شبی که من هری پاتر و زندانی آزکابان رو می‌خونم، از این پنجره وحشت دارم و می‌ترسم سیریوس بلک از اینجا بیاد و منو بدزده. هنوز به اون قسمت کتاب که می‌فهمیم سیریوس آدم خوبیه نرسیدم. کنار دستشویی، آشپزخونه ی مربعی که مامانم دوست داره اوپن باشه، با میز و صندلی چوبی بد قواره و کابینت های ساده‌ی تیره و پنجره‌ی کدر با طرح گل‌گلی و قاب آلمینیومی که باز می‌شه به حیاط خلوت شرقی و مامانم اصرار داره وقتی میایم اینجا ببندیمش که صدا نره بیرون.
سالنِ مربعی با گچ بری‌ها و شومینه‌ی آجری که حفاظش میله‌های طلایی تیزی داره و هر وقت می‌خوایم عکس بگیریم، من می‌شینم اینجا و پام رو می‌ندازم رو پام و دستم رو می‌ذارم روش و سرم رو یه کم کج می‌کنم تا ژست ایده آل مامانم رو بگیرم. مبل‌های سبزمون که من دستم رو می‌کشم رو گلدوزی‌های طلاییِ صیقلیش و حس خوبی دارم. پنجره ی رو به شمال که من وایمیستم و درختهای چنار رو نگاه می‌کنم و سیر نمی‌شم. کنار پنجره در ورودی به تراسِ مثلثی شکلمون که پیاز و سیب زمینی رو می‌ذاریم توش و مادربزرگم بعضی اوقات یه ملافه میندازه و من و خودش رو به زور اونجا جا می‌ده که به من غذا بده. استانبولی پلو رو وقتی من محو تماشای فوتبال بازی کردن پسرهای کوچه م می‌ذاره دهن من و منم وقتی حواسش نیست تف می‌کنم پایین. یکی از پسرها صورت گرد و تپلی داره و پسر خانوم معروفه‌ی ساختمون رو‌به‌رو ایه که هی جلسه می‌ذاره و مامان بهترین دوستم زیاد باهاش معاشرت می‌کنه. این تراس یه پرده‌ی سفید حریر داره که وقتی کوچیکتر بودم و باد میومد، ازش وحشت می‌کردم و حالت تهوع می‌گرفتم. راهرویی که سالن رو از اتاق خواب‌ها جدا می‌کنه . اتاق خواب مامان بابام، کمدش که قسمت پایینش موکت داره و خونه باربی منه و سعی می‌کنم با ذوق و سلیقه بچینمش. پنجره این اتاق که رو به حیاط خلوته، بعضی وقتا باز می‌کنم و بهترین دوستم رو صدا می‌زنم و خواهرِ کنکوریش می‌شنوه و می‌گه: عفیفه! نیوشاس. بعد خودش میاد و پنجره کشویی رو می‌کشه و با هم حرف می‌زنیم با دو سه متر اختلاف سطح. همه چی از اینجا شروع میشه، فاصله‌هایی که کش میان و کش میان تا به جایی می‌رسن که پنجره‌مون رو باز می‌کنیم و همدیگرو صدا می‌زنیم ولی هیچ صدایی نمی‌شنویم.
حموم، با کاشی های دلگیرِ زرد و سبزش. اتاق من و بردیا و پنجره‌ی دوست داشتنی من، رو به کوچه و همون دیدِ پنجره ی سالن، ولی اشراف بیشتر به درِ زردی که شهرداری روش صاعقه‌ی آبی کشیده و جلوش دو تا پله داره که هر وقت اون دختر و پسرِ جوون بیان بشینن روش و حرف بزنن، از تماشاشون خوشحال می‌شم. حسِ عجیب خوشایندی دارم که هی با خودم آرزو می‌کنم با هم خوب باشن و با هم بمونن. از این بالا که خیلی به هم میان. وسط این تماشا هم هر از گاهی دفتر مشقم رو با خودکار قرمز حاشیه کشی می‌کنم.
میام از خونه بیرون، نیم طبقه مونده به پشت بومِ رو به حیاط که کنار درش، خانوم بهنام ظرف‌های غول آسای ترشیش رو می‌ذاره. مامانم گاهی میاد ما رو ازینجا در حال بازی کردن تماشا کنه. نیم طبقه بالاتر پشت بومِ رو به شمال و دید خوب کوه‌ها و محل قانونیِ سه چرخه سواری منه که روی سر بقیه سر و صدا نشه.
از پشت بوم سقوط آزاد به حیاط. گل های رز و لاله عباسی‌هایی که تخم های سیاهش رو جمع می‌کنیم و می‌ریزیم توی آب تا سبز بشه. کاج ها، پناهگاهمون تو زمستون وقتی برف میاد. آجرهایی که روی هم می‌چینیم و مثلا تبدیلش می‌کنیم به گاز و برگ‌هایی که قرمه‌سبزی میشن تو ظرف های کوچیکمون. شلنگی که بعد از بازی سرش دعواس که کی زودتر آب بخوره. تاب، بدمینتون، خونه بغلی که درخت گیلاس‌های دو رنگش کج شده و تابستون‌ها ازش می کنیم و غنیمتمون رو تقسیم می‌کنیم.
در خونه‌ی آقای عشوری و حبیب‌پور توی حیاط باز می‌شه و آقای عشوری احساس تعلق خاصی داره به گل‌های حیاط. گلبو که دو سال از ما کوچیک‌تره، خیلی بچه تخسیه و همیشه سر اینکه باید زودتر بره خونه و لب به گوشت نزنه با باباش دعواش می‌شه. آقا و خانم عشوری مثل اینکه بوداییَن و توی خونشون پر از مجسمه های ترسناک کریشنای آبیه.
آقای حبیب‌پور و زنش نقاشن و اینجا رو کلاس نقاشی کردن و پسر خوشتیپشون هر از گاهی میاد اینجا می مونه. کلاسشون پر از آدم های جور وا جوره و ما هم یه ترم می‌ریم و تمرین‌های سیاه و سفید کردن رنگ های مختلف رو یاد می‌گیریم. نقاشی‌های آقای حبیب‌پور که به دیوار زده برای من نامفهوم و غریبه. کارگرها با مشعل توی دست. دست های رنگ و وارنگ که با هم یه طناب رو گرفتن.
این دو واحد در اصل زیرزمین محسوب می‌شن. یعنی از پارکینگ یه نیم طبقه میایم پایین و به این دو واحد می‌رسیم. یه زیر‌پله‌ی ترسناک و همیشه پر از سوسک اینجاست و بعد می‌رسیم به انباری‌های پر از خاک و درهای ورودی به حیاط خلوتی که به حیاط اصلی منتهی می‌شه.

کابوس من از همین زیر زمین شروع می‌شه. خونه خالیه. من تنها دنبال آدم‌ها می‌گردم و در خونه‌ها رو می‌زنم تا شاید باز بشن. می‌رم بالا، میام پایین، یه حلقه‌ی بی‌انتها با فضای اشباع شده از رنگ نارنجی و انگار هیچ کس نیست.
خاطرات و متعلقات کودکی، ترس از بدست نیاوردن و گشتن و پیدا نکردن، توأمان، مثل همون مهره‌های رنگی که سعی می‌کردیم با ترتیب و ترکیب خاصی جاشون بدیم توی نخ و بندازیم دور گردنمون، منسجم و تازه از ذهنم می‌گذره.
کابوسم مثل دونه‌ی لاله عباسی توی آب داره سبز می‌شه و انگار زمان برای من نگذشته و نمی‌گذره. من دارم توی راه‌پله‌ها می‌دوم. همه جا رو گرد و خاک گرفته، همه طبقه‌ها، پله‌ها و پنجره‌ها یک شکلن و همه‌ی درها رو می‌زنم و از بالا به زیر زمین می رسم و از زیر زمین به بالا و از بالا به زیر زمین و از زیر زمین به بالا و ...
خسته‌م،،
 و آرزو می‌کنم هر دری که به روم باز شد، پشتش چیز تازه‌ای باشه که قادر به دوست داشتنش باشم.



No comments:

Post a Comment