Tuesday, November 17, 2015


چی می تونم بگم؟
وقتی بر میگردم پشت سرم رو نگاه می کنم میبینم از خیلی چیزهایی که نباید، ناراحتی ساختم. انگار همه چیز رو علم کرده باشم که فقط و فقط یک نیاز ساده ی پیش پا افتاده رو نبینم. نیاز به خواسته شدن.
حس می کردم تمام وجودم از کار افتاده. بی حوصلگی، کم طاقتی، خشم زیاد، حساسیت، پارانویا... فکر می کنی همه ی این چیزها به خاطر علت ها و محیطه ولی نیست. یه بخش زیادیش هورمونه. انگار که چشمت ضعیف بوده باشه و ندونسته باشی، وقتی درست میشه اطرافت رو شفاف تر می بینی. می فهمی که دقیقا چه چیزی رو باید بخوای، دنبال چی باشی، چه کار کنی که حالت بهتر شه، حتی اگه محیط همون و دلایل هنوز سر جاشون باشن.
مرداد و شهریور خودمو به در و دیوار می زدم که کار پیدا کنم. به هر چیزی راضی بودم. فقط می خواستم دستم به یه جایی بند باشه. وقتی زنگ زدن بیا مصاحبه ، قشنگ یادمه که از خوشحالی بلند بلند می خندیدم چون هر موقعیتی که تو آگهی ها بود سابقه کار می خواست یا شرایطش مساعد نبود. ازم امتحان و تست هوش گرفت و تمام تلاشم رو کردم که خودم رو علاقمند نشون بدم. رفتم بیرون و هی با خودم می گفتم: ینی میشه؟ خدایا بشه. راه اقتادم خونه شکیبا و تا اومدم زنگ رو بزنم، از شرکت زنگ زدن که بیا مرحله دو. باورم نمیشه ولی صحبت با مدیر عامل جوری بود که حس می کردم دوستمه، همه چیز تو من عوض شده بود. از استرس شدید دیشبش تا اعتماد به نفس اون لحظه ش کلی راه بود. منی که حاضر بودم به هر قیمتی کار رو بگیرم در جوابِ "شیمی دوست داری؟" گفتم :"نه". دو تا رزومه دستش بود. یکی من و اون یکی فقط چشمم افتاد که دانشگاه تهرانیه. ده روز گذشت و همچنان خدا خدا می کردم که من رو قبول کنن. یادمه روز هشتم این قدر مستاصل شده بودم که نمی تونستم از تختم بیرون بیام. بعد از سه هفته ای که یه قطره اشکم نریخته بودم، فکر می کردم که چجوری گریه م رو بند بیارم. با خودم می گفتم چرا این شهر جایی برام نداره؟ من کوچیکم یا تهران؟ مگه دیگه چی می خوان از آدم که من ندارمش؟ یعنی نه لیاقت شغلی رو داشتم نه حتی دل کسی رو؟
وقتی دیگه ناامید شده بودم بهم زنگ زد که بیا مصاحبه مرحله سوم. فکر می کردم که دیگه مسخره شو دراوردن، مگه به اندازه ی کافی باهام حرف نزدن؟ رفتم و گفت از پس فردا میای سر کار؟ گفتم یه هفته وقت بدید فکر کنم. گفت دیگه چه فکری، این موقعیت دیگه بدست نمیاد، کلی متقاضی هست که من الان زنگ بزنم و جای شما رو بدم به اونا. در کمال تعجب گفتم آخه پدرم می خواست خبر یه موقعیتی تو پتروشیمی رو بهم بده و دو ساعت دیگه بهتون خبر می دم.
و تمام. انگار فقط خواسته باشم بدونم جایی کسی من رو می خواد یا نه. شب ش خیلی استرس داشتم. که ای کاش زنگ بزنم و بگم قطعی نمیام. اگه دوست نداشتم کار رو، اگر نتونستم درس بخونم، اگه خواستم برم مسافرت، اگه بد اخلاف بودن، اگه بلد نبودم چی،... و تهش که این قضیه تموم شد و زمان گذشت حس خوبی داشتم. نسبت به زمین و زمان. من که دو ماه پیشش حاضر به هر کاری بودم، وقتی باز از جایی زنگ زدن و گفتن بیا مصاحبه گفتم جایی مشغول به کار شدم. بیکار بیکار هم بودم. عوضش حس کردم انرژی بیشتری دارم. دوست دارم برم کلاس رقص، اونم باله. دوست دارم پرتره کشیدن رو بیشتر تمرین کنم و تبحرم تو طراحی بیشتر شه و حتی به این فکر افتادم بعدا تو اینستا یه پیج بزنم و از مردم سفارش پرتره بگیرم.
اگر محیط همونه و دلایل زیادی برای غمگین شدن وجود داره، حداقلش اینه که حالم بهتره. یعضی موقع ها بهای سنگینی پرداخت می کنیم که خودمون رو بهتر بشناسیم و من پرداختش کردم. 
آخرین روزهای بیست و سه سالگیمه و همیشه تو آخرین روزهای مونده به تولد فکر می کنم که بنویسم و عکس بگیرم از خودم و خوش بگذرونم. ولی شاید اکثرا بیشتر این جو بهم غالب شده که 21 سالت شد،22 سالت شد، 23 سالت شد، 24 سالت شد و این کارها رو هنوز نکردی و خودم رو انداختم تو دور باطل افسردگی.
آخرین روزهای بیست و سه سالگیمه و می خوام به گذشتم نگاه نکنم. می خوام لحظه های بدش یادم نیاد که باعث نشه از آینده بترسم. سراغی از عشق نیست تو زندگیم، نمی تونم نادیده بگیرم نیاز به دوست داشته شدن و دوست داشتن عمیق رو. شرایط دوست داشتن کسی رو هم ندارم چون هیچ کس هیچ کس رو نمی بینم. وقتی می رم بیرون، شده باهم بودن آدم ها بهم فشار بیاره و ده برابر احساس تنهایی و غربت کنم. ولی باز خوبه که خانواده م کنارم هستن. برادرم که امید بزرگ زندگیم و دوست تمام وقتمه و هر وقت باشه اوقات خوش تر میشه برام. دوستای خوبی دارم که هر وقت بخوام باهاشون حرف بزنم و جاهای جدید رو باهاشون کشف کنم و این نعمته. بعضی موقع ها انرژی خیلی خیلی زیادی درونم حس می کنم. انرژی برای انجام هر کاری و کاش این حس بیشتر باهام بمونه.


No comments:

Post a Comment