Wednesday, February 25, 2015

هماهنگی با ریتم



سعی می کنم کنار بیام.
با چیزایی که خیلی هم دلچسب نیستن. جدیدا این سعی کردنه برام خیلی جالب شده. آهنگایی رو گوش می دم که فضاشون برام چندان قابل تحمل نیست و سعی می کنم درکشون کنم. تو شعراشون دنبال مفاهیم عمیق نمی گردم و خودم رو با ریتمشون هماهنگ می کنم و تهش می بینم که از اون سرسختی و جبهه گیری ای که همیشه همراهمه کمی کم شده.

سایت رو خیلی دوست دارم.مخصوصا عصرهاش رو. برعکس کتابخونه که شبیه حموم شده و طراحیش طوریه که جمعیت بیست نفر به نظر ازدحام پنجاه نفر میاد و رفت و آمد و نشست و برخاست آدم ها بیشتر از چیزی که باید به چشم میاد، آرامش بخشه حتی اگه اون قدر آروم نباشه. عصبانی ام که کتابخونه عوض شده و فضاش منو یاد درس خوندن های جمعیمون نمیندازه، کتابخونه ی قبلی یه حداقل فضای نیمه خصوصی ای رو فراهم می کرد و محیط به بخش های بیشتری تقسیم شده بود که حس آرامش بیشتری رو القا می کرد.
از معدود چیزهایی که دلم براش خیلی تنگ می شه عصرهاییه که همه مون سایت بودیم و کنار هم می نشستیم کارهامون رو انجام می دادیم یا فکر می کردیم تنهاییم و از هر چیزی حرف می زدیم و می خندیدیم. صندلی هاش قابلیت این رو داره که آدم رو از بلند شدن از سر جاش برای ساعت های متمادی منصرف کنه. هر چند از اون جمع نودی هایی که بازی می کنن یا در مورد اپلای یا ریکام یا چیزای رو اعصاب حرف می زنن یا هشتی هایی که با صدای بلند فوتبال می دیدن یا آدمایی که ساعت 6 به بعد آهنگ می ذارن و باهاش می خونن خیلی بدم میاد. دیروز یه جمعی پشت سرم نشسته بودن و در مورد فوتبال حرف می زدن. در مورد خود فوتبال که نه، در مورد اینکه لوگوی کدوم تیم چند بار عوض شده یا کدوم تیم چه سالی تاسیس شده و نژاد فلان بازیکن به کدوم ناحیه مربوطه و خیلی برام جالب بود، اینکه اینها همه چقدر مشتاق دارن راجع به چه جزییاتی باهم بحث می کنن و دیگه روی اعصابم نبودن. دیگه ازشون بدم نمیومد و دیدم چقدر بعضی موقع ها در مورد چیزهای خیلی کوچیکی سخت می گرفتم. حتی فکر کردم ممکنه دلم برای همین هایی که بودنشون می ارزه به سکوت و نظم ماشین وار تنگ بشه.
یاد روزی که رفته بودیم بازار افتادم که به داییم گفتم این ساخت و سازهای جدید بافت قدیمی بازار رو خراب کرده و گفت همین رشد قارچ گونه ی اینجا به مرور زمان، هویت اینجا رو ساخته و از بقیه ی جاها متمایزش می کنه. اون موقع فکر کردم که چقدر بدم میاد از این ناهماهنگی و بی قوارگی و الان می بینم که کنار اومدن، لذت بردن و حتی سعی کردن در دوست داشتن و درک کردن چه اندازه می تونه زندگی رو راحت تر کنه. نه اینکه بخوام دست کشیدن از جستجوی دوست داشتن و لذت های واقعی رو توجیه کنم. مساله موندن بین دو روشه. یکی پس زدن همه چیز و طبیعتا سخت گذروندن اوقاته، و دیگری کنار اومدن و به نتیجه ی دور از انتظارِ دوست داشتن چیزهای موجود همون طوری که هستن رسیدن. راه دوم هم یا مثل به زور پیدا کردنِ لنگه کفش در بیابان و توهمِ یافتن غنیمت با همراهی احساس حقارت و تن دادن به همه چیزه، یا تلاش در کم کردن وسواس و سر سختی و یادگیری انعطاف، که بی ارزش نیست.
می گن سازه های با پی ریزیِ منعطف، در مقابل زلزله مقاوم ترن.



No comments:

Post a Comment