Thursday, July 10, 2014

چی می بینی؟



اینجوری نیست که من از رانندگی خودم ناراضی باشم.
دارم سعی می کنم از خیابون یک طرفه ی تنگی از بین درخت و ماشینی که ورود ممنوع اومده بگذرم و راننده ش با لحن بدی می گه برو دیگه.
برو دیگه واقعا چه معنی ای می ده وقتی من دارم می رم دیگه و دارم فکر می کنم که اون قدری هم گیر نکرده بودم.می خوام برگردم ازش بپرسم واقعا مشکلت چیه ولی این به ذهنم می رسه که نکنه خودم مشکلی داشته باشم.نکنه هر وقت دارم از جایی رد می شم راننده ای زیر لب چیزی بگه و من نشنیده باشم.ولی نه،،،یادم میاد.هر دفعه می رم بیرون با آدم های عصبانی زیادی مواجه می شم.همیشه به خودم گفتم برخورد با آدمایی که صبر و شعور ندارن و اینو با بی فرهنگی ابراز می کنن،ناراحت شدن نداره چون اونا آدم های بدبخت و حقیری هستن و همین که بدونیم توی این حقارت و بدبختی می مونن باعث می شه راحت تر از کنارشون بگذریم.در لحظه ی مواجهه با آدم های عصبانی،به وضوح تقصیر اوناست که در نهایت عصبانی می شن ولی الان دیگه این وضوح از بین رفته.نکنه من اگه خودم رو از بیرون ببینم از دست خودم عصبانی بشم؟
تمام حرف هایی که هر کسی موقع رانندگی کنارم نشسته رو تو ذهنم مرور می کنم.نکات منفی رو یادم میاد و به دنبالش فکر می کنم نکنه اگه چیز مثبتی هم که شنیدم دروغ و تعارف بوده باشه.
دیگه مطمئن نیستم که اشتباه از کدوم طرف سر می زنه.
دیگه مطمئن نیستم که خودم در مورد رانندگی خودم چی فکر می کنم.
از دقیقه ای که اطمینانم رو از دست دادم همه چیز عوض شده.
توی آینه که نگاه می کنم کک مکای زیر چشمم زیادتر شده.تعداد موهایی که موقع شونه کردن از دست می دم چند برابر به نظر می رسه.زانوهام دِفرمه شده.هوا گرم تره.نقص های بیشتری توی بدنم پیدا می کنم.صدای ضربه ی قاشق و چنگال موقع غذا خوردن دیگران بیشتر به گوشم می رسه.حرکت تاب خوردن پای بغل دستیم زیادی شتاب زده به نظر می رسه.هر حرکت و حرف خانواده و دوستام برام معنای خیلی خاصی پیدا کرده،تمام روابطم و احساس خودم به آدم ها و اون ها به خودم رو شکننده و در خطر می بینم.
تمام شواهد برای اثبات در خطر دیدن روابطم مثل پازل کنار هم قرار می گیره و شواهد برای اثبات خلاف این ادعا فرسنگ ها دورتر از اینه که بهش چنگ بزنم.
مثل اینه که توی تاریکی مطلق قرار گرفته باشم و توی فضای بدگمانی ای که بیرون اومدن ازش برام هر لحظه سخت تر و سخت تر می شه،بیشتر فرو می رم.تمام چیزایی که فکر می کنم هستم و دارم دیگه صحت قبل رو برام نداره.

دوست دارم برم توی خیابونی که پر از غریبه ست و بزنم روی شونه ی یکی و ازش بپرسم:
چی می بینی؟
من واقعا اون چیزی هستم که فکر می کنم؟یا چیزی هستم که فکر نمی کنم؟
اصلا چیزی می بینی؟




پ.ن: داشتم فکر می کردم چجوری عمق فاجعه ی بدگمانی رو برای دوستم توصیف کنم که اینو نوشتم.سرنخِ حساس یا دیوانه شدن ممکنه چیز ساده و مسخره ای باشه.دنبال این نخ رو گرفتن کاملا دست خود آدمه و در نهایت ممکنه به جاهای بدی منتهی بشه.پس از اول رهاش کنیم بره بهتره.

No comments:

Post a Comment