Tuesday, July 23, 2013

رفته رفته فلج می شوی



بچه که بودم،حوالی سوم دبستان،همه ی دوستانم دوچرخه داشتند.یادم هست که چرخ های دوچرخه ی عفیفه از همه بزرگتر بود.چون عفیفه از همه مان بزرگتر بود.آن موقع ها کارهایی که عفیفه می کرد در نظرم خیلی بزرگ بود،مثلا شهربازی زیاد می رفت،گردنبندی داشت که تویش آب بود و روی قطعه ی سنگ شناور توی آن اسمش نوشته شده بود،دوچرخه اش را به خیابان می برد.یک بار عفیفه با خمیر سبز درخت کریسمسی درست کرده بود و رویش پولک های رنگی چسبانده بود و به من نشان داد و من بدون هیچ دلیل و فکری درخت را در دستم گرفتم و فشارش دادم و او گریه کرد.یادم می آید وقتی عفیفه رفته بود اول دبستان و مادرش از خاطرات املا نوشتنش با نوک شکسته ی مداد می گفت چگونه مبهوت شده بودم و آرزو می کردم یک روز بشود من هم به مدرسه بروم.
بچه که بودم دوچرخه خیلی دوست داشتم.یک روز نامه ای نوشتم و توضیح دادم که چقدر دلم دوچرخه می خواهد و آن را چسباندم به آینه ی دستشویی که پدرم ببیند.برای دوچرخه ای که خیلی خیلی منتظر بودم برایم بخرندش، شناسنامه درست کرده بودم.اسمش را گذاشته بودم شهاب.
نخریدند.اشتیاق من برای داشتن یک دوچرخه و اصرار والدین بر خطرناک بودن دوچرخه سواری در کوچه.بعدها شمال که رفته بودیم مادرم دوچرخه ای کرایه کرد و سعی کرد یادم دهد چگونه سوار شوم.از ترس نمی شد پایم را روی زمین نگذارم،خط صاف هم که نمی توانستم بروم،مادر می گفت به جلو نگاه کن و نترس.چگونه می شد وقتی یک عمر توی ذهنت کرده اند که خطر دارد،عضلاتت منقبض نشود و نترسی؟نه اینکه الان نتوانم دوچرخه سواری کنم...بدنم از انقباض درد می گیرد،سرازیری که می بینم پایم را ترمز می کنم،میلی ندارم،از کنار دوچرخه های آماده ی کرایه شدن با بی تفاوتی می گذرم.اشتیاقم از بین رفته است.

من بچه که بودم قورباغه را خیلی خوب بلد بودم.از استخر هم می شد گفت خوشم می آمد.روز شنا کردن در عمیق که شد مادرم هم آمده بود.نوبت من که شد ترسیده بودم ،به وسط راه که رسیدم دیدم نمی توانم و فرو رفتم،آنقدر ترسیده بودم که گردن مربی را گرفته بودم و انگار داشتم خفه اش می کردم.نمی شود زیر نگاه سنگین کسی که آمده تا خطری تهدیدت نکند خودت را رها کنی در آب و کاری که خوب بلد بودی را انجام دهی.زیر نگاه کسی که می ترسد نمی شود نترسید و فرو نرفت.من از آن روز تا الان پایم را در استخر نگذاشتم مگر دو یا سه بار.حتی نمی توانم صاف روی آب دراز بکشم،چه رو به بالا چه سر در آب.در نواحی شکمم انگار سرب می ریزند و بدنم منقبض می شود و فرو می روم.استخر را،شنا کردن را دوست ندارم.

سُر خوردن و حس کردن حرکت باد روی صورت باید خیلی خوب باشد.اسکیت های بردیا را پایم می کنم و می روم پارکینگ.کمرم را نمی توانم صاف کنم،تا می بینم دارم سرعت می گیرم دستم را به طرف دیوار دراز می کنم.بردیا هم مثل من کلاس نرفته ولی دیده ام سرش را عقب می دهد و موقع جهت عوض کردن در و دیوار را نمی گیرد.کمرم بیشتر از چیزی که باید عرق کرده،پشیمان می شوم و از این پشیمانی نفس راحت می کشم.

نفس،در طلب آزادی ای است که لِنی در خداحافظ گری کوپر وقتی از تپه های سفیدِ محاط در آبی بی کران اسکی می کرد و باد را در آغوش می گرفت،تجربه می کرد.
من،از اولش این همه گره نداشت.وجودش را گره زدند تا هر موقع اشتیاقی درونش شعله گرفت،جرأت کم بیاورد و شک کند.بترسد که زمین بخورد،تاریک شود،گم شود،غرق شود.
گره زده می شوند و منقبض می شوند و کمرشان خم می شود و به دیوارها چنگ می زنند،از آن فرار می کردند ولی قسمتی از قفسِ ترس می شوند و قفس می سازند.



"از ترس بپرهیز"






*این متن در مورد خیلی آدم ها و بسیاری کارها خاصیت تعمیم پذیری دارد.

No comments:

Post a Comment