Wednesday, April 24, 2013

" دست بارون به تن دشت می رسه ؟ "


 مثل وقتی که می خوای آهنگ مورد علاقه ات رو بزنی و آکورد ها رو حفظ نیستی،اینکه هنوز دستت نیومده کدوم نُت رو باید با کدوم انگشت بزنی و سر هر میزان مجبوری صبر کنی و به نُت ها نگاه کنی.ملودی ای که با تمام جزئیات داره از ذهنت می گذره رو می خوای بیشتر لمس کنی،بیشتر حس کنی اما همه چیز کند پیش می ره.دستت نمی تونه رَوون حرکت کنه.زمان می بره. سه روز، یه هفته ، دو هفته...

مثل وقتی که مداد توی دستته و تصویری توی ذهنت هست که دوست داری ثبتش کنی اما توانش رو نداری.هر چی می کِشی اون تصویر رو خراب تر و خراب تر می کنه.مهارت تو به بیشتر از ظرف و گلدون قد نمی ده و مجبوری تصاویر رو فراموش کنی و فعلا گلدون و ظرف و کتری و فانوس و گلدون و ظرف بکشی.همه چیز کند پیش می ره.زمان می بره. چند هفته، چند ماه...

مثل وقتی که می خوای زبان جدید یاد بگیری.آواها و کلمات گنگن و هر چیزی که یاد می گیری مثل باریکه ی نوریه توی تاریکی مطلق.دوست داری بیشتر و بیشتر یاد بگیری اما نمی شه همه چیز رو فشرده وارد ذهنت کنی و سایت می گه باید چند هفته ای برگردی و همین طور گوش بدی و تمرین کنی.دوست داری چیزایی که به اون زبان می شنوی رو کامل بفهمی اما نمی فهمی،دستت به جایی بند نیست،راه دیگه ای نداری جز اینکه همین روند رو طی کنی.همه چیز کند پیش می ره.زمان می بره. چند ماه ، چند سال...


هیجان،انتظار،تعلیق




وقتایی که تو صف تاکسی وایمیستی و به آسفالت زل می زنی و دستت به جایی بند نیست،راه دیگه ای نداری
هیجانی نداری
همه چیز کند پیش می ره
زمان می بره
چقدر؟
چقدر؟

No comments:

Post a Comment